printlogo


کد خبر: 141240تاریخ: 1394/4/13 00:00
حاشیه نگاری از دیدار شعرا با رهبر انقلاب
خوش‌نشینان ساحل بدانند موج این بحر را رامشی نیست

عبدالله امامی: دیدن «مرآتی» حوالی بیت رهبری یعنی اینکه امشب اینجا خبرهایی هست. البته خبر که همیشه هست اما امشب خبری شاعرانه هست مثل خود این متن که سعی کردم شاعرانه و ادبیاتی شروعش کنم اما نمی‌شود. نمی‌شود چون فکرم جای دیگری‌ است. روی کارت اسمم را اشتباه نوشته‌اند. یک حرف از نام‌خانوادگی اشتباه شده و حاصل اسمی‌ است که بعید می‌دانم اصلا تا حالا در ثبت‌احوال چنین اسمی ثبت شده باشد! خلاصه اینکه ته دلم نگرانم که همین اشتباه یک حرفی گیر و گرفت درست کند. نگران راه ندادن نیستم که می‌دانم راه می‌دهند، نگران تاخیر احتمالی و از دست دادن صحبت‌های قبل از افطارم. نگرانی‌ام وقتی رفع می‌شود که درون حیاط کلی از شاعران را می‌بینم که نشسته‌اند و منتظر ورود آقا هستند. زیلوهایی که در حیاط انداخته‌اند پر شده است. مومنی و قزوه -انگار ناظم باشند- راه می‌روند و کارها را راست و ریس می‌کنند. بعضی از کتاب‌هایی که شاعرها با خود برای اهدا به رهبری آورده‌ بودند هنوز دمِ در است و داخل نیامده. مومنی پیگیر می‌شود تا بقیه را می‌آورند و می‌دهند به صاحبانشان.
برای اطمینان دوباره دست می‌کنم توی جیب و تسبیح را لمس می‌کنم، سر جایش هست.
انتهای جمعیت کنار دکتر اسماعیل امینی جاگیر می‌شوم. گپ می‌زنیم. خاطره‌هایی تعریف می‌کند از دیدارهای قبلی. می‌گوید یکبار آقا که آمدند به یوسفعلی میرشکاک گفتند حالتان خوب است؟ او هم خیلی جدی گفت نه! آقا گفتند چرا؟ گفت خلع سلاحمان کردند فرستادند داخل! می‌گفت آقا سریع فهمیدند که منظور میرشکاک چیست و گفتند سیگارش را تحویلش بدهند! ظاهراً بعد از آن اتفاق شاعرها تنها گروهی هستند که می‌توانند در بیت سیگار بکشند!
جمعیت مرتب در صف‌هایی رو به قبله نشسته‌اند. روحانی سیدی می‌آید و تذکر می‌دهد که وقتی آقا تشریف آوردند، شاعرها ازدحام نکنند و یکی یکی بیایند برای تقدیم کتاب و احوالپرسی. تهِ دلم به این صف‌های منظم و امیدواری آن سید روحانی لبخند می‌زنم!
تجربه نشان داده با ورود آقا دیگر خبری از این حرف‌ها نیست. مثل سفرهای استانی آقا که قبل از آمدن ایشان همه منظم و مرتب پشت داربست‌ها ایستاده‌اند اما وقتی آقا را می‌بینند... بعضی‌چیزها شاعر و غیرشاعر بر نمی‌دارد.
آقا تشریف آوردند. 20 دقیقه‌ای به اذان مانده. آقا دست تکان می‌دهند و با افرادی که نزدیک‌تر هستند احوالپرسی می‌کنند. حالا شاعرها هر کدام می‌روند، چند لحظه‌ای حرف می‌زنند، کتاب می‌دهند و می‌آیند. حدسم درست بود. دیگر خبری از آن صف‌ها نیست. بیشتر جمعیت ازدحام کرده‌اند برای رفتن پیش آقا. استاد حمید سبزواری می‌آید. آقا او را از دور می‌بینند. با صدای بلند صدا می‌زنند آقای حمید.... راه باز می‌شود و این شاعر پیشکسوت که حال و روز جسمی خوبی هم ندارد با کمک بقیه آرام آرام نزدیک می‌شود.
«بیایید ببوسمتون...» آقا این جمله را می‌گویند و حمید را در آغوش می‌کشند. مثل همیشه چند شاعر جوان شعرشان را می‌دهند و از آقا می‌خواهند که فرصت شعرخوانی پیدا کنند و آقا هم مثل همیشه می‌گویند که در مدیریت جلسه دخالت نمی‌کنند.
آقا به دکتر اسماعیل آذر می‌گویند: «آقا من گاهی که برنامه مشاعره شما رو می‌بینم، از تسلط شما بر شعر خیلی لذت می‌برم».
مجتبی رحماندوست می‌آید و کتاب داستان و شعری قدیمی را می‌دهد و می‌گوید از وقتی رفتیم مجلس از خلاقیت افتادیم. عباس حسین‌نژاد کتاب‌های خودش را می‌دهد و سلام استاد زرویی‌نصرآباد را می‌رساند. آقا حال زرویی را می‌پرسند و مومنی جواب می‌دهد.
 اذان می‌شود. نماز می‌خوانیم. کنارم پیرمردی ایستاده که از لباسش مشخص است ایرانی نیست. باید هندی باشد یا پاکستانی. مهر نگذاشته است که اول فکر می‌کنم از شعرای اهل سنت است. بعدتر می‌بینم تقریباً نماز هم نمی‌خواند و فقط بگی نگی با جمعیت همراهی می‌کند. یکی دو تا میهمان خارجی دیگر هم اطرافم هستند که برخی از آنها هم مهر نگذاشته‌اند ولی نماز را اقتدا می‌کنند.
 بعد از نماز هم باز عده‌ای دور آقا جمع می‌شوند. باتجربه‌ترها زودتر راه می‌افتند سمت سفره افطار تا بتوانند نزدیک به آقا بنشینند. بی‌تجربه‌ها که حتما مانده بودند تا با آقا بیایند و نزدیک ایشان بنشینند بنده‌های خدا حتی در آن طبقه هم جا پیدا نمی‌کنند. من  7، 6 متری آقا می‌نشینم. فاضل نظری در هیبت محافظ حاضر شده است و دارد شاعرها را مدیریت می‌کند که هجوم نبرند سمت آقا. پیرمردی که نمی‌تواند بنشیند نیم‌خیز تکیه داده به شوفاژ و دارد افطار می‌کند. همان روحانی سید که از بچه‌های بیت است به چند نفر می‌سپارد بروند برایش صندلی بیاورند. آنها آنقدر سرگرم رساندن آب و چایی هستند که فراموش می‌کنند. آخر خودش می‌رود و صندلی و یک میز کوچک که افطاری رویش است می‌آورد.
دوباره باتجربه‌ها زودتر بلند می‌شوند تا جای بهتری در سالن گیر بیاورند. یکی، دو ردیف اول شماره دارد و شماره‌هایش دست پیشکسوت‌ها و کسانی است که قرار است شعر بخوانند. من اما مانده‌ام هنوز. خودم را با چای سرگرم می‌کنم. تسبیح را در می‌آورم و می‌خواهم بروم جلو که یکی می‌گوید «آقایون افطار رو خوردن تشریف ببرن تو سالن»! تسبیح را می‌گذارم توی جیب و می‌روم.
روبه‌روی آقا در ردیف سوم می‌نشینم. تقریباً جایی پشت دو تا فیلمبردار و یک عکاس! در پمپ بنزین هم غالباً حساب و کتاب‌هایم برای ایستادن در صف سکویی که زودتر راه بیفتد اشتباه درآمده است، اینجا هم که می‌خواهم چهارچشمی آقا را ببینم و به روحم بنزین بزنم، اینطور می‌شود. یکی از فیلمبردارها کاغذ سفیدی می‌دهد دست سعید حدادیان و از او می‌خواهد بگیرد جلوی دوربینش؛ می‌گیرد. بقیه هم کم‌کم می‌رسند و دنبال جاهای خوب می‌گردند اما زهی خیال باطل، پر شده است. یکهو یک نفر از ردیف جلویی بلند می‌شود و می‌رود جای دیگر می‌نشیند. می‌جهم و جایش را می‌گیرم.
آقا می‌آیند. برخی آخرین تلاش‌ها را برای پیدا کردن جایی که بتوانند آقا را راحت ببینند انجام می‌دهند. قرآن خوانده می‌شود و علیرضا قزوه شروع می‌کند. شعری از مرحوم حسین منزوی می‌خواند در مدح امام حسن(ع). می‌گوید اگرچه بیشتر چهره ایشان به‌عنوان یک شاعر عاشقانه‌گو معرفی شده است اما ایشان دفاتر مفصلی هم در مدح اهل بیت(ع) داشته‌اند.
قزوه نام چندین شاعر مرحوم را می‌خواند و برای شادی روحشان صلوات می‌گیرد. اسم‌ها و صلوات که تمام می‌شود آقا می‌گویند: «و مرحوم بهجتی...» و قزوه این شاعر مرحوم را که از قلم انداخته بود نام می‌برد. سمت چپ آقا به ترتیب قزوه، مومنی و نظری نشسته‌اند و سمت راست هم طبق معمول حجت‌الاسلام گلپایگانی و حداد‌عادل. بین این دو یک صندلی خالی مانده که بعد با آمدن وزیر ارشاد پر می‌شود. علی جنتی دیر رسید.
 قزوه از حمید سبزواری با عبارت «بزرگ جماعت شعر انقلاب» نام می‌برد و می‌خواهد او شعرخوانی را شروع کند. اولین آفرین آقا را اولین بند از شعر او دشت می‌کند:
خوش‌نشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست
آقا آفرین می‌گویند. آخرین بیت هم علاوه بر آفرین آقا، آفرین و احسنت جمعیت را هم می‌گیرد:
خوش‌نشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است...
آقا می‌گویند: «شعر جوانانه‌ای بود، معلوم می‌شود که در 90 سالگی هم می‌توان شعر جوانانه گفت.» و بعد برای سلامتی سبزواری دعا می‌کنند.
قزوه استاد محمد اکرام از پاکستان را معرفی می‌کند و می‌گوید از اقبال‌شناسان کارکشته است. آقا می‌فرمایند دکتر اکرام را می‌شناسند و کتاب ایشان درباره اقبال را قریب 30 سال قبل دیده‌اند. اکرام شعرش را می‌خواند. متن کامل شعر را بخوانید:
رندان بلانوش که سرمست الستند
از هر دو جهان رَسته، به میخانه نشستند
مستان قلندرمنش حلقه همت
هر بند گسستند و ز هر سلسله رَستند
در معرکه بیم و بلا، شیر و دلیرند
در میکده عشق و وفا سرخوش و مستند
پروانه‌صفت از شرر شمع نترسند؟
این سوختگان مشعل خورشید به دستند
هرچند که‌ آید به خدایی بت باطل
جر حق نشناسند و به جز حق نپرستند
فرعون ز اهرام به گردن‌کشی آمد
هم گردن فرعون و هم اهرام شکستند
از آب  پُر آشوب چه بی‌خوف گذشتند
در آتش جانسوز چه بی‌باک نشستند
لب جز به ثناگویی دلبر نگشودند
دل جز به رضا‌جویی دلدار نبستند
دلباختگان حرم عاشقی «اکرام»
با یار نشستند و ز اغیار گسستند
آقا تشکر می‌کنند و بعد به دکتر حدادعادل می‌گویند دکتر اکرام به بنده گفته است به شما سفارش کنم با ایشان بیشتر همکاری کنید! حدادعادل می‌گوید با ایشان رفیق قدیمی هستیم. آقا می‌گویند معلوم است کافی نبوده که به بنده گفتند سفارش کنم!
آقای دهر مندرات از هندوستان نفر بعدی است. قزوه برای معرفی او چند دقیقه‌ای صحبت می‌کند. اینکه پدرش از مبارزان استقلال‌طلبی در هند و وزیر دولت جواهر لعل نهرو بوده و خانوادگی عاشق اهل‌بیت هستند. خود دهر مندرات هم چندین کتاب درباره اهل بیت دارد که در یکی از آنها اشعار 400 شاعر هندو در مدح پیامبر اسلام(ص) جمع‌آوری شده است و او حتی حاضر نشده برای این زحمت 10 ساله حق‌التالیفی بگیرد. توضیحات قزوه جالب اما زیاد است. این آقای مندرات هم‌اوست که موقع نماز کنارم بود و نماز نمی‌خواند. پس هندوست و اصلاً مسلمان نیست! او پاسخ 5 دقیقه شرح حال قزوه را با دو بیتِ 50 ثانیه‌ای! می‌دهد و به خواندن یک رباعی از پدرش در مدح امام حسین(ع) بسنده می‌کند:
دین است حسین، فخر دین است حسین
دین است امانت و امین است حسین
چون خاتم‌الانبیا محمد بوده
بر خاتم‌الانبیا نگین است حسین
 قطره‌ای از دریای ارادت هندوهای هندوستان به اباعبدالله را که تا حالا فقط شنیده بودم و از شما چه پنهان خیلی هم باور نکرده بودم، به چشم می‌بینم. آقا بعد از شنیدن این رباعی این شعر از مولوی را می‌خوانند:
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست
نفر بعدی آقای شاه‌منصور شاه‌میرزا از تاجیکستان است. قزوه از مرتضی امیری‌اسفندقه می‌خواهد که جایش را در ردیف اول به این شاعر تاجیک بدهد تا بیاید و شعر بخواند. او در ابتدا می‌گوید که حتی وقتی در تاجیکستان بوده است این جلسات شعرخوانی را دنبال می‌کرده است. با خودم می‌گویم پس این فقط مردم ایران نیستند که برای دیدن فیلم کامل این جلسه دوست‌داشتنی لحظه‌شماری می‌کنند و آخر سر هم بعد از چند ماه در یک شبکه کم‌مخاطب و در یک زمان بد و آن هم به صورت خلاصه شده این برنامه را می‌ببیند. پس قربانیان این بدسلیقگی جهانی هستند! [هنگامی که این یادداشت منتشر می‌شود بنابر اعلام رسانه‌ملی، شعرخوانی شاعران، جمعه (دیشب) و شنبه(امشب) از شبکه 2 سیما پخش خواهد شد.]
شاه‌میرزا می‌خواند:
سپاهم به جنگ ددان نور عشق است
سیاهی لشکر نباشد نباشد
خوشا گم شدن در معاد نگاهت
اگر صبح محشر نباشد نباشد
آقا با خنده می‌گویند: «هست دیگه، چاره‌ای نیست!»
دل اندوه‌پرور نباشد نباشد
هما سایه‌گستر نباشد نباشد
به شیرینی ذکر حق دلخوشم من
سر سفره شکر نباشد نباشد
سپاهم به جنگ دوان نور عشق است
سیاهی لشکر نباشد نباشد
خوشا گم شدن در معاد نگاهت
اگر صبح محشر نباشد نباشد
مبادا جدا گردد از من غم عشق
اگر کام دلبر نباشد نباشد
مرا ثروتی نیست جز خاک کویش
گدا گر توانگر نباشد نباشد
مرا باده‌ای ده ز خمّ ولایت
نگو می ‌ز کوثر نباشد نباشد
الهی! سرت سبز بادا، همیشه
به تن گر مرا سر نباشد نباشد
 ای وای! دوباره قزوه شروع می‌کند سخنرانی. این بار خاطره‌ای تعریف می‌کند درباره تاثیر شعرخوانی غیرایرانی‌ها در این جلسات. اینکه بعد از شعرخوانی یک استاد هندی در سال قبل، 120 دانشجوی سانسکریت آن استاد رفته‌اند و در کلاس زبان فارسی ثبت‌نام کرده‌اند. آقا یکباره بدون اینکه به قزوه نگاه کنند، با دست به او اشاره می‌کنند و با لحن خاصی می‌گویند: «کارِتون درسته»!
سالن منفجر می‌شود! قزوه می‌خواهد یکجوری جمعش کند اما نمی‌شود. آقای زامیق محمود اف از آذربایجان نفر بعدی است که شعری به زبان آذری می‌خواند. قبلش چند جمله‌ای با آقا حرف می‌زند. سلام مومنین کشور آذربایجان را می‌رساند، التماس دعا می‌گوید و در آخر هم تبرکی می‌خواهد. جمله‌ای هم می‌گوید که با کمک آشنایی ناقصم به زبان آذری فقط معنی بخش دومش را می‌فهمم «ما چون.... حسرتمون هم زیاده»! دلم می‌سوزد.
شعرش درباره یمن و فلسطین و افغانستان و بحرین است. خودش حسابی رفته است توی حس. بغض کرده و اشک در چشم‌هایش جمع شده. حاضران هم به میزانی که معنی ابیاتش را می‌فهمند تحت تاثیر قرار گرفته‌اند. شاعری آذربایجانی در ایران دارد به زبان آذری از یمن و فلسطین و... می‌خواند: از من می‌پرسی کجایی هستم؟ می‌گویم اهل یمنم...
آقا بعد از شعرخوانی او به آقای کلامی که سال‌های قبل در همین مجلس شعر آذری خوانده است به زبان آذری می‌گویند که برخی از قسمت‌های شعر برایشان «چتین» (دشوار، نامفهوم) بوده است و ایشان زحمت ترجمه‌اش را بکشد و بعدا برساند به آقا.
ظاهرا میهمانان خارجی همه شعر خوانده‌اند. آقای علی حکمت که سن و سالی دارد اما برای اولین‌بار است به این جلسه می‌آید شعر بعدی را می‌خواند. شعر او در قالب مثنوی با مضمونی اخلاقی است. آقا از شعرش تعریف می‌کنند و از اینکه هیچ حشوی نداشته است تشکر می‌کنند. آقای حکمت اول شعرش گفت «گنه کرد در بلخ آهنگری» که آقا سریع گفتند: «عجب، جدیداً؟!» آقا و حکمت و حضار می‌خندند.  
نفر بعدی آقای سیدسکندر حسینی از افغانستان است که ظاهرا جامانده بود. غزل مثنوی شورانگیزی را می‌خواند. چند جایش از آقا آفرین می‌گیرد.
ما وارثان مرده غزنین و کابلیم
ما لاشه‌ای شدیم و غذای درندگان
بودای زخم‌خورده عصر تفنگ و مرگ
چشم تو هست راوی تاریخ باستان
وقتی کتاب کهنه تاریخ زنده شد
سرگیجه می‌رود همه شهر ناگهان
فصل مذاکرات سیاسی شروع شد
گویا علاج واقعه قبل از وقوع شد
از درد ما تمام جهان گریه می‌کند
بلخ غریب با هیجان گریه می‌کند
در رقص مرگ و گریه چل‌دختران بلخ
خوابیده صد روایت و صد داستان تلخ
آقا می‌گویند: «از افغانستان خاطرات شعری خوبی داریم اما الان این خیز دوباره شعری خیلی جالب است». آقا می‌پرسند آقای کاظمی هم هستند در جمع؟ که پاسخ منفی است.
امجد ویسی از کردستان شعر می‌خواند. ابتدا شعر کوتاهی به کردی می‌خواند و ترجمه می‌کند و بعد شعری به فارسی. آقا از کردستان و مردمش تعریف می‌کنند.
آقای رضا نیکوکار شاعر بعدی است که شعرش متفاوت‌ترین تعریف و تمجید امشب را از زبان آقا می‌گیرد.
گفتند از شراب تو میخانه‌ها به هم
خُم‌ها به وقت خوردن پیمانه‌ها به هم
تو آن حقیقتی که تو را مژده می‌دهند
اسطوره‌های خفته در افسانه‌ها به هم
هر خانه‌ای مناره الله‌اکبر است
اینگونه می‌رسند همه خانه‌ها به هم
 آقا از او می‌پرسند کتابی هم چاپ کرده یا نه و نیکوکار می‌گوید که بله! دم افطار تقدیم کرده است. آقا می‌گویند: «این غزل شما بنده رو وادار می‌کنه برم اون کتاب رو از اول تا آخر بخونم!» (متن کامل شعر رضا نیکوکار)
عباس احمدی که این روزها کتاب طنز دانشگاه‌نامه‌اش روی بورس است، شعر بعدی را می‌خواند، شعری به طنز که در واقع نقیضه‌ای است بر یکی از اشعار فاضل نظری. آقا می‌پرسند که اجازه گرفته و نقیضه گفته یا نه؟ که احمدی می‌گوید گرفته. خود نظری هم در جلسه است و تایید می‌کند.
احمدی اول بیتی از شعر نظری را می‌خواند:
مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
آقا آفرین می‌گویند! احمدی رندی می‌کند و می‌گوید: «اتفاقا بهترین بیتش هم همین بود». آقا می‌خندند. احمدی حالا نقیضه خودش را می‌خواند و بعد از همان بیت اول، آقا کنایه‌ای می‌زنند:
مرگ نزد شاعران از بی‌نوایی بهتر است
وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است
آقا می‌گویند: «معلوم هم نیست»! احمدی ادامه می‌دهد:
واژه‌ها امروز ابعاد جدیدی یافتند
گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است
وقت جنگیدن به درگاه مدیرانِ نترس!
از میان جمله واجب‌ها، کفایی بهتر است
آقا بلند می‌خندند. شعر هم که تمام می‌شود آقا آفرین می‌گویند و می‌گویند شعر نکات حکمت‌آمیزی داشت. 2 شاعر جوان و نسبتاً گمنام جلوی من نشسته‌اند و به صورت زنده و مستقیم شعرها را نقد می‌کنند! حسابی روی مخم هستند!
نفر بعدی مهدی مردانی است که شعر می‌خواند. نفر بعد مهدی جهاندار که مخمسی زیبا ولی سخت را به این جلسه آورده است. نفر بعد سیدمحمدصادق آتشی است که با ذوق خوبش خودش را اینگونه معرفی می‌کند:
از حسینیه ایرانم یزد
آنکه مشهور قنوت است و قنات
شادی روح شهید محراب
آیت‌الله صدوقی صلوات!
 آقا آفرین می‌گویند. شعر اصلی او، شعری آتشین درباره وحدت امت اسلام است:
مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی است
یکی از شاعرهای منتقد جلویی گیر داده است اینکه گفت مناره یکی، تایید اهل سنت بود! تعجب کرده‌ام عجیب از این همه اعتماد به نفس این منتقدها!
آتشی می‌خواند:
مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی است
ما را به گرد کعبه قراری است مشترک
یعنی قرار و مقصد این کاروان یکی است
فرموده است: «واعتصموا، لا تفرقوا»
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی است
توحید حرف اول دین محمد است
اسلام ناب در همه جای جهان یکی است
مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بی‌گمان یکی است
سنی و شیعه فرق ندارد برای‌شان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکی است
سادات، پیش اهل تسنن گرامی‌اند
اکرام و احترام به این خاندان یکی است
دشمن! دسیسه تو به جایی نمی‌رسد
تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکی است
شعرش که تمام می‌شود آقا تحویلش می‌گیرند: «یکی از موضوعاتی که امروز خیلی نیاز داریم همین است».
گوشه ذهنم هنوز به سفارش عیال فکر می‌کنم. تسبیحش را داد تا بدهم آقا تبرک کنند. نگاهم را می‌چرخانم. شاعر آذربایجانی هنوز حال و هوایی خاص دارد. هنوز بغضش نشکسته است. نفر بعدی محمد غفاری است که می‌گوید در شعرش به استقبال شعری از صائب رفته است. شعرش خوب است و آقا هم از او به‌خاطر اینکه به یاد و احترام صائب شعر گفته است تشکر می‌کنند.
حالا میکروفن می‌رسد به قسمت خانم‌ها. خانم فاطمه بیرامی اولین خانمی است که شعر می‌خواند و اینگونه شروع می‌کند: «سلامی از دختری دلتنگ به پدر مهربان». آقا می‌گویند «زنده باشید».
 شعرش قشنگ است.
وقتی که شاعری دلت آینه خداست
یعنی محل آمد و رفت فرشته‌هاست
وقتی که شاعری نم باران شنیدنی‌ست
گیسوی بید در نفس بادها رهاست
با هر بهانه در دل شب گریه می‌کنی
وقتی که شعر با دل تنگ تو هم‌صداست
دریای بیکرانه رحمت! عنایتی!
موجی بزن که ساحل دل غرق ردّپاست
عمرش هدر شد آن که به یاد غمت نبود
پس خوش به حال شعر اگر وقف کربلاست
نفر بعدی خانم اسما سوری است. شعرش خوب است اما عجیب می‌خواند. سرعت خواندنش خیلی کم است و فهمیدن شعر را سخت می‌کند. شاعر منتقد جلویی این‌بار حرف از راهکاری می‌زند که سال قبل پیشنهاد داده بود برای رفع این مشکل اما کسی گوش نداده: «گفتم شب قبلش شاعرا رو بیارید شعر خوندن یادشون بدید...» لااله الا الله...
  بیت اول شعر خانم سوری، آفرین آقا را می‌گیرد:
منم گنجشکِ مفتِ سنگ‌هایِ بر زمین مانده
هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده
دعایی بی‌اجابت کنج سقف خانه کز کرده
که بین شک و ایمان جماعت، با یقین مانده
من آن انگور... نه من غوره‌ای مستی‌ نفهمیده
که با او حسرت دستان گرم خوشه‌چین مانده
رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان
دهانش پر شده از پرسشی که بی‌نگین مانده
منم آن چادر قاجاری اصلی که از ترسِ
رضاخانی تمام عمر را خانه‌نشین مانده!
تو اما وعده باران بعد از یأس‌ها هستی
که داغش بر دل خشکیده این سرزمین مانده
خانم معصومه فراهانی شاعر بعدی است. دانش‌آموز است. شعری می‌خواند که با لبخند خاص آقا همراهی می‌شود:
قصه به سر نمی‌رسد و طِی نمی‌شود
هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمی‌شود
پرسیده‌ای که کی دل من تنگ می‌شود
خندیده‌ام، عزیز! بگو کی نمی‌شود؟
تقویمِ مهرِ تو صفحاتش بهاری است
پاییز نیست در دلِ من، دِی نمی‌شود
دستِ مرا بگیر و بگو یا علی مدد!
تا کی نشستن و غم و، تا کی «نمی‌شود»؟
راهی‌ست راه عشق که باید به سر دوید
با سرسری دویدن و لِی‌لِی نمی‌شود
در داستانِ عشق نباید کلاغ بود
با قیل و قال‌های پیاپی نمی‌شود
حالا خلافِ قصه تلخِ کلاغ‌ها
ما می‌رسیم، قصه ولی طی نمی‌شود
 شعرش که تمام می‌شود آقا تعریف می‌کنند و آفرین می‌گویند و تذکر می‌دهند که آینده خوبی در انتظار آنهاست اگر کار کنند و فکر نکنند اینجا پله آخر است.
خانم پروانه نجاتی نفر بعدی است و شعری را می‌خواند که این چند وقت کلیپش زیاد دست به دست شده است و به دل‌ها نشسته:
چکی* مامان بیا صمیمی باشیم
مثل دو تا دوست قدیمی باشیم
 بیا با هم حرف بزنیم بخندیم  
در رو به ‌روی غصه‌ها ببندیم
 درسته دختر خوبه دلبر باشه
تو خوشگلی از همه کس سر باشه
 جلوه تو ذات دختره می‌دونم
 کار خداست مقدره می‌دونم
 همه می‌گن دخترا برگ گلن  
داداش میگه البته یه کم خلن
 چسب روی دماغ یعنی که زشتن  
به فکر خط خطی سرنوشتن
 پشت این رنگ و روغنا دروغه  
پشت اینا یه طرح بی‌فروغه
 مردا می‌گن که خوشگلا نجیبن  
راستشو بخوای دخترا مثل سیبن
 سیب زمین افتاده بو نداره  
رهگذر هم پا رو دلش می‌ذاره
 سیب‌های روی شاخه چیدن دارن  
از دست باغبون خریدن دارن
 بهارخانوم دل‌نگرون توام  
دلواپس روز خزون توام
 حالا که می‌خوای بری تو خیابون  
خودتو بگیر چراغ نده تو میدون
 وقتی که حوا پا گذاشت تو عالم  
به دو می‌خواست بره به سمت آدم
 زد تو سرش فرشته گفت: حاج خانوم  
چه می‌کنی فردا با حرف مردم
 روتو بگیر با این لپای داغت  
بشین بذار آدم بیاد سراغت
 آقا می‌گویند: «اگر آدم باشه میاد»! صدای خنده دوباره پر می‌شود توی سالن.
آره مامان اینم حرف کمی نیست  
حجب و حیا قصه مبهمی نیست
 این روسری یعنی که تو نجیبی  
شکوفه معطر یه سیبی
 این روسری پرچم اعتقاده  
نباشه  گلبرگ‌ها اسیر باده
 زلفاتو از روسری بیرون نذار  
چشمای هیزو سمت زلفات نیار
 مردای خوب پرده دری نمی‌خوان  
عشقای لوس سرسری نمی‌خوان
 باید بدونی زندگی بازی نیست  
توهم قرص‌های اکستازی نیست
 اونهایی که پلاس کافی‌شاپن  
احساسات دخترارو می‌قاپن
 اونی که می‌ره پارتی‌های شبونه  
تو کار و بار انگل دیگرونه
 مردای خوب کاری و اهل دلن  
مردای بد توی خیابون ولن
 مردای خوب فقط نجابت می‌خوان  
از زنشون غرور و غیرت می‌خوان
 علاف مو فشن که مرد نمیشه  
تا لنگ ظهر به رختخواب سیریشه
 مردی که قیچی میزنه به ابرو  
از اون نگیر سراغ زور بازو
 مردی که بند انداخته مرده؟ نه نیست   
برا کسی شریک درده؟ نه نیست
 جوهر مردی نداره، زغاله  
نه مرده و نه زن؛ تو حس و حاله
 برق لب و کرم که اومد تو کار  
مردونگی برو خدا نگه دار
 ابرو کمون خیابونا شلوغن  
پر از فریب حرفای دروغن
 دوست دارم دیوونتم، اسیرم  
یه روز اگه نبینمت میمیرم
 یکی، دو روز بعد تو همین خیابون  
یه لیلی دیگه‌ست کنار مجنون
 برا کسی بمیر که راستی مرده  
جر نزنه، نپیچه، برنگرده
 بله به کسی بگو که عاشق باشه  
تو حرف عاشقونه صادق باشه
 یعنی باید شیفته روحت باشه  
تشنه چشمه شکوهت باشه
 آره گلم سرت رو درد نیارم  
این لوده‌بازی‌ها رو دوست ندارم
 گیس طلایی به چشماشون زل نزن  
با فوکلات به دستاشون پل نزن
 همپای دخترای بد راه نرو  
با چشم باز مامان توی چاه نرو
 شعر که تمام می‌شود آقا تشکر می‌کنند و تمجید می‌کنند از شعر پندآموز.  
خانم عطیه حجتی شعر بعدی را می‌خواند. شعرش خوش‌مضمون است و او هم حماسی می‌خواند:
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی می‌کنیم ریشه آل‌‌سعود را
یارب به حق ناقه صالح عذاب کن
نسل به جای مانده قوم ثمود را
افتاده دست ابرهه‌ها خانه خدا
سجیل کو که سر شکند این جنود را
چیزی به غیر وهن ندارد نمازشان
باید شکست بر سر آنها عمود را
ای واجب‌الوجود ز لوث وجودشان
کی پاک می‌کنی همه مُلک وجود را
انکار می‌کنند هرآنچه که بود را
اصرار می‌کنند هرآنچه نبود را
جده، یمن، مدینه،‌ غدیر از قدیم‌ها
این قوم می‌خرند تمام شهود را
کو وارث کسی که در قلعه کنده است
تا بشکند دوباره غرور یهود را
اسپند روز آمدنش کور می‌کند
یک صبح جمعه چشم بخیل و حسود را...
حاج‌علی انسانی که در جمع است با شنیدن این بیت کیف می‌کند، سر تکان می‌دهد و می‌زند روی پایش! آقا و جمع آفرین می‌گویند، مخصوصا به بیت آخر.
قزوه می‌گوید که تا حالا 19 نفر شعر خوانده‌اند که غیر از دو نفر، بقیه دفعه اولشان بوده است در این مجلس شعر می‌خوانند. آقا با لبخند می‌گویند: «شعر اولی‌ها»!
قزوه می‌خواهد دو نفر دیگر شعر بخوانند. یکی سعید بیابانکی که شعری قشنگ اما قدیمی را می‌خواند و دیگری محمدرضا طهماسبی که شعری قشنگ و طولانی را می‌خواند. قزوه به آقا می‌گوید از اینجا به بعد دیگر وقت شماست. مدیریتش با شماست. آقا می‌گویند برای ما همیشه استماع ارجح بوده است. قزوه به بلند کردن امیری اسفندقه از جایش در ابتدای مجلس اشاره می‌کند و می‌گوید جای او همان ردیف اول بود اما چون رفیق صمیمی من است گفتم جایش را بدهد به کسی که می‌خواست شعر بخواند. آقا می‌گویند خب! حالا هم بگویید یک شعر بخوانند. بار دیگر میزان علاقه آقا به امیری‌اسفندقه مشخص می‌شود. او بلند می‌شود و می‌آید در ردیف اول می‌نشیند. می‌گوید دیشب 7، 8، 10 شعر را برای همسرم خواندم و او این را برای اینکه پیش شما بخوانم، انتخاب کرد.
آقا می‌گویند: پس شعرت، زن‌پسنده!
همه می‌خندند. اسفندقه سلام همسایه‌هایش را هم که غالبا از خانواده‌های شهدا هستند، می‌رساند. اسفندقه می‌خواند و چقدر خوب می‌خواند:
عمر از چهل گذشت و دلم ناامید نیست
عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست
با تو توان گفت، مرا دست داده است
اما تو را دریغ، مجال شنید نیست
با عشق خوش گذشت به من، صبح و ظهر و شب
بخت سیاه دارم و مویم سپید نیست
بی‌سوز و ساز عشق چه کهنه چه موج نو
فرقی میان شعر قدیم و جدید نیست
کم‌کم بدل به قلعه متروکه می‌شود
شهری که کوچه‌هاش به نام شهید نیست
پنجاه سالگی سرکوچه نشسته است
چیزی به جز غبار جوانی پدید نیست
آقا می‌گویند: معلوم شد غیر از قصیده که خیلی خوب می‌سرایید غزل هم خیلی خوب می‌سرایید.
به اسفندقه نگاه می‌کنم. مجسمه حیا، ادب و حجب است. آقا که اینطور ازش تعریف می‌کنند، سرش را می‌اندازد پایین و انگار شرمنده باشد لب می‌گزد! چقدر دوست داشتنی است این مرد.
آقا سر می‌چرخانند و جمعیت را می‌بینند و می‌گویند: آقای دکتر حداد شعری، چیزی...
هنوز حرف آقا تمام نشده دکتر حداد دست می‌کند توی جیب کت و کاغذی درمی‌آورد و شعری می‌خواند.. جمعیت می‌خندند.
آقا با بیان اینکه دوست داشته‌اند باز هم شعر بشنوند اما دیروقت است، شروع می‌کنند به سخن. شاعران را به استفاده از برکات ماه رمضان می‌خوانند. می‌گویند چه کسی از شما با این دل‌های حساس بهتر برای استفاده از این ماه. از شعر انقلاب حرف می‌زنند. شعری که در دعوای حق و باطل بی‌طرف نیست. از شعرهایی که انگیزه‌های جنسی را تهییج می‌کند انتقاد می‌کنند.
از مسؤولانی می‌گویند که وظیفه‌شان ترویج شعر در جامعه است اما انگار برخی از آنها قدر و منزلت شعر را نمی‌دانند. از موسسه شهرستان ادب نام می‌برند و تلویحا از فعالیت‌هایشان تقدیر می‌کنند. از واکنش‌هایی که شاعران جوان سریعاً به حوادث نشان می‌دهند ابراز رضایت می‌کنند و می‌گویند شعرهایی را که درباره یمن و... سروده شده است شنیده‌اند و از محمدمهدی سیار به‌عنوان سراینده یکی از این شعرهای خوب نام می‌برند.
ساعت نزدیک 12 است که فرمایشات آقا تمام می‌شود. آقا والسلام را که می‌گویند، چند نفر از خانم‌ها که ردیف اول نشسته بودند می‌دوند سمت ایشان. محافظ‌ها هم می‌دوند! خانم‌ها حق داشتند. قبل از افطار هم فقط آقایان توانسته بودند کتاب بدهند و حال و احوال کنند. حالا نوبت خانم‌ها بود. دست در جیب می‌کنم. هنوز تسبیح سر جایش است. دور آقا شلوغ شده و امیدی ندارم به رسیدن به ایشان. یکی از رفقا امیدواری می‌دهد. می‌روم جلوتر. آقا که می‌خواهند رد بشوند صدا می‌زنم: آقا این رو تبرک می‌کنید؟
آقا تقریبا رد شده‌اند. قدمی برمی‌گردند. تسبیح را می‌گیرند. دستشان را می‌گیرم. در تسبیح ذکری می‌گویند و پس می‌دهند. دستشان را ناگزیر رها می‌کنم. این هم سفارش عیال. اما از همه زرنگ‌تر شاعر آذربایجانی بود. انگشتر عقیق آقا را گرفت. حق داشت... حسرتش بیشتر از ما بود!
منبع: خبرگزاری فارس
...........................................................................
* شاعر دختری به‌نام چکاوک را خطاب قرار داده است


Page Generated in 0/0249 sec