شر برادر
سال 65 با 14سال سن میخواستم به جبهه برم. خانواده اجازه نمیدادند. میگفتند بچه ام و نمیتوانم خودم را اداره کنم. 5 روز مانده به سال نو از خانه فرار کردم و به سپاه «نورآباد» رفتم. پدر و مادرم باخبر شدند و برادرم را فرستادند دنبالم. وقتی مرا بین راه دید گفت: برگرد، تو بچه ای اما من گوش نکردم. دیدم ول کن نیست. در دلم دعا کردم و گفتم: خدایا شر این برادرم را از سرم کم کن! چیزی نگذشت که از تعقیب من منصرف شد و راهش را گرفت و رفت.
پدر و پسر رزمنده
اعزام اول در «پادگان هجرت خرمآباد» مرا نپذیرفتند. اعزام بعدی که یک ماه پس از آن بود با برادر پاسداری دوست شدیم و او کارم را راه انداخت. رفته بودم لباس بگیرم که پدرم را دیدم لباس پوشیده و آماده شده است. فوری پنهان شدم که مبادا پیدایم کند و مانع رفتنم شود. وقتی تقسیم میشدیم مرا دید و به برادران پاسدار گزارش داد. صدایم کردند. در حضور پدرم میگفتند یکی از شما باید برگردد. من میگفتم شما برگرد او میگفت تو برگرد. بالاخره مسؤولان را راضی کردیم که هر دو برویم. موقعی که به گردان رسیدیم فرمانده گردان فهمید ما پدر و پسریم. به ملاحظه کوچکی من گفت شما پیش هم باشید. خیلی خوشحال شدیم. مأموریت ما تمام شد و من آمدم ولی پدرم ماند.
خانه توپ
سال 63-62 بود. من بودم و خاله زاده و دایی زاده و عموزاده ام. بدون اطلاع خانواده با هم قرار گذاشته بودیم برویم جبهه. روز اعزام رسید. مچ دستم در مسابقه کشتی شکسته و مادرم هم تازه وضع حمل کرده بود. رفته بودیم مقر سپاه تا ترتیب رفتنمان را بدهند. مادرم خبردار شد. از بستر حرکت کرده و با آن حال و روز آمد سپاه. گفت «هوشنگ» برگرد. گفتم: نعوذبالله امام زمان (عج) هم بیاید و بگوید برگرد، برنمی گردم! رفتیم جبهه. نمیخواستند ما را به عملیات ببرند. معرفی کردند دژبانی. پا را کردم توی یک کفش که یا خط یا خانه. گفتند آخر کوچکی. گفتم تیر هم کوچک است. آمدیم خط مقدم. پرسیدند سواد داری؟ گفتم بله. فرستادند توپخانه. در توپخانه دنبال خانهای میگشتم که در آن توپ باشد به بچهها میگفتم به من میگفتند بروم توپخانه. آنها میخندیدند و میگفتند بابا توپخانه همین جاست.
دست پر با شهادت
بار اول با پدرم رفتیم جبهه. او قبلاً در «کردستان» مجروح شده بود. اقوام مانع میشدند و میگفتند لااقل یکی از شما برود. بابایم جواب میداد همه وظیفه دارند از اسلام و انقلاب دفاع کنند یعنی شما هم باید بروید نه اینکه مانع ما بشوید! در منطقه ما را از هم جدا کردند اما موقع عملیات خودم را به او رساندم. مأموریتمان تمام شده بود با این وصف ماندیم تا پدرم به آرزوی خود رسید. چون همیشه میگفت: یا پیروزی یا شهادت، دست خالی نباید از میدان برگردیم.
رفتن به جبهه احتیاج به رضایت پدر و مادر ندارد
سال 61 بود. کشش عجیبی برای جبهه رفتن در من پیدا شده بود. دیگر نمیتوانستم خودم را نگه دارم. منتظر بهانهای بودم که خبردار شدم برادر عزیزتر از جانم «حمیدرضا سیف» به شهادت رسیده است؛ دوستی که با هم بزرگ شده بودیم. عزمم را جزم کردم، اما مشکل خانواده به قوت خود باقی بود. علاقه مفرطی به من داشتند. پدرم در «کویت» کار میکرد و هرچند وقت یک بار به ما سر میزد. مترصد بودم او به محل کارش برگردد که فرمان امام خمینی (ره) صادر شد: رفتن به جبهه احتیاج به رضایت پدر و مادر ندارد. نامه مفصلی نوشتم و گذاشتم زیر فرش. آن زمان سال اول هنرستان بودم. سه شنبهای بود که ما کارگاه داشتیم و نیازی به بردن کتاب نبود. یک قطعه فلز بود که آن را تحویل دادم و رفتم بسیج ثبتنام کردم و همان روز اعزام شدیم. از «پادگان امام حسین خرمآباد» به «اهواز» و از آنجا به «سایت پنج» که محل استقرار «تیپ پانزده امام حسن (ع)» بود. من در «گروهان مالک اشتر، گردان فتح» قرار گرفتم؛ هر هفت، هشت نفر در یک چادر. برادری بود به نام «شاکر شایسته نیا»، اهل خوزستان. توجه همه را به خودش جلب کرده بود. موقع دعا مثل ابر بهار گریه میکرد. معاون فرمانده دسته هم بود و همان ساعت اول عملیات شهید شد.
در عملیات والفجر مقدماتی (17/11/61- منطقه فکه، چزابه) تعداد زیادی از برادران شهید و اسیر شدند. از جمله خودم که هشت سال در اسارت دشمن بودم. وقتی اسیر شدیم، عراقیها همه اجساد شهدا را جمع کردند و آتش زدند. «شاکر شایسته نیا» جزو همان کسانی است که جسد ندارد و در آتش سوخت.
منبع: دائره.. المعارف «فرهنگ جبهه»