printlogo


کد خبر: 177000تاریخ: 1396/3/28 00:00
خاطرات جبهه 15

 مرا به حساب نمی‌آوردند
اولین باری که جبهه رفتم سال 65 بود. البته با هزار دوز و کلک و زحمت. در «تیپ کماندویی مالک اشتر»، وابسته به «قرارگاه رمضان» بودم و از آنجا با اصرار فراوان خودم را به واحد تخریب منتقل کردم. غیر از 50 روز آموزش عمومی، 75 روز دوره تخصصی تخریب دیدیم. روی واحد ما خیلی حساب می‌کردند. بعد از توجیه برای عملیات برون مرزی با «گردان ذوالفقار» که جزء تیپ بود وارد خاک عراق شدیم. در نقطه میله مرزی چند نفر از برادران کرد به عنوان بلدچی به ما پیوستند. به محض اینکه چشم‌شان به من افتاد شروع کردند پچ پچ کردن. آخر دلشان طاقت نیاورد و یکی از آنها گفت: تو می‌خواهی با ما بیایی؟ گفتم: معلومه. گفت: می‌توانی روی قله‌های بلند بروی و دویست کیلومتر پیاده روی کنی؟ گفتم: چرا نتوانم. دیگر چیزی نگفتند.
بعد از 90 کیلومتر راهپیمایی به یکی از ارتفاعات نسبتا بلند رسیدیم، با شیبی تند. فرمانده برای اینکه برادران احساس خستگی نکنند گفت: صف را به هم بزنید و آزادانه هر طور می‌خواهید بروید. حالا موقعش بود که نشان بدهم آن قدرها هم که آنها فکر می‌کنند بچه نیستم. این بود که خودم را به هر سختی بود به سرعت رساندم به قله و به تک درختی که آنجا بود تکیه کردم و مشغول خوردن کمپوت شدم. دوستان کرد ما بعد که آمدند بالا و مرا دیدند رویشان را برگرداندند و با فاصله‌ای از من نشستند.
 منور و صلوات
ساعت ده، یازده شب بود. کنار سنگر با جمعی از دوستان دور هم نشسته بودیم و چای می‌خوردیم. منتظر بودیم ساعت
نگهبانی- دوازده شب- بشود و سر پست برویم. نیروهای بعثی منور زدند. یکی از دوستان که تا آن موقع نمی‌دانستیم بار اولش است به جبهه آمده با دیدن نور به خیال اینکه هاله‌ای آسمانی است بی‌اختیار و بلند صلوات فرستاد. نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و زدیم زیر خنده.
 ترس و وحشت تمام وجودم را گرفت
اولین روزی بود که وارد «گردان اخلاص» می‌شدم، یعنی همان «گردان تخریب». خبر دادند فرمانده گردان برای ما جلسه گذاشته. داخل نمازخانه جمع شدیم. بعد از سلام و علیک و معارفه شروع کرد به صحبت کردن. در حین سخنرانی متوجه شدم دو، سه تا انگشت ندارد. در ادامه وقتی این پا و آن پا شد فهمیدم یک پایش هم قطع است. و بالاخره بعد از جلسه و چهره به چهره شدن دریافتم یک چشمش هم مصنوعی است. از همان لحظه ترس و وحشتی تمام وجودم را فرا گرفت که نگو و نپرس. پیش خودم فکر می‌کردم یعنی من هم به زودی به همین وضع دچار می‌شوم؟ تا اینکه به تدریج همه چیز برایم عادی شد.
 دستگاهم
خرداد ماه 66 به عنوان امدادگر به منطقه اعزام شدم. آن موقع افرادی را که بار اولشان بود جبهه می‌آمدند در امور خدماتی و نظافت به کار می‌گماشتند. برای اینکه تن به این کارها ندهیم با چند نفر از دوستان گفتیم: ما بار دو‌م‌مان است اما از بدشانسی که داشتیم گفتند: بسیار خوب؛ آماده بشوید برویم خط مقدم. بناچار و با ترس و لرز قبول کردیم. آنجا موقعی که آرپی‌جی می‌زدند خیال می‌کردیم دارند سنگ به قوطی حلبی می‌زنند. یک روز شنیدیم یک نفر داد می‌زند: دستگاهم، دستگاهم. چون امدادگر بودم دویدم طرفش. فکر کردم خودش صدمه دیده. آمد نزدیک. هیچ اثری از جراحت و خونریزی نداشت. اشاره کرد به جلو. فهمیدم دستگاه بولدوزرش را می‌گوید که خمپاره خورده است.
 هرچه می‌خواهد بشود بشود
فرمانده‌ای داشتیم در جبهه‌های غرب، که به خاطر هماهنگی بیشتر با محیط لباس کردی می‌پوشید. بعد از عملیات بر اثر فشار دشمن عده‌ای خواستند عقب‌نشینی کنند. خیلی ناراحت شد. لباس‌های کردی را از تن در آورد و لباس فرم سپاه پوشید و گفت: اگر قرار است شهید یا اسیر بشوم بگذار در همین لباس باشد. این حرکت خیلی در روحیه دوستان تأثیر کرد.
 دروازه تهران کجاست؟
در شرق «بصره» حمله‌ای سنگین کردیم. داخل کانال‌ها از بس جنازه عراقی ریخته بود راه عبور نداشتیم. خیلی از بچه‌ها شب را کنار همین جنازه‌ها خوابیدند. چون تشخیص مرده از زنده مشکل بود. منطقه فتح شده، یک افسر عراقی مجروحی را می‌آوردم پشت خط. در بین راه با عربی شکسته بسته به او حالی کردم که: یادت هست «دروازه اندیمشک» که رسیده بودید می‌گفتید: «دروازه تهران کجاست؟» حالا می‌بینی که با سر و کله خونین بعد از چند سال هنوز در «دروازه بصره» هستید. شروع کرد به والله لا والله گفتن و می‌خواست بفهماند که من بی‌تقصیرم. زور بود، زور.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»


Page Generated in 0/0095 sec