printlogo


کد خبر: 177383تاریخ: 1396/4/8 00:00
خاطرات جبهه 18

 پسرم! آنجا جنگ است
وقتی با خانواده در میان گذاشتم که می‌خواهم جبهه بروم، مادرم گفت: پسرم تو محصل هستی. گفتم می‌روم همان جا درس می‌خوانم. گفت: آنجا جای جنگ است. نمی‌خواهد بروی. آن برادرت که شهید شد. برادرهای دیگرت هم که جبهه هستند، لااقل صبرکن آنها بیایند بعد برو. گفتم: نمی‌شود. روز موعود به بهانه حمام ساک لباس‌هایم را برداشتم و خودم را به سپاهیان حضرت محمد (ص) رساندم. از «پادگان المهدی (عج) چالوس» به «هفت تپه» و بعد به «شلمچه» رفتیم. سه ماه خانه نیامدم. این قضیه مربوط به اسفند سال 65 است.
 به غیرتم برخورد
در عملیات فتح المبین (2/1/61- غرب رودخانه کرخه و غرب شوش و دزفول) فرمانده دسته بودم. دسته‌ای مرکب از برادران سرباز و بسیجی و سه نفر از برادران سپاه «آستانه اشرفیه». قرار بود به «سایت سه» حمله کنیم و به نیروهای تهاجمی در «سایت چهار» ملحق بشویم. نرسیده به خاکریز نزدیک «سایت سه» مجروح شدم. با زخمی شدن من، آثار ضعف و سستی در چهره بچه‌ها هویدا شد. ناراحت شدم. گفتم من چیزیم نیست. چفیه‌ای که به کمر داشتم بازکردم و پیچیدم دور گردنم و به برادران گفتم حرکت کنید. مردد بودند. با تهدید و تشویق آنها را بردم به طرف سایت. آنجا بود که چشمم افتاد به زن‌هایی که سوار نفربر بودند و از معرکه می‌گریختند. به غیرتم برخورد. از خود بیخود شدم و تنهایی عقب نفربر نشستم تا به «سایت پنجم» رسیدم. در حالی که هنوز در «سایت چهار» درگیری بود.
در این لحظه ماشین جیپی را دیدم که به سرعت به طرفم می‌آید. پیش خودم گفتم کارم ساخته است. یا شهید می‌شوم یا اسیر. کنار جاده دراز کشیدم. جیپ که نزدیک شد به سمت آن شلیک کردم. دو تا تیر زدم و اسلحه گیر کرد. آنها جیپ را رها کردند و پریدند پایین و درازکش شدند. به خود آمدم و بلند گفتم: سلم نفسک (خودت را تسلیم کن). زود از جایشان بلند شدند اما اسلحه به دست. گفتم: ارم سلاحک (اسلحه را بینداز)، اسلحه را انداختند. تفنگ‌هایشان را جمع و خودشان را بازرسی کردم. همه را که درجه دار بودند با ماشین‌شان آوردم عقب.
 نشافرین
در عملیات والفجر هشت (20/1/64- فاو) 35 نفر از یک روستا در گردان ما بودند- گردان مسلم- از فرمانده گردان تا فرماندهان گروهان‌ها و ارکان اکثرا از اهالی همین روستا بودند. شب عملیات، برای ارتباط گرفتن با هم و باخبر شدن از حال یکدیگر، رمزی قرار داده بودند که اسم مادر بزرگ یکی از همین بچه‌ها بود. به نام «نشافرین»! وقتی در قایق بودیم یا در شهر «فاو» و جاهای دیگر، یکی از دور صدا می‌زد: نشافرین و بقیه جواب می‌دادند: زنده است!
 عاشقان چتر
در عملیات شلمچه- کربلای 5 (19/10/65)- گردان در حال عقب‌نشینی بود. خسته و کوفته، با پوتین‌های پاره و لباس‌های خونی و خاکی. برادر بسیجی با همان چتر منوری را به دوش گرفته بود که وزنه انتهای آن روی زمین کشیده می‌شد. این وضع اعصاب فرمانده و بقیه برادران را خرد کرده بود. مسؤول‌مان او را عتاب کرد که: بینداز! اگر آن را بیاوری وای به حالت. بسیجی که هوا را پس دید چتر را انداخت اما چیزی نگذشت که دوباره صدای کرکر کشیده شدن چتر شنیده شد. بله. بسیجی دیگری از گردان رسیده و آن را برداشته بود و می‌آورد.
 توفان شن
توفان شن در منطقه «پاسگاه زید» شروع شد. شب تا صبح داخل «مثلثی»های - خاکریزهای بسیار مستحکم عراق در منطقه شرق بصره (پاسگاه زید، شلمچه) به‌صورت سه ضلعی مرسوم به خاکریزهای طرح اسرائیلی- عراق دور می‌زدیم. جز نور منورها که گاه و بیگاه منطقه را روشن می‌کرد، امکانی برای تشخیص محیط نداشتیم. یکی، دو بار از داخل میدان مین عبور کردیم که بار سوم دو نفر از برادران روی مین رفتند و شهید شدند. تازه فهمیدم که این مسیر را چند بار رفته ام. صبح که هوا روشن شد دیدیم تمام شب را بین پنج- شش مثلث به فاصله دو کیلومتر از همدیگر دور زده‌ایم.
درگیری شروع شد. چون گردان‌های دیگر در این منطقه نبودند عملیات مشکل بود. ولی بچه‌ها ایستادند، تا اینکه عراق تانک بیشتری به منطقه آورد. در قسمتی که ما بودیم ظاهرا نیروهای پشتیبانی عراق مستقر بودند، بچه‌ها دویدند وسایل آنها را بگیرند. یکی می‌گفت: بیایید این بیل مکانیکی را ببرید. دیگری گفت: بروید عقب، عراق نیرو آورده. چیزی نمانده بود محاصره بشویم. توفان شن به «شلمچه» و «پاسگاه زید» سرازیر شد. تا ده قدمی را نمی‌شد دید. چفیه را دولا به صورتم پیچیده و گوشی بی‌سیم را زیر چفیه گرفته بودم. نیروها بموقع نرسیدند و ما با استفاده از فرصت عقب نشینی کردیم.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»


Page Generated in 0/0145 sec