سیدمحمد حسینی
بود در یک مکان نامعلوم
که نگویم از آن نشانی را
کدخدایی حریص و مردمخوار
ول نمی کرد شغل خانی را
داشت چشم طمع به هر چیزی
زیر میزی و گاه رو میزی
باز میدید درب هر دیزی...
زود میبُرد استخوانی را
میگرفت از کسی چو محصولش
جای آنکه به او دهد پولش
زیرکی کرده، میزد او گولش
تا کند حفظ، کّلِ Money را
بعد با هر بهانهای که شده
مثلا زید چون به عَمرو زده...
تا به این شخص، پول را ندهد
میزده تهمت تبانی را
از قضا نوچه برادر او
آمد از آسمان بلا سر او
با جدالی که خود به راه انداخت
داد از دست، زندگانی را
کدخدا کرد از دوباره طمع
دید اما که شخص بی پول است
زد به نام خودش ز منزل او
کلِ آثار باستانی را...