|
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعهشعر «قول میدهم که خوب میشوم» اثر زهره زارعی
تنها وامدار خود
وارش گیلانی: «قول میدهم که خوب میشوم» مجموعهشعرهای سپید زهره زارعی است در 111 صفحه که آن را یکی از ناشران خوشنام، حرفهای و متخصص شعر به نام «هنر رسانه اردیبهشت» منتشر کرده است. اینکه خریداران دفترهای شعر شاعران بدانند فلان ناشر، ناظر یا ناظرانی دارد که هر کتاب شعری را چاپ نمیکنند، مگر اینکه از حداقل شعریت برخوردار باشد، خوب است، زیرا اطمینان میکنند به اینکه با خرید کتاب شعری که شاعرش را نمیشناسند، شانسی برنمیدارند و هندوانه سربسته را بیشرط چاقو نمیخرند. صاحب و ناظر هنر رسانه اردیبهشت، شاعر معاصر ضیاءالدین شفیعی است.
زهره زارعی را نمیشناسم، شاعری که 36 سال سن دارد اما میدانم که در دنیای شعر و شاعری- برخلاف دنیای فوتبال که تنها بازیکنان زیر 21 یا 23 سال جوان به حساب میآیند- تا 50 سال هم جوان محسوب میشود! و این یعنی هنوز و همچنان این شاعر تا 50 اجازه آزمون و خطا دارد، البته با اغماض! زیرا تقریبا بین 30 تا 40 سال دوره طلایی زندگی شاعرانه شاعران است، چون در این دهه بیش از هر دههای هم نیروی جوانی به کمال رسیده و هم نیروی فکری و احساسی به پختگی رسیده است. هر چند بر این قاعده استثنا فراوان است. همین که بسیاری از شاعران بهترین اشعارشان را زیر 30 یا بالای 40 سال، گاه با یک فاصله 10 تا 20 ساله از آن دوره طلایی مینویسند، خود حدیثی است که تو مجمل یا مطولش بخوان.
«قول میدهم که خوب میشوم» مجموعهشعرهای سپید دارد و شعر سپید هم دشمنان بسیار نادان دارد و هم دشمنان بسیار دانا؛ و بدتر از این دو، دشمنانی دارد که به آن اهمیت میدهند اما تا حد معنای این جمله: «حالا بگذارید این قالب هم باشد!» و با این جمله قصد دارند آن را قالبی کمارزش نسبت به دیگر قالبها قلمداد کنند. در مقابل کسانی که نظرشان درباره شعر سپید اینچنین است، براستی که نظر دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی کاملا مخالف با شعر سپید، بسیار شریف است.
من قصد دفاع از شعر سپید را ندارم، چون نیازی به دفاع امثال من ندارد؛ مگر قالب کوتاه اما بلند ایجازپسند رباعی و دوبیتی که هنوز هم برای بسیاری قالبی تفننی است، مانعی برای صعود خیام و باباطاهر به قلههای رفیع شعر فارسی شد؟! یا قالب و شیوه سپید، سدی برای 2 رودخانه پرآب زلال و بلند شعر احمد شاملو و احمدرضا احمدی؟! بیشک شما نیز شاعر شهیر انقلاب را که اشعار رباعی و غزل و نیمایی او آنقدر در بلندا خورشیدوار میدرخشید که پرچم سرخ و سبزش چشمها را خیره میکرد اما در نهایت با شعرهای سپیدش به آن «راز رشید» پی برد، میشناسید؛ سیدحسن حسینی را میگویم.
بگذریم از اینکه بسیاری، سرودن شعر به شیوه سپید را آسان میپندارند و بدترین نثرها را به جای شعر سپید در بازارهای کتاب شعر انبار میکنند! هر چند که این امر درباره همه شعرها در همه قالبها مصداق دارد.
زهره زارعی در این دفتر 84 شعر سپید دارد که اغلبشان کوتاه یا تقریبا کوتاه هستند؛ شعرهایی که از عنوانشان نیز میتوان تا حدی آنها را شناخت؛ عنوانهایی قدیمی و کهن، نظیر مست، چله، طالع و... در کنار عنوانهای امروزی و مدرن، نظیر باغوحش، سیال، بوی پنیر، بیلبورد، آزادی، کبریت خیس، آدمبرفی و... که در این میان عنوانهای مذهبی هم به چشم میخورد؛ عنوانهایی نظیر فرات، روضه، رسالت، تنها پیامبر، تسبیح، ذکر و... عنوانهایی که حکایت از شعرهای سپید آیینی و عاشورایی دارد. علاوه بر این اشعار با عنوانهای آیینی، اشعار دیگری نیز در دفتر زارعی هست که آیینی و عاشورایی است اما عنوانهایی دیگر دارد.
آمار عنوانها تا حدی ما را به شعرها نزدیک میکند؛ یعنی تنها میتوانیم بدانیم شاعر از چه چیزهایی حرف زده، در صورتی که مهم چگونه گفتن است؛ اگر شاعری مفاهیم مذهبی یا ملی را ناقص و نامطلوب بر صفحه کاغذ به اجرا درآورد، چه ارزشی دارد؟!
«مقدور میشود آمدنم/ از دور/ مثل تو/ مثل لمس چشمهات/ مثل لبخند عزیزت/ که پست میکنی/ از راه فاصلهها/ من ماه میشوم/ تو مهر/ من میدرخشم/ تو میتابی/ تا پابهپای هم/ آغوشمان گشوده/ بر صفحات بزرگ کائنات میماند.../ تنها پیامبر زندگیام!/ ایمان میآورم به آغوش تو/ در آرامش/ وقتی/ تمام نبودنها/ با تو، بودن میشود/ حتی از دور»
شعر «مهر»، یک شعر عاشقانه مدرن و زیباست که «پستکردن لبخند»ش مرا به یاد تعبیری در یکی از شعرهای بیژن نجدی انداخت. نجدی در آن شعرش «جسمش را به جسم همسرش پست کرده بود»؛ این را برایمان خوانده بود. حالا دارم فکر میکنم، ممکن است چاپ نشده باشد! البته این شعر و کلیت اشعار زارعی تا حد نهچندان ملموسی نیز کمی شبیه زبان و شعر نجدی و در آن حال و هواست؛ با این فرق که شعر نجدی در قیاس با این شعر زارعی، شعری پرخون و احساسیتر و پرشورتر است. تعابیر و برخورد تازه این تعابیر در کنار هم، شعر زارعی را مدرن کرده است اما آن عاشقانهاش هم که شرقی است، شور چندانی ندارد. در صورتی که شرقی بودن خاصیت شوریدگی دارد؛ تعابیر تازه است اما جاندار نیست و کمی سرد است و بدتر اینکه در پایان شعر با تعقل شاعر و حرفی فلسفی مانند که هیچوجه شاعرانه ندارد همراه است؛ با «وقتی/ تمام نبودنها/ با تو، بودن میشود/ حتی از دور» که معنای حتی از دور هم که ظاهرا باید آن معنای خشک را نجات میداد، نداد!
خلاصه کلام، تعابیر تازه است اما گیرا نیست؛ گیرا نیست، چرا که چفت و بستش محکم و همهجانبه نیست:
«مثل کندن شاخه از درخت میماند/ مثل کندن کودک از پستان.../ وقتی کنده میشوم/ وقتی تو.../ دور میشوی/ دور/ تا انتهای جاده/ چشمم به راه تو میماند»
اما این سردی در شعر «باغوحش» کمی شاعرانه میشود و مخاطب احساس میکند با شاعری مواجه است که نمیخواهد از کوره چراغ شاعران پیش از خود گرم باشد؛ میخواهد سرد و گاه شاعرانه باشد اما وامدار کسی نباشد؛ مثل شاعرانی که ناخودآگاه یا خودآگاه میتوانند از خرد و ریز تعابیر، مفاهیم، تشبیهات و استعارات شاعران دیروز در شعرشان ذخیره کنند، به کار گیرند که هیچ کسی وامداری او را نبیند؛ چون اینگونه تعابیر و... همینطور همه جا پشت سرمان ریخته و از بس زیاد است که کسی آمارش را نمیتواند بگیرد تا مچگیری کند؛ مگر بعضی از شاعران و منتقدانی که حواسشان به همه چیز و همه جا هست!
شعر «باغوحش» را بخوانید که تنها وامدار خود است، البته نه به معنای کلی سخن نیما که گفت هر چیز محصول خود و دیگری است:
«باغوحش میخرم برای خودم/ برای تنهاییام/ تخمه میخرم/ برای میمونها/ هویج میدهم به خرگوش.../ میخندم/ به طاووس/ نه از ته دل.../ بدون تو اما!/ باغوحش هم کم است/ برای تنهاییام/ شاید به جنگلی استوایی بگریزم»
شعر «در من» نیز مثل شعر بالا و مجموعه این دسته از اشعار میتواند تشخص زهره زارعی را در شعر حفظ کند.
اگر زارعی بتواند آن نوع سادگی را که پنهانی حرف میزند و در سادگیاش بزرگ میشود دریابد و پرورشش دهد، یک راه از راههایی را که حتما بالقوه در خود دارد، عینیت و واقعیت بخشیده است. او حرفش را به زبان شاعرانهای که وجوه معنایی دینیاش از جنس مذهب روشنگر است میگوید؛ از جنس سخن یک دکتر علی شریعتی شاعر:
«تا روز دهم سیاه نپوش.../ هنوز امیدی کوچک/ در من زمزمه میکند/ به پیشواز نرو!/ شاید شمریان این بار آب را نبندند...»
در نگاه روی مثبت این شعر، یک نگاه مخفی خوابیده؛ نگاهی که در معنای «شاید این بار امام را نکشند»، یک ناباوری انسانی است که شقاوت بیحد و حصر آدمی را باور ندارد!
زارعی در مرز بین فکاهه و جدیت نیز میتواند استادانه به سمت جدیت بچرخد و درغلتد که فکاهه طنز هم نیست که بتواند گاهی در شعر هم بنشیند:
«یخبندان وجودت طول میکشد!/ دارم از سرما سرخ میشوم/ میترسم آب شود یخها/ میترسم/ میترسم از تو هویجی بیشتر باقی نماند...»
ارسال به دوستان
یادداشتی بر «لبخند صبح» گزیده اشعار احد دهبزرگی
بر مبنای شعر دیروز
الف. م. نیساری: احد دهبزرگی از جمله شاعران پیشکسوت شعر آیینی و شعر انقلاب، گزیده اشعاری دارد با نام «لبخند صبح» در 164 صفحه که توسط انتشارات تکا (توسعه کتاب ایران) منتشر شده است.
دهبزرگی شاعری است که بیشتر در قالب غزل و بعد از آن در قالبهای قصیده و مثنوی شعر سروده است؛ اگرچه کموبیش قالبهای دیگر را نیز آزموده است. «لبخند صبح» نیز شامل 3 بخش است؛ غزل و قصیده و مثنوی؛ غزلها شامل 61 شعر از صفحه 13 تا صفحه 123، قصاید شامل 2 شعر از صفحه 127 تا صفحه 138 و مثنویها شامل 3 شعر از صفحه 141 تا صفحه 164.
احد دهبزرگی شاعر شعرهای دینی و انقلابی است و خود مدیر و برگزارکننده بزرگترین شب شعر عاشورایی در شیراز است که سالی یکبار به شکل باشکوهی برگزار میشود. این تشکیلات اگرچه بیشتر یک تشکیلات سنتی است اما دارای برنامهریزیهای کوتاهمدت و درازمدت است و بسیاری از بزرگان شعر آیینی، با دهبزرگی همکاری نزدیک و دورادور دارند.
اینکه میگوییم دهبزرگی شاعر شعرهای دینی است، به این معناست که حتی اغلب شعرهای عرفانی و عاشقانه و اجتماعی وی نیز خالی از آموزههای دینی و اخلاقی نیست یا معانی و نکاتش فاصلهای با ماهیت دینی ندارد؛ هرچند بیش از نیمی از اشعار وی مستقیما و به طور آشکار آیینی، مذهبی یا انقلابی است.
گفتیم به طور واضح و آشکار، آیینی و دینی یا انقلابی بودن بیش از نیمی از اشعار دهبزرگی قابل درک و دریافت است؛ مثل غزل زیر که اگر کلمات «کمیل»، «جابر»، «کربلا» و شهادت هم در آنها نبود، باز شعری است آیینی و انقلابی و دفاع مقدسی که با هم در یک غزل، یکی و یگانه شده، قابل درک و دریافت است:
«شبی که عهد به خورشید شبزُدا بستیم
چو غنچه دل به نسیم گرهگشا بستیم
خروسخوان که مسیح سحر علم افراشت
کمر به عزم شکفتن چو لالهها بستیم
درون سنگر توحید چون کمیل کمال
ره نزول بلا با دم و دعا بستیم
شکفت غنچه اشک خلوص شبشکنان
سپیدهدم که در خانه ریا بستیم
به رسم جابر عاشق، برهنهپا، سرمست
به دوش زخمی دل، بار کربلا بستیم
زدیم خیمه چو غنچه ز خویشتن بیرون
ز جسم خویش پلی در ره بقا بستیم
احد ز شعر شهادت عروج میطلبد
مگر که گیس غزل را ز خون حنا بستیم»
و بعضی غزلها هم تا حدی آیینی و انقلابی بودن آن آشکار است؛ این آثار با اجزای طبیعت، محتوا و معنایش ساخته شده است و اگر کلماتی چون «انقلاب» و «بیداری» و امثال اینها در شعر نبود، خیلی راحت منظور و محتوایش کشف نمیشد:
«قاب سایه چو از روی آفتاب افتاد
ز چشم بسته نرگس حجاب خواب افتاد
قدم به صحن چمن تا گذاشت لعبت روح
شرار صاعقه در خرمن سحاب افتاد
شعور نور درون رگ زمین جوشید
به ذهن مست عدم، شور انقلاب افتاد
سپیده سر زد و رقص نسیم شد آغاز
شلال گیسوی سنبل به پیچ و تاب افتاد
سرود نایی دل تا سرود بیداری
درون رگ رگ نی شور اضطراب افتاد...»
احد دهبزرگی حتی گاه وقتی از «صبح آفرینش» حرف میزند، تو را با غزل میکشاند به جایی که از 10 بیت غزل، در بیت نهم آشکار میکند که منظور از صبح آفرینش، «نور ولایت» بوده است. یا وقتی از دل حرف میزند و حتی دل را ردیف غزل خود میکند و تو میپنداری سخنی جز سخن عاشقانه در میان نیست؛ آری نیست! اما عاشقانهای که در بیت آخر، حرف آخر و تکمیلی غزل را خواهد زد، آنگاه که واژه «فطرت» پا در میان میگذارد و سخن دل، سخن فطرت آدمی میشود که در واقع، از ازل با آدمی بوده است و همان ذات و ماهیت پاک و آگاه بشری است که اینک در اشعار و غزلها یا این غزل، نام «فطرت» گرفته یا بهتر است بگوییم که «فطرت» نام دل گرفته است. یا در غزلی که «زیبایی» چنان از «آبی چشم» و «ابرو» و «سیما» میدرخشد که جز تصویر و صورت نشانی نمیبینی که ناگهان در ابیات آخر، سرود «قل هوالله احد» سر داده میشود و «زیبایی»، «آفتابی» میشود که ظلمت را میتاراند و نورش، نور «توحید» میشود تا خیمه برافرازد و «کفر» را از جایش برکند:
«در آبی چشم تو سر عشق پیداست
این آینه تصویرپرداز دل ماست
بر قاب قوسین دو ابروی تو سوگند
زیباترین معراج زیبایی همینجاست
وحی نگاهت سینهام را کرده تسخیر
در کوچه رگهای دلم از جذبه غوغاست
گفتی غزل برگو غزال سبزهوشم
هرگز ندارد بار و بر، نخلی که تنهاست
ای صورت تو سوره جانپرور نور
من عقل سرخم تشنه صهبای معناست
بازا سرود «قل هوالله احد» را
در من شکوفا کن که روحم سخت شیداست
چون آفتاب و ظلمت شب تا قیامت
هرجا که زد توحید خیمه، کفر برخاست»
یا گاهی چنان از «محبوب دل» میگوید و در تکرار آن در مقام ردیف غزل چنان میکوشد؛ خاصه وقتی ضمیر اول شخص مفرد را به شکل «میم» به آخر «دل» میچسباند، چنان که عاطفه سرشارتر شود و خواستن و میل بیشتر و همینطور «ساز خلقت» را برایش کوک میکند و «روح رویش» و «جان بستانش» میداند و... که دیگر میپنداری این همه خود خود معشوق است ولاغیر! اما در ابیات پایانی میبینی که خود خود معشوق است، آری! آن هم چه معشوقی! که برگزیده است! که مپرس! چرا که آن «محبوب دل» جز حضرت سیدالشهدا(ع) نیست. این به ناگهان مخاطب را غافلگیر کردن و با پندارش سخن عاشقانه برقرار کردن، بیشک زمینه خوبی است تا غافلگیری مخاطب را برای پذیرش امری والاتر و معشوقی حقیقیتر آماده و فراهم کند:
«آفتاب گلشن جان است محبوب دلم
خنده صبح بهاران است محبوب دلم
ساز خلقت ساز شد با پنجه احساس او
نغمهساز بزم امکان است محبوب دلم
بیولای او نمیخندد گلی در بوستان
روح رویش، جان بستان است محبوب دلم
تا قیامت، تا خدا، هستی از او دارد بقا
جوهر تکوین ارکان است محبوب دلم
گشته هفتاد و دو آیینه ز نورش منجلی
چلچراغ هفت ایوان است محبوب دلم
با قیامی تازه هر دم عقل و هوشم میبرد
کفرسوز کافرستان است محبوب دلم
قل هوالله احد گل کرده در سیمای او
قامت توحید، انسان است محبوب دلم»
اینگونه عملکرد در غزلهای احد دهبزرگی، شعرش را بیشتر از درون دوصدایی میکند و خلاصه امر اینکه این توأمان تغزل و عاشقانهسرایی که آرامآرام یا ناگهان شکل آیینی یا انقلابی خود را نشان میدهد یا هر دو را با هم، از ویژگیهای برجسته شعر دهبزرگی است که در غزلهای تکصدایی و تکبعدی، مثلا صرفا عاشقانه، آن اهمیت و ارزش شعری خود را- در آن درجه که بود و هست- از دست میدهد و عاشقانه تکبعدی صرف میشود که آن نیز ارزشهای خود را دارد؛ اگر خوب از آب درآید:
«مه جبینی تو، دوستت دارم
نازنینی تو، دوستت دارم
از لبت میدمد شمیم بهشت
حورعینی تو، دوستت دارم
هیچ گل در جهان شبیه تو نیست
یاسمینی تو، دوستت دارم
گرچه از بهر غارت دل من
در کمینی تو، دوستت دارم
خالق عشق را به ملک وجود
جانشینی تو، دوستت دارم
ای غزال هنر! چو شعر احد
دلنشینی تو، دوستت دارم»
دیگر اینکه غزل احد دهبزرگی با وصفی که از آن شد و نیز با توجه به دلایل و مصداقهای طرح شده، شعری اندیشهورز و معناگراست؛ نه آن معناگرایی که از راه تعقل خود را در شعر به ظاهر بزرگ و برجسته نشان میدهد، بلکه آن معنا و محتوایی که از راه تخیل و از راه شاعرانه اندیشهورز است.
حرف آخر اینکه زبان دهبزرگی زبانی است پیرو شعر دیروز؛ اگرچه تعابیر و تشبهات تکراری نیست اما بیشتر همان بافتار و ساختار شعر دیروز را دارد:
«مسیر مسیح بهاران کجاست؟
صفاگستر لالهزاران کجاست؟
رگ و ریشه لاله از هم گسست
گلاندیشه سربداران کجاست؟»
ارسال به دوستان
نقدی بر مجموعه شعر «خورشید شبگرد» سروده سعید یوسفنیا
در بند بوطیقا
حمیدرضا شکارسری: هر قالب شعری بوطیقای خود را دارد. بوطیقا ویژگیها و مختصاتی است که ساختار شعر با گذشت زمان و طی رویارویی با طبایع گوناگون پذیرفته و در خود هضم کرده است. بنابراین قوالب مختلف، اقتضائات مختلف دارند. بوطیقا را میتوان نوعی ایدئولوژی دانست که با گذر زمان بدون توجه به شرایط جاری، باید و نبایدهایی یکسان را توصیه میکند و گریز و رهایی از این بایدها و نبایدها کار سادهای نیست.
غزل چنین است و چنان است، مثنوی چنین و چنان و رباعی و دوبیتی... نیمایی و سپید هم همینطور...
در هر صورت اما این بوطیقاها باعث افتراق زبان و بیان در قوالب مختلف میشود. مثلا زبان و بیان در غزل سنتی با غزل نو متفاوت است و این هر دو با شعر نیمایی. این تفاوت به قالبها تشخص میبخشد. مجموعه شعر «خورشید شبگرد» سروده «سعید یوسفنیا» دارای ۲ بخش است؛ در بخش نخست با غزل و مثنوی و ترکیببند روبهرو میشویم و در بخش دوم با نیماییها.
غزلهای یوسفنیا غزلهایی کاملا سنتی و مطیع بیچون و چرای بوطیقای غزل سنتی است. غالبا تغزلی، بیتمدار است و در نتیجه دارای ساختاری عرضی و فاقد محور عمودی است، زبان و بیانی فاخر و فخیم دارد، موسیقی در آنها حاصل انطباق کاملا دقیق تکانههای روایی بر انتهای ارکان افاعیلی است... و در یک کلام جز حضور چند کلمه نسبتا امروزین تفاوت چندانی با خیل غزل تاریخ ادب فارسی ندارد، اگرچه مضامین و تعابیر نو را هم میتوان به عنوان انتظاری بحق از یوسفنیا، کموبیش در آنها مشاهده کرد.
«زبانم سوخت از بس گفتم از تنهایی و زخم و...
بیا بگذار ای پروانه جای نقطهچین آتش»
«همسایه سرابیم، آیینه حبابیم
هم از وجود خالی، هم با عدم غریبه»
بهرهبرداری از دایره واژگانی کهن در اسلوب و دکلماسیونی کهن متن اشعار کلاسیک یوسفنیا را بین فضاهای قدمایی و نوقدمایی در برزخ نگه داشته است. شعرهایی مسلح به نگاهی کلی و ذهنی که نسبت چندانی با جهان عینی، واقعی و مستند این روزگار ندارد و گویا هرزمانی و هرمکانی است، چرا که «من» در این متون من نوعی و انسانی است و نه من فردی و اجتماعی.
نیماییهای یوسفنیا نیز از بوطیقای شعر نیمایی این سالها تبعیت میکند. بر این اساس او تلاش چندانی برای به روزکردن زبان و بیان شعر نمیکند و میتوان ردپای شاعران نیماییسرایی چون «اخوانثالث»، «فروغ فرخزاد» و حتی «قیصر امینپور» را در آثار او مشاهده کرد.
کاش میشد/ کاشهای ما حقیقت داشت/ کاش میشد/ کاشها را کاشت!/ کاش میشد/ از درخت کاش/ دل برداشت!
با این همه در این وضعیت زبان یوسفنیا نسبت به غزلها نوتر و دایره واژگانی نوشتههای او وسیعتر میشود و همین به او کمک میکند مدرنتر و معاصرتر و واقعگراتر بنویسد. در نتیجه فقدان هر گونه ارجاع سیاسی و اجتماعی در شعرهای بخش نخست، در نیماییها رنگ میبازد و مثلا این سطرها به زلزلهزدگان تقدیم میشود:
ما با توایم ای همه اندوه/ ما با توایم کوهتر از کوه/ از خواب زلزله باید عبور کرد/ باید دوباره پنجره را غرق نور کرد/ ما با توایم، خدا با توست
اما از همین سطر آخر شعر بالا به مطلب مهمی درباره نیماییهای سعید یوسفنیا اشاره میکنم و آن اشکالات وزنی بیشمار است! او در سرودههای سنتیاش طی سالها تجربه شاعری، تسلط ستودنی خود را بر وزن عروضی نشان داده است. با این حال چرا نیماییهایش پر از اشکالات و سکتههای وزنی است مشخص نیست. در همین چند سطر فوق وزن مفعول فاعلات مفاعیل به ناگهان در سطر آخر از دست میرود (هر چند سطر سوم هم به تقطیع نیاز دارد). تغییر وزن، شکست و سکته وزنی و حتی از دست دادن وزن آنقدر در نیماییهای این مجموعه فراوان است که مخاطب را شگفتزده میکند.
خورشید میرود که مگر فردا
شاید طلوع کند
فردا...
شاید طلوع کنم!
سکته وزنی روی حرف «ع» در سطرهای دوم و چهارم شعر کوتاه بالا حتی هیچ ربطی به تقطیع هم ندارد!
در قاب سبز پنجره چشمهای من/ تصویر تازهای از توست/ تصویر تازهای از گلها/ درختهای سبز و تناور/ تصویر ابرهای حلقه شده/ بر قلههای کوه...
وزن این شعر نیز مفعول فاعلات مفاعیل فاعلات است که در در سطر چهارم به کل از دست رفته است و در سطر پنجم در نیمه راه مختل میشود! شعر نیمایی خواه ناخواه شعری موزون با ساختار عروضی است و قواعدی تخطیناپذیر دارد اما یوسفنیا شاید به دلیل اهمیتی که برای مضامین و تصاویر شعرش قائل شده، وزن عروضی را به کرات در نیماییهایش به بازی گرفته و غالبا باخته است.
سعید یوسفنیا در سرودهاش، چه سنتی و چه نیمایی اهل خطر با زبان نیست و در نتیجه شعری متعادل در چارچوب بوطیقای آشنای قوالب شعریاش ارائه میدهد.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|