|
ارسال به دوستان
آیا سرای سالمندان واشنگتن سرنوشتی مشابه هیأت حاکمه فرتوت و فاسد کرملین در سالهای آخر شوروی خواهد داشت؟
بایدن، برژنف آمریکا
آیا انگیزه و وضعیت رهبران دموکرات برای اصلاحات ساختاری مورد نیاز حتی در داخل حزب خودشان، تفاوت چندانی با رهبران سالخورده و بیمار شوروی در واپسین سالهای منتهی به فروپاشیاش دارد؟
در حالی که جو بایدن خوابآلوی تقریبا 78 ساله با همان سبک دویدن نمایشیاش، سلانهسلانه از میان صندوقهای آرای مخدوش جورجیا، پنسیلوانیا و آریزونا و هرجومرج اجتماعی و سیاسیای که ترامپ همچنان در روزهای آخر به آن دامن میزند به سوی کاخ سفیدی راه باز میکند که خود در محاصره بحرانهایی بهمراتب جدیتر مثل همهگیری کرونا، سقوط اقتصاد دلار و انزوای هژمونی آمریکایی در جهان است، این پرسش مطرح میشود که آیا او واقعا رهبری هست که قابلیت فیزیکی، ذهنی و حتی جایگاه سیاسی لازم را برای مواجهه با سختترین روزهای داخلی و خارجی آمریکا داشته باشد و تازه اگر توانش را هم داشته باشد، انگیزهای برای برگرداندن ورق دارد؟
یک محقق انگلیسی- فرانسوی با ریشهای خاورمیانهای و با سابقه تحلیل روندهای جهانی قدرت شرق و غرب در یکی دو دهه اخیر بویژه در مورد افول کلانشهر لندن (به عنوان مرکزیت بقایای امپراتوری فروپاشیده بریتانیا) و همچنین ظهور و سقوط امپراتوری جدید روسیه به رهبری پوتین، حال تلاش دارد به پرسش حیاتی بالا درباره آمریکا پاسخ دهد. پاسخ بن یوداه، به اینکه جدیدترین رئیسجمهور جدید ایالاتمتحده ممکن است چقدر شبیه باثباتترین رئیس شورای عالی اتحاد جماهیر شوروی و همچنین آخرین نسل رهبران مقتدر حزب کمونیست باشد، تلویحا مثبت است. ضمن اینکه نباید از یاد برد که اعتبار پیشبینی او وقتی دوچندان میشود که بدانیم نقد او درباره رئیسجمهور بعدی آمریکا خود در قالب یک پیشبینی بوده است؛ در حقیقت او حدود 9 ماه پیش و در حالی که هنوز بحران کرونا مثل امروز گلوی پروژه آمریکای بزرگ ترامپ را نفشرده بود، در مقاله «آیا بایدن، برژنف آمریکایی است؟» برای روزنامه گاردین دست به ۲ پیشبینی طلایی تو در تو زد.
یوداه مقالهاش را چنین آغاز کرده بود:
«او با وجود ناخوشاحوالی و گیجی، اعتماد حزب الیگارشی «نومن کلاتورا»
- اعضای حزب کمونیست در مصدر پستهای کلیدی سیاسی و صنعتی دولت اتحاد جماهیر شوروی- را در یک ابرقدرت رو به زوال به دست آورد؛ با قول عدم اصلاحات ساختاری، محدودیت ایجاد نکردن در منافع خاص و عدم تغییر در یک سیاست خارجی مداخلهجویانه، سلطهطلبانه و بیش از حد ممتد.
این چکیدهای کاملا شفاف از چگونگی به قدرت رسیدن لئونید برژنف بیمار در اتحاد جماهیر شوروی در دهه 70 میلادی بود یا همان ترفندی که توسط کنستانتین چرننکو، نامزد مخالف گورباچف به هر قیمت ممکن، یک سال قبل از مرگش برای دبیر کل شدن در حزب کمونیست در سال 1984 به کار بست. اما اینکه این واقعیت میتواند به عنوان دستور کار جو بایدن برای تشکیلات حزب دموکرات در نظر گرفته شود جای تأمل دارد.
در این قیاس، به سبک واقعی اروپای شرقی، به عنوان یک «جوک جدی» تامل کنید. اول، بخش احمقانه (قیاس) را ببخشید: چندین لیگ فاصله میان دسیسههای یک حزب توتالیتر با انتخابات مقدماتی دموکراتها وجود دارد. بدیهی است در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی انتخابات آزاد و منصفانهای در کار نبود. اما یک شباهت اساسی وجود دارد. شوروی آن اواخر، سامانه پیچیدهای بود که تشکیلات حزب از اواخر دهه 1960 هم به سوءکارکردش واقف بودند.
با این وجود حاکمیت شوروی به جای بازنگری در نقش جهانی خود یا آغوش گشودن برای آنچه اصلاحات ساختاری رادیکال تلقی میشد که امکان تهدید منافع روسای حزب و شرکتهای دولتی را به وجود میآورد، راهبردی اجتنابی را برگزید؛ ابتدا بواسطه برژنف، سپس توسط چرننکو. هزینهای که در نهایت با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی پرداختند، در جهان تاریخی شد».
نویسنده گاردین در این مقاله ابتدا آینده کاخ سفید را به بایدن و دموکراتها گره زده و سپس چشمانداز زوال هیات حاکمه آمریکا به سبک پولیتبوروی شوروی را مورد بررسی قرار میدهد. او برای اینکه نشان دهد جو بایدن به عنوان محتملترین گزینه دموکراتها برای نامزدی در انتخابات ریاستجمهوری 2020 - اگرچه انصافا 9 ماه پیش، بایدن هنوز در انتخابات مقدماتی درونحزبی در تقلای بیرون آمدن از زیر سایه سندرز و وارن بود- چگونه رئیسی برای قوه مجریه خواهد بود، رویکردهای او در داخل ساختار حزب دموکرات را مورد مداقه قرار داده و مینویسد: «این چرخه انتخاباتی حزب دموکرات (آمریکا) به جای یکی، دو کارزار جذاب در رابطه با اصلاحات ساختاری در قامت الیزابت وارن (که زودتر از همه نامزدها کنار رفت) و برنی سندرز ارائه داد. هر ۲ نامزد انتقادات پایداری از مدل اقتصادی کشور داشتند و آن را مقصر خیزش دونالد ترامپ در داخل و عامل تشدید کلپتوکراسی (فسادسالاری) اقتدارگرایانه در خارج برمیشمردند. کارزارهای این ۲ به طور مستمر طبیعت ناپایدار خط سیر فعلی را برجسته میکرد؛ نه فقط در زمینه تامین مالی اقتصاد ایالاتمتحده، بلکه روندهای شکستخورده سامانه سلامتی (هلثکر)، بدهیهای تحصیلی و فروپاشی اقلیمی و دفاعی. آنها نشان دادهاند که موضوع به موضوع، پیشبرد تشخیص و درمان برای چنین بیماریهایی بشدت محبوب واقع شده است. بایدن اما به شکلی موثر در ضدیت با کارزار اصلاحات ساختاری بوده است؛ او به جای تشریح تفصیلی این موضوع که به گمان او کجای کار تحلیلهای جناح چپ اشکال دارد، ترجیح میدهد راهحلهای آنها را غیرکاربردی و غیرانتخاباتی برشمارد. او آنقدر صادق بود که به حمایتکنندگان مالی ثروتمند حزب بگوید اگر رئیسجمهور شود «هیچ تغییر بنیادینی صورت نمیگیرد».
این اما چیزی بیش از صرف چشمپوشی از مالیات پیشنهادی بر ثروت است. برخلاف تشکیلات اوباما، دولت او(بایدن) میتواند بدون نقشه راه سیاسی، برنامهای برای اصلاحطلبان و چهبسا فاقد انرژی اجرایی باشد. ذهن به وضوح سست بایدن در صندلی رانندگی نشسته و همراه با نوستالژی او برای روزهای مدنیت و سیاستهای مشارکتی در کپیتول هیل (کنگره و مرکز حاکمیت ایالاتمتحده) است که به طور آشکار دموکراتها را طی دههها ناکام گذاشته است. با وجود اینکه این کشور 9/5 تریلیون دلار برای درگیریها در خاورمیانه و آسیا هزینه کرده بیآنکه بتوان ایمنتر شدن این مناطق را به اثبات رساند اما هیچ بازبینیای درباره نقش ایالاتمتحده در جهان انجام نخواهد شد.
میل بایدن و هوادارانش برای شکست دادن دونالد ترامپ ستودنی است. او به وضوح اعتماد رأیدهندگان آفریقایی- آمریکایی را جلب کرده اما این واقعیت که بایدن هیچ هدفی فراتر از اخراج ترامپ، برای کارزار انتخابات ریاستجمهوریاش برنگزیده، میتواند آزاردهنده باشد. او ترجیح داده چنین ایدهای را بپروراند که ترامپ یک استثنای وضع موجود است و نه محصول وضع موجود، بنابراین نمیتواند تشخیص دهد که شرایط تولید یک ترامپ دیگر هنوز وجود دارد».
باید بدانیم یوداه از تبار یهودیان مزراحی عراق است و بواسطه ریشهها و روابط خاورمیانهایاش بخوبی با روحیات دیکتاتورهای شرقی آشناست. اعتبار روزنامهنگاریاش را هم بواسطه مصاحبت با برخی رهبران اوراسیا از جمله عمرانخان به دست آورده است. از این جهت، قیاسی که میان حکمرانی فعلی واشنگتن با الیگارشیهای شرقی انجام میدهد، اعتباری ویژه پیدا میکند. او با نگاهی به حقایق دستگاه حکمرانی ایالاتمتحده ادامه میدهد:
«چیزی که عمدتا دستگاه حاکمه واشنگتن را به سوی بایدن جلب میکند این است که او تصویری در قالب رهبر افسانهای آمریکایی بازتاب میدهد. با این حال بیمایه است. آنچه مرا نگران میکند کمربستههای حاکمیت برای آن چیزی است که «قوانین مبتنی بر نظم بینالمللی» خوانده میشود که ترامپ آن را نادیده میگرفت. آنها دارد یادشان میرود که قدرت آمریکایی بر بنیادی از گسترده وسیعی از موفقیتهای بومی بنا شده که ثبات اجتماعی را ممکن میسازد. اگر چه وقتی درآمد طبقات متوسط و پایین برای چندین دهه با کسادی مواجه است - به طوری که 140 میلیون بزرگسال (شهروند آمریکا) هر سال گزارش «مشقت تامین مالی درمان» پر میکنند، سن امید به زندگی شخص در حال نزول است، وثیقه و بدهی دانشگاهی به رشد خود ادامه میدهد- چنین بنیادی شروع به فرو ریختن میکند. نظرسنجیها نشان میدهد احساس ملی خوشبختی افول کرده است. نمایههای کلیدی مثل اینهمانهایی بودند که رهبری شوروی، آن زمان که ترجیح داد برژنف را با وجود کهولت سن در قدرت نگه دارد یا چرننکو را چند ماه مانده به مرگ محتوم برگزیند تا با چالش اصلاحات داخلی مواجه نشود، تصمیم به نفیشان گرفت.
این همان جایی است که آن «جوک جدی» یادشده واقعا جدی میشود. بایدن اگر از دست رسانهها یا یورش تبلیغاتی جمهوریخواهان جان سالم به در ببرد، میتواند در انتخابات نوامبر پیروز شود... اما کسانی که برای یادگاری نوشتن روی دیوار او عجله دارند باید با خودشان صادق باشند که این چه جور ریاستجمهوری خواهد بود؛ نوعی دولت موقت که به افسانههای ابرقدرت (آمریکا) سوگند یاد میکند و مشکلات ساختاری بیحساب را که باعث تهی شدن قوت ملی از درون میشود نادیده میگیرد، چرا که مشکلات بیش از اندازه سخت هستند».
ارسال به دوستان
بیماریهای مشابهیکه ایالات متحده و اتحاد شوروی را رو به زوال برد
روزی روزگاری اتحاد جماهیر آمریکا
روزی که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی فروپاشید و پهناورترین کشور جهان به 15 تکه بزرگ و کوچک تقسیم شد، مسکو مرکز یکی از ۲ ابرقدرت آخرین سالهای قرن بیستم میلادی بود. بزرگترین نیروی مسلح (30 میلیون نفر) و مخوفترین زرادخانه هستهای (45 هزار کلاهک هستهای- 1986) روی کره خاکی که از بالا نیز توسط مسلطترین قدرت بر فضای پیرامون زمین، به واسطه ایستگاه فضایی «میر» و مجموعهای از ماهوارهها همراه با جولان مداوم شاتلهای فراجوی روس حمایت میشدند نیز نتوانستند جلوی فروپاشی این ابرقدرت را از درون بگیرند. زمانی که گورباچف الغای نخستین نظام متحد سوسیالیستی دنیا را با آن حالت مستاصل اعلام میکرد، هر روبل معادل 8/1 دلار بود و اقتصاد شوروی بیشترین تولید ناخالص ملی را با 66/2 تریلیون دلار (1989) پس از آمریکا و ژاپن برخوردار بود به طوری که GDP چهارمین کشور دنیا یعنی آلمان غربی به نصف این رقم میرسید. این غول سوسیالیستی، بزرگترین تولیدکننده انرژی در جهان از همه نوع فسیلی، هستهای، آبی و بادیاش و همچنین قطب اول تولید فلزات و کانیهای ارزشمند بویژه فولاد و طلا محسوب میشد. بزرگترین جامعه صنعتی بشری آن زمان با نزدیک به 287 میلیون نفر جمعیت (1990)، در زمینه نیروی کار متخصص و سطح تحصیلات شهروندان نیز با ایالات متحده رقابتی تنگاتنگ داشت. شوروی مدعی بود بهشت کارگران دنیاست و تنها نظامی است که عدالت را در میان شهروندانش برقرار کرده است. با همه اینها این نظام عریض و طویل حوالی هفتادمین سالگرد تاسیسش از درون پاشید چون در امور داخلیاش درمانده بود. آنها حتی مصداقی مدرن از ضربالمثل معروف ایرانی «بیرونمان مردم را کشته و درونمان خودمان را» را هم ساخته بودند.
جالب اینکه طبقه حاکم یک درصدی موسوم به نومن کلاتورا در همان حال که پشت دیوارهای کاخ کرملین برای خود یک جامعه سرمایهداری محدود اما بشدت فاسد ساخته بودند، در ۲ دهه آخر عمر نظام بشدت ناکارآمدشان همچنان خود را الگوی عدالت اقتصادی و اجتماعی برای کشورهای بلوک شرق معرفی میکردند. الیگارشهای کمونیست در ۲ دهه آخر عمر نظامشان در حالی به تقلای جمهوری خلق چین برای رسیدن به رهیافتی تازه از نظام مارکسیستی قهقهه میزدند که خود در تامین غذا و اقلام مصرفی کافی برای شهروندان شوروی مشکلاتی جدی داشتند و رو به واردات از کشورهای غربی آورده بودند.
با وجود افول آشکار شوروی بویژه در دهه پایانی، غول سرخ هنوز در نظر ناظران شرقی و غربی چنان هیبتی داشت که افراد بسیار کمی حتی از طیف مخالفان حزب کمونیست در مسکو یا ناراضیان جمهوریهای اقماری حاضر بودند امکان سقوط و فروپاشی کل این مجموعه سیاسی را به عنوان یک واقعیت اجتنابناپذیر بررسی کنند.
به عنوان مثال طیف ملیگرایان روس به رهبری چهرههایی مثل «بوریس یلتسین» که در سالهای منتهی به فروپاشی در داخل هسته مرکزی حزب کمونیست جمهوری سوسیالیستی روسیه یعنی جناح قاهر در حزب کمونیست شوروی و محور سیاسی و جغرافیایی کل نظام سوسیالیستی قدرت میگرفت، تا آن لحظات واپسین هرگز به تجزیه جمهوریهای اقماری فکر نمیکرد. آنها هم کمابیش همانند خود «میخائیل گورباچف» رئیسجمهور و رهبر اصلاحات شیشهای گلاسنوست و پروسترویکا از مرکز، خوشخیالانه به دنبال حل مشکلات ساختاری و فرود آرام به وضعیتی باثبات بودند. تمرکز تصمیمگیریها در قدرت طی دهههای متمادی، باعث شده بود اقتدارگرایان و اصلاحطلبان مسکو هیچگاه نتوانند از زاویه نگاه ملتهای پراکنده در وسیعترین کشور دنیا به وقایع نگاه کنند. اگر زمینه واگرایی در اتحاد جماهیر شوروی، متشکل از بیش از 30 جمهوری و ملت با جغرافیا، ریشههای قومی و فرهنگی متفاوت نهادینه شده بود، در ایالات متحده با 50 ایالت و 14 جمهوری و منطقه ویژه، علاوه بر تکثر اقلیمی و فرهنگی، تکثر سیاسی نیز به پارادایم گریز از مرکز شتاب میبخشد.
تابستان گذشته «ماشا گسن» نویسنده هفتهنامه نخبهگرای «نیویورکر» مقالهای نوشت با عنوان «چرا آمریکا حسی مانند یک دولت پساشوروی را دارد؟» این روزنامهنگار یهودی روس-آمریکایی و منتقد سرسخت پوتین که حالا به همان اندازه به حاکمیت واشنگتن بدبین شده است، بازخورد موفق مینیسریال آمریکایی چرنوبیل توسط شبکه اچبیاو در داخل جامعه ایالات متحده را نشانهای از همزادپنداری آمریکاییها با بحران ناکارآمدی نمایانده شده در این سریال از سالهای پایانی شوروی برشمرد. از نگاه او اگر حادثه انفجار 1986 در نیروگاه هستهای چرنوبیل نقاط ضعف ساختار بشدت تمرکزگرای مدیریتی و کنترل اطلاعاتی پولیتبورو را برای اهالی شوروی عریان کرد، در سال 2020 نیز سوءمدیریت دولت ترامپ در جریان همهگیری کرونا، بلایی مشابه بر سر حاکمیت ایالات متحده آورد. گسن مینویسد اگر چرنوبیل فرهنگ گزارشهای دستگاهی یک طرفه و سانسور شده به مقامات بالای حزب کمونیست را زیر سوال برد، کرونا نیز به شکلی مشابه جامعه را نسبت به سامانه ارتباطاتی مسؤولان و کارمندان دولت آمریکا با مرکز واشنگتن بدبین کرد. در حقیقت هر کدام از اظهارنظرها و توئیتهای احمقانه دونالد ترامپ درباره نحوه کنترل کرونا، از جمله دعوت مردم به خوردن وایتکس، به اندازه نشت یک رآکتور هستهای، بدبینی و وحشت را به جامعه آمریکا القا میکرد؛ در کشوری که تا همین اواخر در نظر بسیاری جهانیان، سرزمین موعود، بهشتی برای زندگی و مرکز ثبات عالم جلوه میکرد.
«هارولد جیمز» استاد تاریخ و امور بینالمللی در دانشگاه پرینستون آمریکا مثالی جالب از بیماری سالمندی شوروی آورده است: «اتحاد جماهیر شوروی برای سالها، عرصهای بارور برای طنازیها و لطیفههای سیاسی بود که در جامعه آمریکا به آنها اشاره میشد. یک داستان جالب در شوروی وجود دارد و آن این است که روزی یک جوان، در میدان سرخ مسکو با صدای بلند فریاد زد که رهبر شوروی «لئونید برژنف» احمق است. دولت شوروی وی را دستگیر و به 5/25 سال حبس محکوم کرد. 6 ماه از این حکم به توهین آن جوان به برژنف اختصاص داشت و 25 سال دیگر نیز به اتهام وی مبنی بر افشای اسرار محرمانه دولتی!»
دستکم میتوان گفت در آمریکای امروز، حماقت و خرفت بودن حاکمانش جزو اسرار محرمانه دولتی محسوب نمیشود، چون طی ۲ انتخابات ریاستجمهوری اخیر، ۲ نامزد جمهوریخواه و دموکرات صریحا در پیشگاه رسانههای بینالمللی یکدیگر را دقیقا با چنان صفاتی خطاب کردهاند. علاوه بر این افزایش معنادار سن نامزدهای ریاستجمهوری و شخص رئیسجمهور منتخب طی یک دوره 12 ساله، روندی آشکار است. سال 2016 دونالد ترامپ 70 ساله، هیلاری کلینتون 69 ساله را شکست داد و به کاخ سفید راه یافت و حالا جو بایدن 78 ساله با شکست ترامپ 74 ساله رئیسجمهور منتخب میشود.
«فرانکلین فوئر» تحلیلگر نشریه آتلانتیک، اوایل سال 2020 در یک گزارش تطبیقی کمنظیر تلاش کرد این موضوع را ثابت کند که چگونه بیماریهای کلپتوکراسی (دزدسالاری) و پیرسالاری اواخر عمر شوروی با فروپاشی دیوارهای آهنین از حاکمیت سیاسی آن، به واسطه یک جریان مالی آلوده و از آن مهمتر به عنوان یک الگوی جنونآمیز الیگارشیک به همتایان آمریکاییشان سرایت کرده است. این ویروس حالا کل ساختار قطب قدرت غربی را متاثر کرده و نسلی فاسد را در آمریکا به حاکمیت رسانده که صرفا به قدرتطلبی فردی و منفعتطلبی میاندیشند و علنا نظام ارزشی اسمی آمریکا یعنی دموکراسی را زیر پا میگذارد. مناظرههای انتخاباتی 4 سال اخیر آمریکا، مشحون از اتهامات فساد اخلاقی، اختلاس مالی، سوءاستفاده سیاسی و جاسوسی برای بیگانه بوده که نامزدهای رقیب در ملأ عام به هم نسبت دادهاند.
با این وصف آیا میتوان گفت امروز ایالات متحده، قطب اول سرمایهداری ماتریالیستی دنیا طی 7 دهه اخیر (پس از جنگ دوم جهانی) به همان سندروم از خودبیگانگی هویتی دچار شده که بدیل کمونیستیاش نیز در 70 سالگی خود بدان دچار شده بود؟
شکی نیست که دوران 4 ساله ترامپ، فاجعهای برای همگرایی ایالات متحده بوده است و شاید به اندازه یک جنگ داخلی ساختار نظام فدرالی آمریکا را در نظر افکار عمومی داخلی و خارجی مغشوش جلوه داده است. او نخستین ساکن کاخ سفید پس از 159 سال بود که به طور علنی از جایگاه رئیس قوه مجریه دستور نافرمانی مدنی شهروندان از فرمانداران ایالتی را که در حقیقت حاکمان دولتهای محلی هستند صادر کرد. آخرین بار «آبراهام لینکلن» به دنبال اعلام جدایی کنفدراسیون ایالات جنوبی حامی بردهداری مردم را علیه فرمانداران شورانده بود که به جنگ داخلی آمریکا (1865-1861) انجامید.
طی 3 فصل از سال میلادی جاری، از اواخر بهار تا اوایل پاییز، خیابانهای بسیاری از شهرهای آمریکا شاهد رژه و زورآزمایی گروههای مسلح شبهنظامی موافق و مخالف دولت مستقر بوده است و حتی شکست رئیس این دولت در انتخابات نیز نتوانست جلوی بزرگتر شدن شکافی را بگیرد که سیاستمداران و تحلیلگران نزدیک به هسته حاکمیت واشنگتن نیز بر آن صحه میگذارند. «جان کری» نامزد ریاستجمهوری دموکراتها و وزیر خارجه پیشین، قبل از انتخابات درباره ادامه این شکاف اجتماعی با تعبیر «وقوع یک انقلاب» در آمریکا هشدار داده بود و همحزبی او «توماس فریدمن» برجستهترین تحلیلگر سیاسی آمریکا پس از انتخابات، در نشریه اکونومیکتایمز نوشت: «آمریکا هرگز مثل امروز شاهد سیاستهای دوقطبی و جداییافکنانه نبوده است. مهمتر از برنده این انتخابات، بازنده آن است. ما قطعا میدانیم این بازنده کیست؛ ایالات متحده».
او دوره ترامپ را تجربهای وحشتناک از حمله بیصداقتی و تفرقهافکنی به پایههای دموکراسی آمریکایی توصیف کرد و نوشت: «ترامپ قواعد را نقض و هنجارها را بیاعتبار کرد، به شکلی که تاکنون هیچ رئیسجمهوری نکرده است... به دروغ مدعی تقلب انتخاباتی شد و دیوان عالی را فراخواند تا مانع از رأی دادن شود».
فریدمن همانند فوجی از متفکران و سیاستمداران آمریکایی دیگر معتقد است از رهاورد این دوره، گسل انشقاق برای همیشه در بطن ایالاتی که دیگر چندان متحد نیست، نهادینه شده است؛ پدیدهای که تقابل نژادی و جهانبینی ملت ترامپ با بقیه آمریکا خوانده است.
با این حال نمیتوان همه مشکلات آمریکا را به گردن ترامپ انداخت. وقتی گروه پراجکت سیندیکیت، حدود 5 ماه قبل پرونده زوال شورویگونه ایالات متحده را منتشر میکرد، دلار و هژمونی را مقصران آمریکایی به مراتب بزرگتر از ترامپ برشمرد. دلار و سلطه نظامی پنتاگون ۲ اهرمی بودند که پس از جنگ دوم جهانی، دنیا را در جهت حفظ تعادل داخلی آمریکا غارت میکردند و حالا هر ۲ افولی مشهود را تجربه میکنند.
شباهت اقتصاد آمریکای کنونی به شوروی، در بحث اقتصادی است. اقتصاد شوروی، اقتصادی بزرگ و پیچیده با برنامهریزی متمرکز بود که طیف عظیمی از انسانهای باسواد را در کارهای غیرسازنده و پوچ به کار میگماشت. آمریکا، والاستریت دارد. سیستم اقتصادی آمریکا نیز بیش از آنکه ارزش تولید کند، آن را استخراج میکند. از این رو، باید آن را نیز همچون شوروی، غیرسازنده و غیرمولد دانست.
بدین ترتیب اقتصاد آمریکا سوژه بحثی مشابه شده که اقتصاددانان غربی به پیشاهنگی «رابرت ماندل» در آستانه دهه 1970 میلادی باز کرده بودند، یعنی آغاز زوال شوروی با شروع افول اقتصادی بلوک شرق. اگر نیم قرن پیش اقتصاد تنبل سوسیالیستی با تغییر استاندارد طلا از سبقت شتابان اقتصاد کینزی و سپس انفجار مالی در بازارهای جهانی به رهبری والاستریت جا ماند، امروز رشد بیسابقه بهای طلا و هر چیز بهاداری که بتواند جایگزین دلار شود، گواهی است بر جا ماندن اقتصاد آمریکا از قافله دنیای قرن بیستویکم.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|