در نخستین دقایق بامداد شنبه 8 آذرماه والدیر ویرا، سرمربی تیم خاطرهانگیز 98 ایران به تهران آمد. مردی که با او ایران از استرالیا گذشت و به جامجهانی فرانسه رسید. او در مرز 74 سالگی با کولهای بر پشت، قامتی خمیده نسبت به قبل البته با لبخندی شیرین به تهران آمد تا برای یکشب همه خاطرات خوش حضور یکماههاش در ایران را بار دیگر در یادش تداعی کند. یک ماهی که برای او بزرگترین افتخار ورزشیاش را به همراه داشت و برای ما حماسه؛ حماسه ملبورن و نخستین جشن خیابانی - ورزشی مردم بعد از انقلاب اسلامی. او آمده تا از این خاطرات برای مردم ایران بگوید.
17 سال بعد از آن شب تاریخی. او در این لحظات از احساسش گفت: «راستش باید جای من باشی تا بتوانی حسم را درک کنی، آن اتفاق بزرگ 17 سال قبل رخ داده اما از بدو ورودم به ایران هنوز همه آنهایی که سنشان میخورد مرا میشناسند. خیلی خوشحالم از اینکه الان اینجا هستم. راستش شبی که آن بازی را بردیم، درست لحظهای که خداداد گل تساوی را زد و به سمت جمعیت میدوید، من داشتم با خودم میگفتم الان در تهران چه خبر است. بگذار برایت خاطرهای بگویم از روزهای تلخی که پشت سر گذاشته بودم. تقریبا همان روزهای ابتدایی سال 1996 مسابقهای بود بین گواتمالا و کاستاریکا، یک مسابقه در ورزشگاهی مخوف. جمعیت زیادی به این دیدار حیثیتی آمده بودند. دو تیم داشتند برای شروع بازی آماده میشدند و 70 هزار نفر در هم فشرده نشسته بودند که اتفاقی ناگوار رخ داد. بخشی از ورزشگاه فروریخت و آن مسابقه هیچ وقت شروع نشد. 90 نفر آنجا مردند. من آن روز سرمربی تیمملی کاستاریکا بودم. تیم من به جای بازی در میدان مجبور شد فجیعترین صحنهها را پیش چشم ببیند. کارمان شد بیرون کشیدن جنازهها از زیر آوار. آن روز تلخترین روی فوتبال را دیدم. فوتبال برایم اتفاقی تلخ بود اما 10 ماه بعد درحالی که برای کار دیگری به ایران آمده بودم، مسؤولیت مهمی به من واگذار شد. آن شب با صعود ایران به جامجهانی و آن شادی بزرگ مردم ایران، فوتبال دوباره روی زیبایش را نشانم داد.» او با هیجان خاصی این واژهها را ادا میکند و علی مانوسیفر هم با همان هیجان گفتههای دوست دیرینهاش را ترجمه میکند. حالا وقت پرسیدن یک سوال ویژه است. رسیدن به تهران و ضیافتی برای تجدید دیدار با شاگردان گذشته. او از میان همه آن جمع دوست دارد چه کسی را ببیند؟ مکث کوتاهی میکند و میگوید: «تمامشان را دوست دارم اما از آن جمع یک نفر هست که برای من کار بزرگی کرده. کسی که 8 دقیقه بازی کرد. در این 8 دقیقه روی هر دو گل اثر گذاشت و بعد تعویض شد. اگر هر بازیکن بزرگ دنیا هم بود و با آمدنش روند بازی تغییر میکرد، وقتی مربی تعویضش میکرد، سر و صدا راه میانداخت اما ابراهیم تهامی آمد و همه کار برای تیم من کرد، بعد هم بیسر و صدا روی نیمکت رفت. او با این کارش همیشه در یادم جایگاهی ویژه دارد. هرچند دوست دارم همه بچهها را دور هم ببینم اما تهامی برایم جایگاهی ویژه دارد.» با خنده نام استاداسدی را از او میپرسیم و «بادو» پاسخ میدهد: «چرا که نه. او جایگاه ویژهای در قلبم دارد. یادتان که نرفته او اولین گلزن تیم من بود.» ویرا اشاره دارد به گل استاد در بازی با ژاپن به احمد عابدزاده. گلی در همان دقایق ابتدایی که اینقدر غافلگیرکننده بود تا داور هم ناباورانه مردودش کند. ویرا میخندد و میگوید: «البته شانس آوردیم که داور بیهیچ دلیلی آن گل را مردود کرد.» در همان نیمه شب تماسی میان مربی و تهامی برقرار میشود. این دو با هم حرف میزنند. البته یکی برزیلی و دیگری آبادانی. حتما لهجههایشان اینقدر شبیه به هم هست که از پشت تلفن و بدون مترجم زبان هم را میفهمند و قهقهه میزنند. استاد و شاگرد برای قرار ملاقات حضوری میگویند و تجدید خاطرات در کنار هم. خاطره بزرگترین برد تاریخ فوتبال ملی. بردی که با یک تساوی شیرین بهدست آمد و گل زده بیشتر در خانه استرالیا. انگار آن شب خدا ویرا را از برزیل فرستاده بود که روی نیمکت ایران،
بهانهای برای یک معجزه باشد.