کد خبر: 15996تاریخ: 1388/3/3 00:00
گفتوگوي وطنامروز
با زهرا حسینی، راوی کتاب « دا»
به یاد جنگ به نام مادر
اگر موافق هستید، گفتوگو را با صحبت درباره وضعیت ادبیات دفاع مقدس و مستنداتی نظیر درونمایه «دا» که قابلیت تبدیل به یک اثر داستانی را دارد شروع کنیم.
این سوال میتواند موضوع خوبی برای گفتوگو باشد اما واقعیت این است که باید آن را از یک نویسنده دفاع مقدس بپرسید. من هیچ وقت اهل نوشتن نبودهام و همانطور که میدانید من فقط راوی کتاب «دا» هستم، اما با این حال اطلاع دارم که تاکنون بالغ بر 600 کتاب دفاع مقدس چاپ شده که شمار اندکی از آنها متعلق به زنان است. شاید مثلا 50تای آنها.
فکر میکنید اگر «دا» را یک مرد روایت میکرد یا مینوشت باز هم میتوانست در فروش و استقبال آن نقش داشته باشد؟ منظورم این است که اگر یک مرد این داستان را نقل میکرد تا این اندازه تأثیرگذار بود؟
مسلم است که در این واقعه، زن بودن راوی بیتاثیر نبوده، بویژه اینکه راوی یا شخصیت اصلی «دا» دختری
17 ساله است. فکر میکنم نوجوان بودن این دختر که خود من باشم نیز به اقبال مخاطب نسبت به کتاب کمک کرده است. صرفنظر از اینکه من کوشیدهام در جریان بازگویی وقایع و خاطرات به روایتهای دسته اول بپردازم؛ روایتهایی که هیچکس تاکنون درباره جنگ آنها را نقل نکرده است. من خواستم نقش زنان و خانواده را در طول هشت سال دفاع مقدس برای مخاطب تبیین کنم و برای همین است که مخاطب به سمت این روایت جذب میشود.
در سالهای اخیر آثاری چون «من قاتل پسرتان هستم» احمد دهقان سعی کردهاند ناگفتههایی از جنگ و تبعات آن را بیان کنند. با این حال پس از انتشار با واکنشهای مختلفی مواجه شدهاند، برخی منتقدان اعتقاد داشتند اینها کتابهای دفاع مقدس نیستند و به نوعی در زمره آثار ادبی ضدجنگ قرار دارند.
من درباره کتاب «من قاتل پسرتان هستم» نمیتوانم نظری دهم؛ چون واقعا کتاب را نخواندهام اما اینکه میگویید ممکن است آثار من و از این دست به زعم منتقدان در ردیف آثار ضدجنگ قرار بگیرند، باید بگویم شاید اینطور باشد اما مهم این است که «دا» واقعیتهای جنگ را بازگو میکند. من در این کتاب قصد دارم به بیان این حقیقت بپردازم که مردم ایران مردمی صلحطلب بودند و ناخواسته درگیر جنگی هشتساله شدند. البته فراموش نکنیم انسانها تا زمانی روحیه صلحطلبی خود را حفظ میکنند که کسی به حقوق آنها تعرض نکند و درباره ما واقعا این اتفاق افتاد؛ یعنی ما برای دفاع از شرف و آرمانهایمان وارد جنگ شدیم. من در مقدمه کتاب نیز این نکته را گفتهام که آدمهایی که در جنگ حضور داشتند واقعا جنگجو نبودند، مدافع بودند و آمده بودند مقابل تجاوز بایستند و در نهایت احقاق حق کنند. تمام مرارتها و رنجهای آدمهایی که در جنگ حضور داشتند هم صرفا به خاطر امنیت مردم بود.
چرا نسبت به این قضیه اصرار دارید. من در چهره شما تلاشی برای اثبات این موضوع میبینم در حالی که دفاع رزمندگان از آب و خاک و میهن بدیهی است.
همینطور است، اما متأسفم که بگویم در برههای از زمان، برخی طوری وانمود کردند که جوانان به جبههها رفتند چون از جانشان سیر شده بودند و این تفکر قوت یافت که نکند واقعا همینطور باشد. یکی از دلایلی که تصمیم به نوشتن و روایت کردن «دا» گرفتم همین بود تا نسل حاضر بداند که چنین نبوده است و عشق، ایثار و از خودگذشتگی، اهرمهای جلو برنده و محرک جوانان برای رفتن به جنگ بود.
تأثیر این روایت را هم در بین جوانان مشاهده کردید؟
بله، در حال حاضر جوانان بسیاری با من تماس میگیرند، نامه مینویسند و ایمیل میدهند. رابطه جالبی است در مجموع میان من و آنها. هر چند با بعضی از آنها به لحاظ فکری و عقیدتی همسو نیستم، ولی وقایعی که من در «دا» نقل کردم برای آنها جالب توجه است. راستش من فکر میکنم صرفنظر از داشتن هر خط و ربط فکری مشترک، این جوانان عرق ملی دارند و همین کافی است تا به همذاتپنداری با من و وقایع کتاب بپردازند. آنها به من میگویند تو چطور با 17 سال سن در جبهه حضور داشتی وقتی خودمان را با تو مقایسه میکنیم و کتاب را میخوانیم واقعا تعجب میکنیم.
بعد از انتشار کتاب «دا» از عالیترین مقامات کشوری و لشکری تا اقشار فرهنگی از آن استقبال کردند و خیلی از فیلمسازان و بازیگران تمایل خود را نسبت به ساخت کتاب «دا»در قالب فیلم یا بازی به جای شخصیت شما نشان دادند. حتی اخیرا زمزمههایی شنیده میشود که شاید کتاب «دا» در ردیف کتابهای دولتی قرار گیرد. احساس خود شما نسبت به این قضایا چیست؟
من نظرم این است که پیش از هر کاری اول کتاب خوانده شود. نکته مهم دیگر این است که اگر کسی میخواهد فیلم بسازد فارغ از هر اعمال سلیقهای به این امر بپردازد؛ چون اگر قرار باشد این روایت به شکل سلیقهای تبدیل به فیلم شود تأثیری که باید را نخواهد گذاشت.
میخواهید بگویید کار باید به دست کاردان سپرده شود؟
دقیقا. حرف من این است که سازنده فیلم واقعیتهای این کتاب را همانطوری که هست منعکس کند. حالا این کتاب در قالب سریال، نمایشنامه یا فیلم باشد، مهم نیست. اگر میبینید اصرار به این قضیه دارم به این خاطر است که کتاب کاملا بر پایه مستندات نوشته شده است؛ یعنی حتی یک جمله آن از عناصر خیالی برگرفته نشده و من برای بازگویی وقایع آن چندین و چندبار روانه بیمارستان شدهام. در واقع هر خاطرهای که تعریف میکنم، خراش به روح من است.
این تعبیر من نیست و خیلی از خوانندگان کتاب اعتقاد دارند صحنه وجود نوزادان سقط شده در غسالخانه در عین دردناک بودن از زیباترین بخشهای کتاب است. میخواهم به همان بحث نخستم در این راستا برگردم. شما در «دا» پرده از حقایق تکاندهندهای برداشتید که تا امروز و بعد از پایان جنگ، کمتر کسی به آنها اشاره کرده است.
من واقعا در مواجهه با نوزادان سقط شده در غسالخانه حالم دگرگون شد؛ نهاینکه بترسم، حالم بد شد.
اگر میترسیدید هم طبیعی بود.
درست است، اما میخواهم بگویم من ترسی از مرده نداشتم اما شما ببینید این صحنه چقدر فجیع بود که هر کسی را تحت تأثیر خودش قرار میداد، چه برسد به من که با وجود 17 سال سن، ذات زنيت و مادر بودن در نهادم بود و نمیتوانستم از ابراز احساساتم جلوگیری کنم. با این حال با توسل به حضرت زینب (س) از خداوند درخواست کمک کردم تا بتوانم چنین صحنه ای را تحمل کنم.
یا صحنه شهید شدن پدرتان سر سجاده نماز...
(سکوت) بله، خب پدر برای ما به معنای واقعی ستون و عمود زندگی بود.
با توجه به تجربه موفق شما در روایتبخشی از دوران هشت سال دفاع مقدس، به نظرتان بهتر است امروز بیشتر درباره خود جنگ نوشته شود یا تبعات آن؟ ضمن اینکه خود شما از کسانی هستید که تبعات و آسیبهای جنگ را مورد بررسی قرار دادهاید.
هنوز بر این باورم که فرقی نمیکند. مهم این است که واقعیتها را بنویسیم. من گاهی برخی کتابهای ادبیات دفاع مقدس را میخوانم و میبینم این وقایع که از زبان نویسنده در کتاب نقل شده واقعا تصنعی و از مستندات به دور است. راحت بگویم انگار از خودش نوشته است و این درست نیست. من نظرم این است کسی که تصمیم میگیرد خاطرات جنگ را بازگو کند باید در نقل و نوشتن آنها واقعا دقت کند. اگر میبینید که کتاب «دا» امروز اینقدر مورد توجه قرار گرفته به این خاطر است که از دل واقعیت جوشیده است. این کتاب آنقدر واقعی است که من در آن به روشنی گفتهام به خط مقدم رفتهام؛ ولی نجنگیدهام.
آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. ولی نگفتید خوب است امروز از خود جنگ بنویسیم یا تبعات آن؟
مسلما تبعات و آثار غیرمطلوبی که در حال حاضر برجای مانده است. نگاهی به آسایشگاههای جانبازان اعصاب و روان بیندازید. این افراد مسن که روی تختها و ویلچرها قرار دارند همان جوانانی هستند که سلامتیشان را به خاطر دفاع از ما به خطر انداختهاند. من در این گفتوگو واقعا از مردم درخواست میکنم که به دیدن این افراد بروند. جانبازان اعصاب و روان واقعا از اینکه کسی به ملاقات آنها میآید خوشحال میشوند؛ علاوه بر اینها، رسانههای بزرگ موظفند به تهیه گزارش از این مکانها بپردازند تا مردم بدانند قشری که در این آسایشگاهها زندگی میکنند زمانی مثل خود ما از سلامت برخوردار بودهاند و اگر نسبت به آنها بیتوجهی کنیم سزایش را مشاهده میکنیم. من نمیخواهم اسم ببرم ولی واقعا افرادی که به این قشر بیتوجه هستند، چوب این کار را خواهند خورد.
یک بحث در حیطه ادبیات دفاع مقدس وجود دارد و آن موضوع تاریخ شفاهی خاطرات جنگ است که بهتدریج دارد از بین میرود. با توجه به اینکه خود شما یکی از کسانی هستید که این خاطرات شفاهی را مکتوب کردهاید نظرتان راجع به آن چیست؟
خب این مسأله که به آن اشاره میکنید خیلی مهم است. جالب این است که بعد از انتشار کتاب «دا» کسانی پیدا شدند که تصمیم به نگارش خاطرات خود گرفتند. آنها میگفتند ما تا پیش از این نمیتوانستیم خاطراتمان را بازگو کنیم و «دا» ما را به این کار تشویق کرد. حتی خاطرم هست آقای سرهنگی در این ارتباط جمله زیبایی گفت و آن اینکه «سربازی که خاطرات خود را ننویسد جنگ را تمام نکرده است». منظورم این است که تاریخ باید از طریق مکتوب کردن ثبت شود. یک مثال در این زمینه وجود دارد اینکه برخی میگویند اتفاق باید روایت شود در غیر اینصورت انگار هیچ وقت به وقوع نپیوسته است بنابراین خواهش میکنم کسانی که زمانی در جبهههای جنگ حضور داشتند، خاطرات خود را مکتوب کنند. خود من یکی از کسانی بودم که پیش خود میگفتم اگر این خاطرات را بازگو کنم اجرش از بین میرود اما بعدها متوجه شدم که اگر نگویم ممکن است اجرم زائل شود. دلیلم هم این بود که فکر کردم ما به هر حال دینی نسبت به ایثارگرانی که جان خود را در راه میهن فدا کردهاند داریم و رسالت ما در بیان این وقایع است. مثل حضرت زینب (س) که اگر واقعه کربلا را روایت نمیکرد هیچکس نمیتوانست به عمق و کنه آن پی ببرد.
شما یک نقل قول از آقای سرهنگی بیان کردید و من هم در ازا نقل قول دیگری از ایشان میکنم. او اعتقاد دارد «بعد از جنگ کسانی موفق شدند غبار از تلخی جنگ بردارند و کسانی هم نه» درباره خود شما این امر چقدر صادق بوده است؟
من به شخصه تا جایی که میشد این کار را انجام دادم. حین روایت به دو چیز توجه زیادی کردم؛ نخست حرفهای تاثیرگذار و مهمی بود که دقت داشتم یک وقت از قلم نیفتد و دیگر چیزهایی که خودم باطنا مایل به بازگو کردن آنها بودم. این مشخصه دوم برایم مهمتر بود. میخواستم حرفی که دلم میخواهد را بزنم. به شما گفتم من زمانی با خود کلنجار میرفتم که از خاطراتم نگویم یا بگویم و امروز خوشحالم که تمام آنها را با وجود اینکه غمگینم میکند مرور کردم. تمام وقایع آن سالها مثل صحنههای یک فیلم از مقابل دیدگان من میگذرد و آزارم میدهد.
از بعضیها که میپرسی خاطراتتان چه رنگی است، معتقدند خاطراتشان خاکستری است؛ برخی دیگر هم میگویند سیاه. خاطرات شما چه رنگی است؟
(سکوت و گریه) همیشه گفتهام خاطرات من رنگی است؛ چون آنها را به همان شکل که بودند حفظ کردهام. ملموس بودن این خاطرات تا جایی است که من هنوز آن جوانی که در جبهه زخمی شده بود و پیراهن آبی به تن داشت را به خاطر دارم و دیدن او روی من شدیدا اثر گذاشت.
برخی معتقدند خواننده با مطالعه کتاب «دا» از ظاهر به باطن میرسد. نظر خود شما چیست؟
من فکر میکنم این داستان تماما باطنی و عمقی است.
منظورم این است که با خواندن کتاب در واقع از سطح به عمق میرسیم.
این را قبول دارم. ببینید من خاطرات جنگ را تعریف کردم تا مخاطب بداند هشت سال جنگی که به ما تحمیل شد چه ضررها و آسیبهایی را برایمان به جا گذاشت. شرایط زندگی ما از کودکی در خرمشهر طوری بود که موجب شد ما از دیدن مرده و اصولا جسد ترسی نداشته باشیم؛ زیرا خانه ما جایی نزدیک گورستان بود؛ گورستانی که کشتهشدگان جنگ دوم جهانی در آنجا به خاک سپرده شده بودند جالب اینکه گاه ما استخوانی از زیر خاک پیدا میکردیم و پدرمان تشر میزد که چرا استخوان را مثل چماق دستت گرفتهای؟ این استخوان زمانی متعلق به یک انسان بوده و استخوانها را میبرد و با احترام دفن میکرد.
خانم حسینی! فکر میکنید اگر در بطن و گیرودار جنگ نبودید، اگر اصلا یک خرمشهری نبودید و بهعنوان یک مخاطب از بیرون به این قضیه نگاه میکردید، طوری که من نگاه میکنم هم میتوانستید «دا» را به این زیبایی و لطافت روایت کنید؟
خب، به نظرم فرقی ندارد کجایی باشی. مهم این است که خوب ببینی. مسلما اگر خوب ببینی به همان خوبی هم بازگو خواهی کرد. میخواهم بگویم از بیرون گود هم میشود خوب روایت کرد.
به زعم من درخشانترین بخش «دا» شهید شدن پدر بر سرسجاده نماز است، از نظر شما کدام بخش زیباتر و ماندگارتر است؟
برای من سراسر کتاب قله و اوج است، ولی به هر حال همان طور که شما اشاره کردید اوج کتاب در شهادت پدر خلاصه میشود. البته این را هم اضافه کنم که شهید شدن برادرم علی نیز برای من داغی بود که تا امروز تازه است. اگر بخواهم دقیق باشم باید بگویم درگیری مرزی در خرمشهر از سالهای 1358 شروع و در سال 1359 جدی شد. برادرم به شکل مادرزادی انگشتان یکی از دستهایش به هم چسبیده بود تا اینکه به پیشنهاد جهانآرا تصمیم گرفت برای عمل جراحی و جداسازی انگشتان به تهران بیاید. او چند بار تحت عمل جراحی قرار گرفت.
رابطه شما و علی چگونه بود؟
ما صرفنظر از اینکه خواهر و برادر بودیم، دوستانی بسیار صمیمی بودیم بنابراین از وقتی علی برای عمل به تهران رفت من دائما دلتنگش بودم و دوریاش آزارم میداد. بعد از عمل، علی دوباره به خرمشهر برگشت در واقع متوجه شدیم او سه روز بعد از شهادت پدرم از بیمارستان فرار کرده بود. به مادرم گفتم دا شیرت را به علی حلال کن اما مادرم عصبانی شد و از این حرف به گریه افتاد. نمیدانم انگار به من الهام شده بود و میخواستم پیش از شهادت علی به خانوادهام آمادگی دهم!
چطور مطلع شدید که شهید شده؟
(سکوت و گریه) علی جوان خوب و باهوشی بود و من نمیخواستم یعنی نمیتوانستم بپذیرم که او مرده است. علی بچه زحمتکشی بود. از کودکی کار میکرد و درکش به نسبت سنش عالی بود. هرچند زمانی که شهید شد بیشتر از 19 سال نداشت اما جوشکار قابلی بود. ورزشکار هم بود و دان پنج داشت. دخترم در حال حاضر دان یک دارد و من تازه میفهمم که این ورزش چقدر سخت بوده است. علی هنگام جوشکاری دستمال سه گوشی را به سرش میبست. من بین جوانها، جوانی را دیدم که از این دستمالها به سرش بسته بود و اینقدر آرپیجی به عراقیها زده بود که کتفش سوخته بود و از گوشهایش خون میآمد.
دقیقا چه سالی بود؟
دهم مهر ماه 1359. اول که دیدم واقعا باور نکردم این جنازه برادرم علی است تا اینکه رفتم به بیمارستان و دیدمش و باور کردم که شهید شده. تا روزی که خودم مجروح شدم به جرات میگویم حال خود را نمیفهمیدم. من و علی پیش از شهادت به دا و دیگر خواهر و برادرهای کوچکم اصرار میکردیم که از خرمشهر خارج شوند تا آنها دیگر کشته نشوند اما این امر تا زمان شهادت علی میسر نشد. بعد از شهادت، من دائما در تب و تاب این بودم که چطور دا از شهادت علی باخبر نشود. قرار بود داییام سلیم به اصرار ما، خانوادهام را از خرمشهر خارج سازد. آن روز که به خانه برگشتم دا تا مرا دید، گفت: ها مامان، اینجا چه میکنی؟ تصنعی خندیدم و گفتم، دایی سلیم را از مسجد جامع خواستهاند، آمدهام خبر دهم که بیاید. گفت از علی چه خبر؟ گفتم هیچ و با دایی سلیم از اتاق بیرون آمدیم و آنجا بود که من جریان شهادت علی را به او گفتم.
حالا که به اینجا رسیدیم، میخواهم چیزی از شما بپرسم. چرا «دا» به نام مادر نوشته شد؟ پس سهم خود شما که کانون و در تیررس آسیبها و مصائب بودید چه میشود؟
(به فکر فرو میرود) درست است اما میدانید به نظرم هیچ غمی مثل از دست دادن فرزند نیست و هیچ کس نمیتواند متوجه شود که این مصیبت یعنی داغ فرزند چقدر سنگین است. حالا که این را پرسیدید، بگذارید متعاقبا خاطرهای نقل کنم که بیارتباط به این مساله نیست. من بهمن 1361 ازدواج کردم به دو شرط؛ نخست اینکه بتوانم به منطقه بروم و تا پیش از ازدواج به من که مجرد بودم این مجوز داده نمیشد، دیگر اینکه از خانوادهام جدا نشوم. همسرم هر دو شرط را پذیرفت. در آن سال پسرم عبدالله سه ماهه و ناخوش بود. من بچه را در ایوان خوابانده و خودم در اتاق مشغول کار بودم. ناگهان یک توپ 90 کیلویی از سمت عراقیها به خانهمان اصابت کرد. من درجا خشکم زد و به ایوان خانه زل زدم که تمام بلوکهای ساختمانی خراب شده و داخل ایوان ریخته بودند و بچه بیحرکت میان آوار مانده بود. آن زمان بود که تازه فهمیدم داغ فرزند یعنی چه؟ و حتی غم مادرم در فراق علی را با تمام گوشت و پوستم لمس کردم.