printlogo


کد خبر: 172570تاریخ: 1395/12/8 00:00
سرگذشت یکی از خواص سست‌عنصری که در دوران حکومت امیرالمؤمنین نقاب از چهره برداشت
ابوموسی اشعری منافق بن کافر

محمدصادق حاج‌صمدی: در گفتار پیشین نگاهی اجمالی به نقش اشعث در فتنه‌های زمان امیرالمومنین(ع) داشتیم و بیان شد او و همدستانش کار را تا بدانجا بر نظام سخت کردند که امیرالمومنین(ع) مجبور شد از او که به‌واسطه فسادش عزل شده بود دلجویی کند و وی را به فرماندهی نیمی از لشکر بگمارد. و پس از آن نیز حکمیت را بر امام تحمیل کرد و معاویه را نجات داد و جنگ را مغلوبه کرد و در شهادت حضرت توطئه کرد و دخترش را به عقد امام حسن(ع) درآورد. به‌عبارت دیگر شخصیتی که امیرالمومنین(ع) او را در مسجد، «منافق بن کافر» خطاب و از ولایت عزل کرد، چنان نفوذی در میان عرب داشت که ایشان در مواجهه با او به‌واسطه مصلحت ناتوان بود و یک‌تنه کار نظام را فشل کرده بود. دوران حکومت امیرالمومنین(ع) را به واسطه خواص متنفذ منافق می‌توان براحتی «دوران تحمیل‌ها» نام گذاشت.  پرداخت به برخی شخصیت‌ها در این دوران نیز دستاویزی برای مقایسه با امروز است که برخی از خواص تا کجا می‌توانند حتی تیغ امیرالمومنین(ع) را کند کنند و رای ایشان را برگردانند و موجب شوند مردم نیز امامی را که با وی بیعت کرده بودند رها کنند. بویژه وقتی برای یک عده، عمامه مانع فریب باشد در حالتی که ابوموسی اشعری عمامه‌دار حافظ قرآن راوی حدیث، فریب پسر نابغه بدکاره را بخورد. ابوموسی اشعری که در جریان حکمیت مورد قبول معاویه و اشعث بن‌ قیس و در عمل، پذیرفته کوفیان و شامیان بود از جمله افرادی است که پا پس کشیدن او اهل جمل را جرأت داد و ورود او کار صفین را یکسره کرد. «ابوموسی عبدالله بن ‌قیس اشعری» در زبید یمن و در قبیله اشعر به دنیا آمد که از قحطانیان یمن و از قدیمی‌ترین اعراب بودند و در غارات ثقفی نقل است که مادرش ظبیه به دزدی معروف بود و در تاریخ مسلمان شدنش اختلاف است اما قول غالب این است که پس از سقوط خیبر مسلمان شد و دیگرانی گفتند که او در مکه و به همراه سعید بن عاص که از بنی‌امیه بود اسلام آورده بود و نقل دیگری نیز هست که او همزمان با جعفر بن ابی‌طالب به مدینه وارد شد و اسلام آورد. گفته‌اند در فتح مکه در زمره سپاه اسلام بود و در حنین و تبوک نیز با پیامبر شمشیر زده بود و شخصی بود در تیراندازی ماهر و صدایی خوش در قرائت قرآن داشت و پیامبر در سال دهم پس از هجرت و پیش از حج آخر او را به فرمانداری زبید و ولایت عدن گمارد و در یمن عنوان قضاوت یافت. چون پیامبر رحلت کرد خلیفه اول او را در یمن باقی گذاشت و این تا 2 سال ادامه یافت تا پسر ابی‌قحافه درگذشت و در مدینه با خلیفه دوم بیعت کرد. پس خلیفه دوم مغیره بن ‌شعبه را از حکومت بصره عزل کرد و ابوموسی را بر بصره ولایت داد. نقل است او در فتح اهواز و حران و نصیبین فرمانده سپاه مسلمین بود و یک سال شوشتر را محاصره کرد و آن را به سال بیستم پس از هجرت گشود و 12 سال والی بصره و به تبع آن خوزستان و عراقین بود. یعقوبی نقل می‌کند ابوموسی با پسر خطاب رابطه‌ای نزدیک داشت و اولین کسی بود که به خلیفه دوم لقب امیرالمومنین(ع) داد و او را در نامه‌ها چنین خطاب کرد و چنین معمول شد و پس از آن بود که بر وی این لقب ماندگار شد. چون در مدینه حکم شد که نقل حدیث از پیامبر(ص) ممنوع است؛ ابوموسی امر کرد تا احادیثی که از پیامبر(ص) نقل کرده بود را گرد آوردند و آتش زدند. پس از آن خلیفه دوم او را جایگزین عمار یاسر در کوفه کرد لکن مردم کوفه بر او متفق نشدند و اعتراض کردند، پس او مجددا به بصره بازگشت ولی همچنان قاضی کوفه بود. چون کار بر عثمان قرار گرفت بنا بر وصیت خلیفه پیشین، ابوموسی تا 4 سال بر بصره حاکم بود. و عثمان 2 سال دیگر بر آن افزود لکن به سال بیست و نهم مردم بصره از او شکایت کردند و عثمان او را از حکومت عزل و پسردایی خود عبدالله بن‌ عامر را به بصره فرستاد و ابوموسی از جمله نخستین والیان بود که با یکی از بنی امیه جایگزین شد. با این حال عثمان برای او هدایا فرستاد تا از او دلجویی کند لکن ابوموسی نپذیرفت و در کوفه ساکن شد تا سال سی‌وچهارم که مردم کوفه بر سعید بن‌ عاص شوریدند و خواستند عثمان را از خلافت عزل کنند و ابوموسی را بر کوفه امارت دهند لکن شرط کرد که پذیرش حکومت کوفه را می‌پذیرد در حالتی که با عثمان بیعت کنند و نیز کار را بر مخالفان عثمان سخت گرفت و تا قتل او در کوفه حاکم بود. چون عثمان کشته شد و کار بر امیرالمومنین(ع) قرار گرفت، عبدالله بن قیس از بیعت با امام امتناع کرد و کوفیان را نیز بازداشت و در جواب سوال ایشان که چرا با امام بیعت نمی‌کند، گفت: «در این معنى توقف می‌کنم و می‌نگرم تا بعد از این چه شود» و در این هنگام امام(ع) در مدینه بود و تا جمل مرکز خلافت در حجاز بود. پس هاشم بن ‌عتبه بن أبى‌وقاص به او گفت: «... مهاجر و انصار و خاص و عام با امیرالمؤمنین على(ع) بیعت کرده‌اند. می‌ترسى اگر با على(ع) بیعت کنى، عثمان از آن جهان باز آید؟» پس چون هاشم بن ‌عتبه با امام بیعت کرد، ابوموسی نیز پذیرفت. با این حال امام عماره بن شهاب را به ولایت کوفه فرستاد لکن او را در راه طلیحه بن‌ خویلد به مرگ تهدید کرد و از میانه راه بازگشت. پس مالک اشتر نخعی امام را به ابقای ابوموسی بر امارت کوفه توصیه کرد که غالب مردم کوفه از یمنند و عبدالله قیس نیز از اهل یمن است و کار در کوفه بر وی قرار دارد. پس امام پذیرفت لکن چون فتنه شتر سرخ‌مو را طلحه و برادرش و جناب عایشه علم کردند و بر بصره قرار گرفتند و والی امام را بیرون کردند، جناب عایشه نامه‌ای به بزرگان کوفه و ابوموسی نوشت و ایشان را از پیروزی خود مطلع کرد و به مقابله با امام خواند. ابوموسی نیز بر منبر رفت و کوفیان را بر آن داشت تا کناره گیرند و در جنگی که از آن به‌عنوان نزاع میان قریش یاد کرده بود شرکت نکنند و گفت: «شمشیرها را غلاف کنید و سرنیزه‌ها را جدا سازید و زه‌ها را ببرید و ستمدیده و بی‌چاره را پناه دهید تا اینکه این کار هموار شود و این فتنه از میان برخیزد». پس از آن امام، هاشم بن‌ عتبه را به کوفه فرستاد و به ابوموسی فرمود: «مردم را به حال خود رها کن، زیرا من تو را ولایت ندادم جز آنکه بحق مرا یاوری کنی» و از نامه‌های آن حضرت است به ابوموسی که: «از بنده خدا علی امیر مومنان به عبدالله بن قیس. پس از ستایش پروردگار و درود! سخنی از تو به من رسید که هم به سود، و هم به زیان تو است، چون فرستاده من پیش تو آید، دامن همت کمر زن، کمرت را برای جنگ محکم ببند، و از سوراخ بیرون آی، و مردم را برای جنگ بسیج کن، اگر حق را در من دیدی بپذیر، و اگر دودل ماندی کناره‌ گیر، به خدا سوگند هرجا که باشی تو را بیاورند و به ‌حال خویش رها نکنند، تا گوشت و استخوان و ‌تر و خشکت در هم ریزد، و در کنار زدنت از حکومت شتاب کنند، چنانکه از پیش روی خود همانگونه بترسی که از پشت سرت هراسناکی. حوادث جاری کشور آنچنان آسان نیست که تو فکر می‌کنی، بلکه حادثه بسیار بزرگی است که باید بر مرکبش سوار شد، و سختی‌های آن را هموار کرد، و پیمودن راه‌های سخت و کوهستانی آن را آسان کرد، پس فکرت را به‌کار گیر، و مالک کار خویش باش، و سهم و بهره‌ات را بردار، اگر همراهی با ما را خوش نداری کناره‌ گیر، بی‌آنکه مورد ستایش قرارگیری یا رستگار شوی، که سزاوار است تو در خواب باشی و دیگران مسؤولیت‌های تو را برآورند، و از تو نپرسند که کجا هستی؟ و به کجا رفته‌ای؟ به خدا سوگند! این راه حق است و به دست مرد حق انجام می‌گیرد، و باکی ندارم که خداشناسان چه می‌کنند! والسلام». لکن ابوموسی نپذیرفت و هاشم را نیز به زندان و قتل تهدید کرد. پس هاشم به امام(ع) نوشت: «بر مردی وارد شدم، خودخواه و ستیزه‌جو که دشمنی‌اش علنی و آشکار است». پس امام محمد بن ابی‌بکر و محمد بن ‌جعفر را به کوفه فرستاد تا ابوموسی را به راه آورند. لکن در جواب ایشان گفت: «به خدا قسم که بیعت عثمان در گردن من و گردن صاحب شما دو تن است. و اگر چاره‌ای جز مبارزه نباشد، ما با کسی جنگ نمی‌کنیم مگر پس از انجام پیکار با قاتلان عثمان در هر کجا که باشند». نقل است عبد خیر حیوانی از ابوموسی پرسید: آیا این دو نفر (طلحه و زبیر) از جمله بیعت‌کنندگان با علی بودند؟ گفت: آری. پس پرسید: آیا از علی عملی سر زده است تا موجب نقض بیعت او شود؟ جواب داد: نمی‌دانم. عبد خیر به او گفت: اکنون که تو ندانستی، پس تو را به حال خود می‌گذارم تا بدانی...».
چون خبر سرکشی ابوموسی به امیرالمومنین(ع) رسید این‌بار امام سبط اکبر را به همراه عمار یاسر و قرظه بن‌کعب به‌عنوان فرماندار کوفه فرستاد و نامه‌ای به او داد که «همانا من حسن(ع) و عمار را فرستادم تا از مردم کمک بخواهند و قرظه بن‌کعب را نیز به عنوان والی کوفه فرستادم، اعمال تو نکوهیده و مطرود است، از کار ما کناره بگیر! و اگر نرفتی به او دستور داده‌ام تا با تو آشکارا مبارزه کند و اگر با تو مبارزه کند و بر تو چیره شود بند از بندت جدا کند». پس ابوموسی کنار رفت و اهل کوفه به یاری امام بسیج شدند. و در روایت دیگر است که ابوموسی سر باز زد و کناره نگرفت تا اینکه مالک اشتر به خواست خویش به امام حسن(ع) و عمار پیوست در حالی که خود را مسؤول باقی ماندن ابوموسی بر ولایت کوفه می‌دید. پس به امام عرض کرد: «... اگر صلاح می‌دانی- خدا تو را گرامی دارد ‌ای امیرمؤمنان- مرا به دنبال آن دو بفرست، زیرا مردم آن شهر، بیش از هرکس از من فرمان می‌برند، اگر بروم امیدوارم کسی از ایشان با من مخالفت نورزد. پس امام او را نیز اجازه داد و چون اشتر وارد کوفه شد، به هیچ قبیله گذر نمی‌کرد که میان آن قبیله عده‌ای را در انجمنی یا مسجدی ببیند مگر اینکه ایشان را با خود همراه می‌کرد».
پس با گروهی از مردم به کاخ رسید و در حالی وارد شد که ابوموسی در مسجد مشغول سخنرانی برای مردم بود و آنان را به نقل روایتی سرگرم کرده بود که می‌گفت از پیامبر(ص) درباره فتنه شنیده است، و شخص بی‌طرف بهتر است از کسی که وارد در آن فتنه شود. عمار یاسر در جواب او گفت: براستی که پیامبر(ص) تنها به تو گفته است؛ قعود تو بهتر است از قیام تو، و بعد گفت: خداوند بر کسی که بخواهد بر او چیره شود و او را انکار کند غالب و پیروز است.
غلامان ابوموسی وارد مسجد شدند در حالی که می‌گفتند:‌ ای ابوموسی! این اشتر است که داخل قصر شد و ما را کتک زد و از آنجا بیرون کرد. پس از منبر فرود آمد و وارد کاخ شد، لکن اشتر به او پرخاش کرد که «ای بی‌مادر از کاخ ما بیرون شو! خدا تو را بکشد! به خدا سوگند تو از اول جزو منافقان بودی». ابوموسی گفت: یک امشب را مهلت بده. اشتر گفت: مهلت داری اما نباید امشب را در کاخ بمانی. مردم شروع به غارت اموال ابوموسی کردند ولی اشتر جلوی آنان را گرفت و از کاخ بیرونشان کرد، و گفت: من او را پناه داده‌ام، و نگذاشت دست مردم به او برسد. با این حال عیان است که ابوموسی هم‌رای با اهل جمل بود و به‌رغم ادعایش از بی‌طرفان نبود چرا که جنایات‌شان در بصره و بغی ایشان بر امیرالمومنین(ع) به شهادت ابوموسی واضح بود. با این حال از کوفه تنها 12 هزار تن به امام پیوستند و این در حالی است که باقی کوفیان به رای ابوموسی از شرکت در جنگ امتناع کردند و جمعیت کوفه را در آن دوران تا 180 هزار تن نوشته‌اند.
پس از آن ابوموسی به عرض رفت که بین تدمر و رصافه بود در شام و تا صفین در آنجا ماند و در صفین نیز مردم را به بی‌طرفی دعوت کرد و خود نیز در جنگ دخالت نکرد تا آنکه کار در کارزار به خیانت اشعث بن ‌قیس رسید و پسر نابغه خدعه کرد و اشعث حکمیت را به امیرالمومنین(ع) تحمیل کرد. و در خطبه امام است به اهل کوفه درباره حکمیت که «شامیان درشت‌خویانى پست و بردگانى فرومایه‏‌اند که از هر گوشه‏‌اى گرد آمده، و از گروه‏هاى مختلفى ترکیب یافته‏‌اند، مردمى که سزاوار بودند احکام دین را بیاموزند، و تربیت شوند، و دانش فراگیرند، و کارآزموده شوند، و سرپرست داشته باشند، و دستگیرشان کنند، و آنها را به کار مفید وادارند. آنان نه از مهاجرانند و نه از انصار، و نه آنان که خانه و زندگى خود را براى مهاجران آماده کرده، و از جان و دل ایمان آوردند.
آگاه باشید که شامیان در انتخاب حکم، نزدیک‏ترین فردى را که دوست داشتند برگزیدند، و شما فردى را که از همه به ناخشنودى نزدیک‏تر بود انتخاب کردید،  همانا سر و کار شما با عبدالله پسر قیس است که مى‏‌گفت: «جنگ فتنه است! بند کمان‏ها را ببرید و شمشیرها را در نیام کنید» اگر راست مى‏گفت پس چرا بدون اجبار در جنگ شرکت کرده و اگر دروغ مى‏‌گفت پس متهم است براى داورى. عبدالله بن عباس را رو در روى عمروعاص قرار دهید، و از فرصت مناسب استفاده کنید، و مرزهاى دوردست کشور اسلامى را در دست خود نگه دارید، آیا نمى‏بینید که شهرهاى شما میدان نبرد شده و خانه‏‌هاى شما هدف تیرهاى دشمنان قرار گرفته است».
با این حال نقل است که چون کار حکمیت با حکومت معاویه پایان یافت، ابوموسی عمروعاص را لعنت کرد و از بیم نکوهش مردم به مکه گریخت. با این حال پس از آن از او نقل مهم دیگری در تاریخ نیست جز اینکه با معاویه بیعت کرد به خلافت و مرگ او را بین سال‌های 42 تا 53 هجری قمری نوشته‌اند.
ابوموسی تنها یکی از خواصی است که در دوران حکومت امیرالمومنین(ع) نقاب نفاق بر چهره داشت و در جمل مردم را از یاری امام بازداشت و در صفین رای به خلافت عبدالله بن عمر داشت و وجهه‌اش نزد مردم باعث شد تا معاویه در وی طمع کرد و فعل او کار امام را با شکست پایان داد. داستان او و امثال اشعث به‌روشنی نشانگر آن است که اگر حاکم یک نظام اسلامی شخصی مانند امام علی(ع) نیز باشد؛ همچنان کار به کارگزاران و خواص قرار می‌گیرد و رای ایشان و خیانت و وفاداری‌شان تا چه اندازه می‌تواند وزنه حق و باطل را جابه‌جا کند.


Page Generated in 0/0139 sec