|
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه شعر «میراث» سروده سیدسعید صاحبعلم
قطعیت دورکننده و زیباییهای جذاب
وارش گیلانی: مجموعه غزل «میراث» سیدسعید صاحبعلم در 112 صفحه سال 96 توسط انتشارات «نزدیکتر» منتشر شده است. دفتر شعر میراث با 52 غزل، به غیر از یک غزل، دیگر غزلهایش 5 تا 6 بیت بیشتر ندارند.
غزل، قالبی است که همواره در هر دوره، به شکل زنده و تازه خود را حفظ کرده است. حتی بعد از انقلاب ادبی نیما و جریان بلند شعر نیمایی که یکسره شعر سنتی به کناری رفته بود و دیگر هیچ صدایی از آن به وضوح شنیده نمیشد، ناگهان از دل خود جریان نیمایی سر برآورد و حتی بر خلاف همه قالبها، شجاعانه خود را فرزند زمان دانست و متاثر از جریان شعر نیمایی؛ و آنگاه فرمود: «جسمم غزل است اما روحم همه نیماییست». حتی یکبار هم تازه، بکر و نو، همچون یک گل سرخ درشت ابدی از دل اشعار مدرن فروغ درخشید. پس اینگونه شد که غزل نو از دل جریان مدرن شعر امروز-شبیه شاخهای دیگر از جریان نوکلاسیک- سر درآورد (که البته ریشه در شعر مشروطه هم دارد) و امروز با نام و عنوانهای متفاوت در زیرمجموعه «غزل نو» جا میگیرد؛ غزلی که بنیانگذاران آشکار و فعالشان خود از شاعران جدی در حوزه شعر نو محسوب میشدند: منوچهر نیستانی، حسین منزوی، نوذر پرنگ و...
البته تاثیر جریان شعر معاصر بر غزل امروز، به گونهای جان و دل هر غزلسرایی را تحت تاثیر قرار میدهد؛ بر بعضی بیشتر و بر بعضی کمتر؛ تا آنجا که میتوان غزلسرایان امروز را به 4-3 دسته تقسیم کرد:
- غزلسرایانی که کمتر در معرض تاثیر شعر معاصر قرار گرفتهاند و همچنان دل در گرو غزل و زبان سنتی دارند؛ مثل شهریار.
- غزلسرایانی که میانهرو و نوکلاسیکاند و ویژگیهای غزل سنتی و نو را با هم دارند؛ مثل ابتهاج.
- غزلسرایانی که بار تعابیر و تصاویر و در کل، فضا و زبان نویشان بر کلاسیکشان میچربد؛ مثل حسین منزوی، محمدعلی بهمنی و سیمین بهبهانی (بهبهانی در بسیاری از غزلهایش اینگونه است اما در بخشی از اشعارش مدرن است و در گروه غزلسرایانی که توضیحش در ذیل آمده، قرار میگیرد).
و شاعرانی هم هستند که بخشی از غزلهای نویشان به شعرهای سپید با وزن و قافیه میماند! مثل چند تن از جوانان زیر 40 تا 50 سالهای که پس از انقلاب ظهور کردند.
اما غزل صاحبعلم بیش از هر چیز سعی در ارائه معناهایی آشکار و پنهانی دارد که بر پایه منطق عقلی استوار است. یعنی اغلب در مصراع اول مقدمهای میچیند تا در مصراع دوم بر اساس آن مقدمه، حرفش توجیه منطقی داشته باشد:
«هزار شکر غمت هست، زندگی بیغم
برای خلق، مُراد و برای من ننگ است»
گاه نیز این گرایش صرف معنایی، به سمت منطق شعری هم گرایش پیدا میکند، هرچند که عینیتش باز منطقی و علمی است؛ درباره جزر و مد است اما از این طریق، تصویری شاعرانه میسازد که البته چندان هم جاندار نیست.
«من و تو جزر و مدیم و میان یک بستر
همیشه فاصله ما هزار فرسنگ است»
و گاه در این معناگرایی، غلو شاعرانه و اغراق زیرکانهای رخ میدهد:
«عشق اگر همقدم دل به سفر داده ماست
بعد از این مقصد ما هر قدم از جاده ماست»
به نظر من، این روش که گفته آمد، در نهایت مخاطب را خسته میکند، چرا که نوعی از این روش را صائب تبریزی به اوج رسانده است. البته این امر میسر نمیشد، مگر اینکه صائب، مولانایی میبود صاحب عرفان و دانشی فراخ (که البته بود) و حتی دارای اطلاعات عمومی وسیعی که مجموعه اینها به غزلش قدرت، گستردگی و تنوع ببخشد.
خلاصه کلام اینکه اینگونه و به این روش شعر یا غزل گفتن پشتوانهای میخواهد از آن دست که گفته آمد، اگرنه شاعر بی این داشتهها بهسمت سستی، کمرنگی و بیرمقی پیش خواهد رفت و همیشه صاحب اینگونه ابیات تحسینبرانگیز نخواهد بود:
«کوه اگر سر به فلک هم برساند، خاکیست
راز پیروزی ما ظاهر افتاده ماست
اعتماد از من و تو عمر زیادی سوزاند
گرچه خود هیزمی از داغ دل ساده ماست»
دو بیتیای که در بالا آمده، ابیات خوبی است و وجه شاعرانگی و تخیلش، بار ضدشعریاش (یعنی همان منطق و معناگرایی صرف) را میپوشاند اما بیت بعدی که بیت آخر یک غزل است و طبق قاعده باید بهترین بیت غزل باشد، جزو بدترین ابیات آن است. علت این امر و مواردی از این دست، در کل همانی است که گفته آمد که نتیجهاش هم میشود همان سستی، کمرنگی و بیرمقی:
«زندگی دوست ما بود و چنین ما را کشت
وای از مرگ اگر دشمن آماده ماست»
شاعر باید مبنا و منطقش یا مبنای منطقش «شعری» باشد؛ منطقی بر پایه استعاره، تشبیه، تشخیص و... و فراتر از آن رو به سمت کشف و شهود و اشراق داشته باشد، تا در نامکشوفات نفوذ کرده، واقعیت و حقیقت را از دل تضادها درآورد؛ نه از راه موافقها و تساویها که اغلب فکر و ذهن انسان را عادتزده نگه میدارد.
در علم و فلسفه هم قطعیت گاه دچار تزلزل و بیثباتی میشود. حتی مسائل دینی که همه مسائلش بر پایه قطعیت و باید و نباید است، گاهی در زمانهایی بنا به ضرورت و مصلحت از طریق اجتهاد، تبدیل به چیز دیگر و حتی ضدخود میشود اما در شعر و هنر هر امر قطعی، امری ضدهنری و ضدشعری است؛ اگر چه در طول تاریخ بسیاری از شاعران مرتکب چنین خطاهایی شده باشند. البته در شعر کهن و حتی تا قبل از نیما (و حتی تا حدی بعد از نیما نیز) اغلب تفکیک نظم و شعر از هم سخت یا غیرممکن بود، از این رو تعقل هم اگر به جای تخیل مینشست، اشکالی بر آن وارد نبود.
حال من از شاعر دفتر میراث- با توجه به زمینهای که مصرعهای ماقبل ایجاد کرده و آنها را توجیهپذیر کرده است- میپرسم شما مطمئنید که «دنیا بر پرتگاه رنج شعور ایستادن است؟» یا «دنیا بر لب گور ایستادن است؟» و نیز آیا شما مطمئنید «در بزم عمر شرط حضور، ایستادن است؟!» گیرم که چنین باشد و بسیاری نیز با این معانی موافق باشند و در جواب من بگویند: «اینها بیانهای نسبی از هر چیز است». میگویم: «شما درست میگویید اما شما که نسبیبودن اینگونه معانی را میدانید، چرا این همه در دفترتان به آن با زبان قطعی و با قاطعیت سخن میکنید؟! خب! کمی از بار سختی و زمختی مصراعها بکاهید، احساسیترش کنید (آنگونه که شاعر این دفتر در اشعاری چنین میکند)، سوالیاش کنید، همین حرفها را نقل قول کنید و کارهایی از این دست، تا حداقل از بار قاطعیت و قطعیتشان کاسته شود. تنها حرف من این نیست که بسیاری از شاعران، شعرشان قطعیت دارد و با قاطعیت حرف میزنند؛ آنگونه که انگار حتی سهوی هم نمیکنند و عالم مطلقاند و هیچ سوال و مسأله لاینحلی نداشته و ندارند و نخواهند داشت و مثل بسیاری از مجریان صداوسیما، مدام در حال نصیحتکردن دیگرانند. اول که این قطعیتداشتن مغایر با دانایی است و دیگران را نادان پنداشتن است؛ دوم در این قطعیت نوعی تکبر و منیت حضور دارد که هر جمعیت و هنری را از هم میپاشاند و سوم اینکه شاعر مدتی بعد سواد و اطلاعاتش تمام میشود و به تکرار میافتد که اثرش برای مخاطب ملالآور شده، سپس به سستی، کمرنگی و بیرمقی میرسد. امروز شاید گاهی این نوع از کارمان تنوع و گستردگی هم داشته باشد اما در درازمدت، این روش همچون روش ابیات ذیل، آخر و عاقبتی ندارد؛ مگر اینکه شاعر همین قطعیت دگم و بسته را با تمهیداتی تبدیل به درها و پنجرههای باز کند. اگر چه شاعر هر چه به اواسط کتاب نزدیک میشود، کمکم از این روش در حال کنار کشیدن است:
«ما کودکیم و تاقچه عاشقی بلند
تنها امید، روی غرور ایستادن است
از دور زل بزن به رقیبت کنار تو
گاهی تمام عشق به دور ایستادن است»
از جانب مخاطب هم میتوان به قضیه نگاه کرد و گفت بعضی عشق را اینگونه میبینند، نه همه؛ و اینگونه زهر قطعیت را از آن گرفت و نسبیاش کرد.
البته غزلهای صاحبعلم در این دفتر، خالی از تنوع نیست و در کل، سادگی و روانی زبانش از جمله ویژگیهای مثبت آثارش است؛ شاعری که برای شعر گفتن به سختی دچار نمیشود و حتی گاه صور خیال و حرفهای عاطفیاش بار قطعیت معنایی را در اشعارش حذف میکند؛ مثل ۲ بیت آخر ذیل که بسیار زیبا و شیوا هم است:
«قصه وصل است کاغذپاره شعری که آن را
قایقی کردم کنار عکس دریا میگذارم
بخت هم یارم نشد، گفتم به او وقت جدایی
میروم این بیوفا را با تو تنها میگذارم».
ارسال به دوستان
یادداشتی بر کتاب دوبیتیهای محمدرضا مهدیزاده؛ «بدون واژه میآیم سراغت»
با واژه و بدون واژ
الف. میم. نیساری: محمدرضا مهدیزاده را زمانی که فقط 20 سال داشتم، میشناختم. او آن زمان 22 ساله بود و بر مسند مسؤولیت صفحات شعر مجله «اطلاعات هفتگی» تکیه زده بود و حالا هم که مردی 56 ساله است، همچنان این مسؤولیت را دارد؛ علاوه بر اینکه سردبیر 2 هفتهنامه پرتیراژ خانوادگی «روزهای زندگی» هم هست؛ نشریهای که حاجآقا فتحاللهزاده (سرپرست سالهای سابق تیم فوتبال استقلال تهران) صاحب امتیاز آن است. یعنی مهدیزاده رفته دکترای خبرنگاری گرفته و در کار سردبیری هم خبره است اما پای شاعران را حتی به عنوان مشاور هم به نشریه خانوادگی خود باز نمیکند تا هم ایشان مردم عادی و خانوادهها را حداقل کمی به ادبیات نزدیک کنند و هم خردک نان حلالی به ایشان رسیده، برای خانوادههای خود ببرند!
او دوست نزدیک مرحومان قیصر امینپور و سیدحسن حسینی و شاید سلمان هراتی هم بود؛ دوست گرمابه و گلستان شاعرانی که در شبهای شعر جبههها و حوزه هنری نیز با ایشان دمخور بوده است؛ دوست و دمخور 3 شاعر درخشان انقلاب که با زبان شعر انقلاب (زبان برآمده از انقلاب!) در خدمت انقلاب بودهاند؛ 3 تن از شاعرانی که معیارهای زبانی و زیباییشناختی شعر ایشان در تبیین و تدوین شعر انقلاب نقشی اساسی و بنیادی دارد؛ آنگونه که میتوان این 3 شاعر را 3 رکن از ارکان شعر انقلاب دانست.
شعر محمدرضا مهدیزاده نیز دستکمی از دوستان شاعر خود نداشت اما شعرش بسیار نادیده گرفته شد؛ بویژه اشعار سپیدش. هر چند او هرگز پشتکار، جدیت و مراقبتی که آن 3 شاعر از خود و شعرهایشان نشان میدادند، از خود نشان نمیداد و حتی با اندکی کاهلی، به آن نیازهای شاعرانه پاسخ نمیداد. یادم هست او خیلی تر و تمیز و فانتزی کار میکرد؛ یعنی کم شعر میگفت اما خوب میگفت و شعرش از سادگی لازم و سلامت زبانی برخوردار بود. سرودن شعر سپید و دوبیتی را خیلی دوست داشت و بیشتر آثارش در این 2 شیوه بود. غزل هم خوب و تر و تمیز میگفت. البته او در قالبهای دیگر هم شعر دارد؛ قالبهایی نظیر رباعی، نیمایی و... اینک نیز خوراکش شعر سپید است و دوبیتی و البته نثرهای ادبی؛ نثرهایی که گاهی پارههایی از آن جوهره شعری دارند و به شعر پهلو میزنند و نیز گاهی در حد نثرهای معمولی است و حتی ادبی هم نیست!
محمدرضا مهدیزاده نزدیک به 10 دفتر شعر دارد و نباید کمتر از 10 کتاب نثر ادبی داشته باشد. از میان دفترهای شعرش، حداقل 2 دفتر باید دوبیتی باشد؛ یکی از آنها همین کتاب «بدون واژه میآیم سراغت» است و این یعنی که اینک و امروز، ما باید درباره دوبیتی بنویسیم؛ درباره دوبیتیهای شاعری که بیشتر سپیدسرا و دوبیتیسراست.
این دوبیتی، همان «ترانه»هایی است که در پیش از اسلام در ایران رواج داشته و به آنها «فهلویات» یا «پهلویات» میگفتند و این یعنی، این وزن، این قالب و این شیوه ربطی به «وزن عروضی» عربها ندارد.
دیگر اینکه همه میدانیم که بزرگترین دوبیتیسرای زبان فارسی باباطاهر است که هم از شاعران و هم از عارفان بزرگ ایران است. یعنی او با همین دوبیتیهای 4 مصراعی که به زبان عامیانه و محلی و در کمال سادگی گفته، توانسته خود را در حد و اندازههای شاعران بزرگ ایران نشان دهد و بشناساند. درست است که فائز دشتستانی به لحاظ شهرت، دومین دوبیتیسرای ایران است اما فاصله معرفتی و شعری او با باباطاهر بسیار است. نکته بعدی، وضعیت و موقعیت دوبیتی در ایران است. بعد از انقلاب ادبی نیما یوشیج و به وجود آمدن «شعر نیمایی» و رواج «چهارپاره» و خلق «شعر سپید» و نیز به وجود آمدن جریانهای ادبی تاثیرگذار و... قالبهای کلاسیک نیز تحت تاثیر زبان و نوگراییها و جریانی که شعر نیمایی ایجاد کرده بود، قرار گرفتند؛ تاثیری که پس از پیروزی انقلاب شدت و جدیت بیشتری گرفت. یعنی میتوان گفت در پیش از انقلاب ما با «دوبیتیهای نو» روبهرو شدیم؛ همانگونه که با «غزل نو». دوبیتیهای نویی که بیشتر توسط شاعران نئوکلاسیکی مثل فریدون مشیری، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج و دیگران گفته میشد و در بین ایشان، دوبیتیهای کسرایی جانانهتر و نوتر و بالطبع تازهتر بود:
«کنار برکهای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی مه از آن آب
چو نوشیدیم از آن آب گوارا
تو نیلوفر شدی، من اشک مهتاب»
دوبیتیهایی که تلفیق نوگرایی و سادگی، آنها را بسیار شیرین و خواستنی میکرد. شاید بهترین مرجع و منبع برای بهتر شناختن دوبیتیهای امروز، کتابی باشد با عنوان «دوبیتیهای شاعران امروز» به کوشش مجید شفق که بارها نیز تجدید چاپ شده است. در این کتاب از نوگراترین شاعران روزگار ما تا دیگران، دوبیتی هست؛ دوبیتیهای پیش از انقلاب و بعد از آن.
با این همه، قالب و شیوه دوبیتی، پس از پیروزی انقلاب نسبت به غزل، مثنوی و رباعی رشد چندانی نکرد، اگر چه سردمدارانش کسانی همچون قیصر امینپور و محمدرضا مهدیزاده بوده و هستند.
دوبیتیهای مهدیزاده به 2 زبان محاوره و کتابی(رسمی) گفته میشود اما به واسطه طبع و منشی که باید دوبیتی داشته باشد، در هر حال ساده و عاطفی است. یعنی همانقدر که گفتهاند رباعی باید از بار اندیشگی بالایی برخوردار باشد، همانقدر نیز دوبیتی باید زبان عاطفی قدرتمند و تاثیرگذاری داشته باشد. هر چند که این معیار کلی در بعد از انقلاب تا حدی تغییر کرد. علاوه بر این، قالب و زبانی شد در خدمت دوران دفاعمقدس، تا مضامین تازهای از جنگ، شهادت، شهید، انقلاب، ظلم، برادری و دهها مضمون و موضوع دیگر بیافریند؛ مضامین و موضوعاتی که در کنار مضامین و موضوعات آیینی و مذهبی، در دوبیتیهای مهدیزاده نیز فراوان یافت میشود؛ همانگونه که در سایر اشعارش اما دوبیتیهای این دفتر دارای مضامین و موضوعاتی دیگر است؛ همان چیزهایی که در زندگی جاری است؛ از مرگ و زندگی گرفته تا عشق، نفرت، حسرت، غفلت، دل، خدا، شعر، هجران، لحظهها، بیوفایی، شکست، نان، جوانی و... هر چند شاعری که اعتقادات مذهبی و ایمان انقلابی داشته باشد، این اعتقاد و ایمان همچون نخ مرئی و نامرئی از میان اشعار دیگرش عبور خواهد کرد؛ از میان همین مضامین و موضوعاتی مثل عشق، نفرت، حسرت، غفلت، دل و...:
اگر دل لاله پرپر نمیشد
لب از نام زلالت تر نمیشد
نمیکردی اگر گاهی نگاهی
شب و روزم چنین محشر نمیشد
زبان دوبیتیهای مهدیزاده، یک زبان مدرن و کاملا امروزی ندارد. شاید شاعر بر این اعتقاد است که نباید هم داشته باشد، چون داشتن آن، این قالب را از ماهیت دوبیتی بودن خالی میکند اما با این وصف، هر کس دوبیتیهای مهدیزاده را بخواند، براحتی پی خواهد برد که اینها را شاعری امروزی و همروزگار ما گفته است؛ هر چند که هیچ از مظاهر شاخص تجدد در آنها یافت نشود؛ آن چیزها و واژههایی که در اشعار نو بسیار و حتی در پارهای از غزلها و مثنویها و رباعیات شاعران امروز کموبیش حضوری پررنگ دارند. یعنی در واقع هر پدیده متعلق به عصر تجدد، وقتی وارد شعر میشود، به واسطه تازگی بسیار، پررنگتر از سایر واژهها خودنمایی میکند و حتی مضمون و موضوع را نیز تحت تاثیر معنا و فلسفه وجودی خود قرار میدهد. به فرض شما تصور کنید وجود واژههایی نظیر تلفن، اتومبیل، مترو، پارک و هزاران واژه امروزی از این دست را در دوبیتیهای باباطاهر، معلوم است که آن وقت دوبیتیهای باباطاهر سر از کجا درخواهد آورد. میخواهم بگویم اینگونه واژهها در دوبیتیهای مهدیزاده نیز یافت نمیشود، اگر هم بشود در حد «محشر کردی» و «گل یا پوچ»... است اما با نبودن این واژهها نیز دوبیتیهای مهدیزاده در حال و هوای امروزی تنفس میکند:
«به جز تو هیچ کس در قلب من نیست
کسی دیگر؟ کسی دیگر، بگو کیست!
بدون آفتاب چشمهایت
بگو، روشن، بگو تکلیف من چیست؟»
***
«دلم را مثل گل یا پوچ بازی
به بازی میگرفتی تا نبازی
جدایی سرنوشت عشقمان بود
دو خط بودیم، خطهای موازی»
با این همه، دوبیتیهایی نیز در این دفتر هست که اگر امضا را از زیرشان بردارید، معلوم نمیکند اینها از آن شاعر قرن هفتم و هشتم و نهم است یا شاعران دوره بازگشت و اوایل مشروطه که البته دست بر قضا، کمی نزدیکی به اشعار معاصر و روزگار ما نیز دارند. در این باره، دوبیتی ذیل از مهدیزاده را میتوان مثال زد:
«تو فریادی ولی من سوت و کورم
تو خورشیدی، من از نور تو دورم
قیامت میشود، از جای خیزم
اگر بوسه زنی بر سنگ گورم»
بدون در نظر گرفتن دوبیتیهای سست و ضعیف و نیز فارغ از تازه و کهنه بودن دوبیتیهای این دفتر، دوبیتیهایی نیز در این دفتر یافت میشود که در عین قدرت کلامی، حرف و توصیف صرف نیست و دارای ویژگیهای قابل تامل، اندیشه یا حرفهای شاعرانه است:
«همه زردی، همه خاری، کویری
همه جنگی، همه سنگی، حقیری
ولی میخواهمت ای تلخ شیرین
الهی زندگی، هرگز نمیری»
(هر چند واژه «حقیر»، ناقض سخن و معنای کلی شعر است و ناشیانه آمده است.)
«مرا هر چند سوزاندی به ناحق
به شمع و گل شود پروانه ملحق
بدون واژه میآیم سراغت
تتق تق تق، تتق تق تق، تتق تق».
ارسال به دوستان
درباره شعر رضا شیبانیاصل، شاعر جوان معاصر
شهریار جوان
پویا مشهدی: «طلوع میکنی آخر، به نور و نار قسم/ به آسمان، به افقهای بیسوار قسم/ هنوز منتظر بازگشتنت هستم/ به لحظههای غم رفتن قطار قسم/ خزان به سخره گرفته است گریه گل را/ به غصههای دل ابری بهار قسم/ نمانده است گل و نیست جای شکوه ز باد/ که میخورد به سر پرغرور خار قسم/ نشاندهام به دل خسته، داغ شهری را/ به قلب خسته این شهر داغدار قسم/ به خون نشسته دلم، مثل قالی تبریز/ به حلقه و گره و مرگ و چوب دار قسم/ دلم شبیه گسلهای شهر تبریز است/ به این سکوت، به این صبر پایدار قسم/ کجا روم که دمی شهریار خود باشم؟/ نه شهر مانده نه یاری، به «شهریار» قسم/ ولی هنوز به آینده روشن است دلم/ به بخت تیره مردان این دیار قسم».
تبریز از گذشتههای دور شهر شاعرپرور و مهد غرور و غیرتمندی و آگاهی بود و هست و خواهد بود. سرزمینی که در سدههای متاخر هماره در متن اصلی تحولات و رویدادهای کلان کشوری قرار داشته است؛ سرزمینی که طی سالیان متمادی مردان و زنانی را در خود پرورش داده است که هر یک به گونهای در دل تاریخ ماندگار شدهاند. مانند عباسمیرزا که برخلاف پدر عیاش و نالایقش، در برابر تهاجم روسها ایستادگی کرد و سرآخر جان و سرش را بر سر وطنخواهی نثار کرد یا ستارخان و باقرخان، که ندای آزادی در صفیر گلولهشان مستتر بود و فریاد غیرت و مردانگی همراه اسمشان بر صفحه تاریخ مشروطهخواهی درج شد. همچنین در وادی شعر و شعور نیز از دیرباز بزرگانی را تقدیم جامعه ادبی کرده است. قطران تبریزی را میتوان نخستین شاعر بلندآوازه تبریزی دانست و بعد آن خاقانیشروانی شعر خطه تبریز را به اوج زیبایی و اهمیت رساند. در دوران معاصر افرادی نظیر پروین اعتصامی و محمدحسین بهجتتبریزی یا همان شهریار معروف توانستند زیباترین اشعار را بسرایند و هر یک نام خود را بر قلهای از قلل شعر پارسی برافراشته کنند؛ پروین با اشعار تعلیمی زیبای خود، از بزرگترین قطعهسرایان به حساب میآید و شهریار با غزلیات شورانگیز و حافظانه خود در ذهن تک تک شعردوستان جای گرفته است. در دوران تجدد ادبی و نوگرایی، تبریز یکی از قطبهای اصلی این جریان بود. تقی رفعت و همیارانش نظیر جعفر خامنهای با انتشار مطالبی در باب نوگرایی در نشریه آزادیستان و روزنامه تجدد که مدیر مسؤول هر دو آنها بود، توانستند گام بزرگی در اعتلا و گسترش شعر نو بردارند. شعرای تبریزی امروزه نیز از پای ننشستهاند و همچنان لوای شاعری در سرزمین آذربایجان را بر دوش میکشند. رضا شیبانیاصل از شعرای جوان و خوشآتیه تبریز است که با انتشار مجموعه شعر «سکوت کاهگلی» در سال 1391 که بیش از 40 غزل را در خود جای داده است، به طور جدی به مرزهای سرزمین ادبیات دخول کرد. غزلیات شیبانی در این کتاب محدود به موضوع خاصی نیست؛ هم سخن از داغها و داغدیدههای تبریز به میان میآورد و هم از دفاعمقدس و شکوه آن. هم از انتظار برای ظهور حضرت صاحبالزمان(عج) سخن میگوید و هم از دردمندی و دلاوری مولای متقیان علی(ع). و همچنین هم به دل جامعه میزند و از دردها و مشکلات و معایب آن میگوید و هم از عواطف زلال خودش پرده بر میدارد و روح حساس خود را نمایان میکند. شاخصه اصلی غزلیات او پرداختن به آرایههای معنوی و بویژه لفظی است. شیبانی در اینباره به اندازهای خوش درخشیده است که مقام معظم رهبری در دیدار با شاعران بحق او را «شهریار جوان» خواندند. توجه به آهنگ و موسیقی کلمات و نگرش دقیق در معانی آنها برای ساختن ایهام و استعاره و همچنین عنایت به شکل ظاهری کلمات، فاکتورهایی است که شعر او را تا جایی اعتلا میدهد که شهریار جوان نامیده شود. شاید بتوان ایهام را برجستهترین ارائه در اشعار او دانست که البته غالبا از نوع ایهام تناسب است: «از موی «چنگ» خورده و از آه مادران/ آوازهای میهن خود را شناختم» «تقدیر، مرد دیدن خورشید من نبود/ بی «مشتری» نشست ز پا کهکشان من» «هزار لاله در این لالهزار پرپر شد/ نیامد، آه یکی ناله از «هزارستان»»، «چشمان آهوی تو در این شهر، آخر/ ما را به دست «مردم» صیاد دادند»، «کنار جوی نشستیم و سال و «ماهی» رفت/ فغان که تور نینداختیم و «ماهی» رفت» و «مگیر بوسه پنهان چشمهایم را/ خطای کوچکی از «بنده سیاهی» رفت». بازی با کلمات از دیگر جذابیتهای شعر شیبانی است: «بیا که بیتو ترک خورده است بغض اتاق/ و زیر طاقچه طاق است طاقت جانها» «به سر تاجش نهادیم و سر تاراج ما دارد/ سر تاراج ایل خسته محتاج ما دارد» و «در قاف شعر، شه پر سیمرغ اگر نبود/ در گاف قافیه پر و بالی که داشتیم». حضور کلمات متضاد در تنه سبز غزلیات او چشمنواز است. مانند غزلی که در ادامه ذکر خواهد شد: «در چشمهایت؛ این جمع اضداد/ یک جا نشستهست، آهو و صیاد/ یک جا نشستهست روی لبانت/ لبخند شیرین، تلخند فرهاد/ در گریههایت، سرمای بهمن/ در خندههایت، گرمای مرداد/ پیشانی تو نور است و ایمان/ زلف سیاهت کفر است و بیداد/ آشفته گیسو! در گیسوانت/ بر باد بادا دنیای آباد/ پایان گل را بهتر کدام است؟/ افتاده بر آب؟ یا رفته بر باد». مراعات نظیر نیز در کنار انواع جناس، دیگر آرایه برجسته در اشعار اوست: «رحمی در این جماعت هفتاد رنگ نیست/ سیلی بزن که سرخ کنی روی زرد را» و «یکی نهاد به سر تاج و دیگری دستار/ قضا چنین شد و بر هر سری کلاهی رفت». مطابق آنچه در بالا ذکر شد و تنها قطرهای از دریای هنرمندی شاعر را نشان داد، حقا میتوان او را «شهریار جوان» دانست و به روزهای پیش رویش امید درخشش بیشتر داشت.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|