printlogo


کد خبر: 166621تاریخ: 1395/8/6 00:00
باغ همانی بود که دادی رفت

حسین قدیانی: چه دار و برگ رنگارنگی! چقدر ناز! خدا عالم است چقدر پزش را می‌دادیم! چقدر باعث افتخارمان بود! وای که چه باغ قشنگی داشتیم! پر از درخت! پر از میوه! میوه‌هایی که فقط مختص یک فصل سال نبود! باغ ما «باغ همیشه بهار» بود، از بس باغبان و بچه‌ها برایش زحمت کشیده بودند! چراغ باغ ما همیشه «روشن» بود اما خب! برای اینکه باغ سرپا بماند، حتی داغ هم دیدیم! چند تایی از بچه‌ها را زدند، با همان اسلحه کدخدا! کدخدای نامرد، این باغ را به چشم ما نمی‌دید! می‌گفت: «شما وقتی باغچه دارید، باغ می‌خواهید چه کار؟!» حتی به چاه باغ ما چشم طمع داشت! به همه آن میوه‌ها، همه آن ریشه‌ها، همه آن برگ‌ها! حتی چشم دیدن ریسه‌های باغ ما را نداشت که «نیمه شعبان»... آه! یک آن دلم گرفت! چه چراغانی خوشگلی! از این شاخه به آن شاخه! سمفونی لاله‌ها! لاله‌ها را که کدخدا زد، فکر می‌کرد باغ ما می‌خوابد! باغبان اما نگذاشت! پای باغ ایستاد! پای هر پر هر لاله‌ای ایستاد! پای هر میوه هر شاخه‌ای ایستاد! کدخدا گفت: «پس لااقل بیایید مذاکره!» باغبان گفت: «من که خوشبین نیستم ولی حالا که می‌خواهید بروید با کدخدا دور یک میز بنشینید «قهرمان» باشید»! ما هم تکرار کردیم پند باغبان را! برای طرف خودمان دست زدیم بلکه بیشتر امتیاز بگیرد! تماشاچی هوشیاری بودیم! تشویق می‌کردیم تیم‌مان را به حمله! و به زدن گل بیشتر! متهم شدیم اما به همصدایی با بدترین دشمن ما و صمیمی‌ترین دوست کدخدا!
با آن همه دفاع روشن از محصول سواد بچه‌ها، متهم شدیم به بی‌سوادی! بد می‌گفتیم که این باغ به هزینه جان شیرین ثمر داده است؛ ارزان نفروشید؟! بد می‌گفتیم که گرگ همیشه گرگ است، حتی وقتی که به جای زوزه، منت می‌کشد؟! تا اینکه روزی خبر آمد مذاکره به بار نشسته! از ما خواستند شادی کنیم! تقدیم دودستی باغ به دشمن اما شادی نمی‌خواست! گرفتن پول خودمان در ازای باغ خودمان شادی نمی‌خواست! تازه! ما خوشبین نبودیم که حتی این پول را هم به ما بدهند! ندادند! کدخدا بدتر شده بود که بهتر نشده بود! می‌رفت با تبر عکس سلفی می‌انداخت! و می‌فرستاد برای ما! با همان تبر آشنا! با همان تبر که افتاده بود به جان همه درختان باغ ما! چه برگ‌ریزانی! صبر نکردند پاییز شود، خود به خود این برگ‌ها بریزند! از ریشه می‌زدند نامردها! جماعت می‌گفتند؛ به دشمن نگویید نامرد! می‌گفتند؛ اصلا به کدخدا نگویید دشمن! می‌گفتند؛ همین که باغ ما را به رسمیت شناخته، خوب است! می‌گفتیم؛ باغ را به درختانش می‌شناسند! می‌گفتیم؛ حالا که با تبر، همه درختان باغ ما را زده؟! می‌گفتند؛ چاه را که با «سیمان» پر کنیم، حل است! و چاه را با سیمان پر کردند! حالا باغ ما، نه درختی داشت و نه حتی چاهی برای گرفتن آبی! باز هم اما حل نشد! و کدخدا هنوز مشکلش با ما حل نشده! خوش به حال قصه‌های قدیمی! چند تا یکی «افسانه» بود! ما اما «هزار و یک شب» واقعا غصه خوردیم! آهای آقای سه‌نقطه‌چین! مگر نگفتی باغ را که بدهیم، همه چیز حل است؟! من درختان باغ‌مان را می‌خواهم! همان که فروختی! مفت! و قطع کردی! با تبر بی‌رحم دیپلماسی! تا بروند با چوبش «روزنامه‌» دربیاورند؛ «صبح بدون تحریم»! قلم به دستان کلاش جناح گلابی! مثال می‌زنی‌ها! مگر بیل و کلنگ دستت گرفته بودی و مشغول ورز خاک بودی که حالا به ما می‌گویی صبر کنیم تا وقت محصول؟! مگر خودنویس دست پینه‌نبسته‌ات نبود؟! و مگر نگفتی که در همان روز دادن باغ، داغ تحریم تمام می‌شود؟! تو باغ را دادی رفت! با ما از کدام «سیب» سخن می‌گویی؟!  «سرِچشمه» چقدر گفتیم سیمان نریزید روی دسترنج مصطفی‌ها! چقدر گفتیم این شیطان قسم خورده که آدم نمی‌شود؟! آهای عالیجناب وعده! آقای حرف! باغ همانی بود که دادی رفت...

 


Page Generated in 0/0133 sec