printlogo


کد خبر: 178384تاریخ: 1396/4/27 00:00
خاطرات جبهه 23

 از نماز روزتان غفلت نکنید
یکی از مسؤولان ارتش در جمع ما که ترکیبی از برادران ارتش و بسیجی بود صحبت می‌کرد. در بین سخنانش گفت: برادران! در جمع این بچه‌های بسیجی، خیلی‌ها نماز شب می‌خوانند. بعضی لااقل از نماز روزشان غفلت نکنند و مواظب باشند که اصل، نماز است.
 مرا بکشید
سال 66 در منطقه عملیاتی «سلیمانیه» بودیم. به همراه گردانی از «قرارگاه رمضان» در «لشکر 25 کربلا». بعد از نفوذ به مواضع دشمن قرار شد عقب‌نشینی تاکتیکی کنیم. چون با کولاکی سخت روبه‌رو شدیم و بیم داشتیم دشمن کمین بزند. از طرفی گرسنگی و سرما بچه‌ها را عاجز کرده بود. دوستی داشتیم به نام «اصغر شفیعی». دیپلمه بود و پذیرفته شده دانشگاه. سرما او را از پا در آورده بود. خیلی تلاش کردیم او را عقب بیاوریم. همه بدنش خشک شده بود. وقتی هنوز کاملا از دست نرفته بود و می‌توانست حرف بزند به من گفت: شما را به خدا مرا با تیر بزنید و خلاصم کنید تا شرم از سرتان کم بشود. سرما او را کاملا از بین برد. اهل یکی از روستاهای «گنبد کاووس» بود.
 شهید راهنمایی
در عملیات کربلای پنج (19/10/65- شلمچه و شرق بصره) مسؤول تبلیغات ما برادر «احمد راهنمایی» به شهادت رسید. پسر شوخی بود. ما هم سر به سرش می‌گذاشتیم. روزها در رودخانه‌ای که منطقه انتظار بود شنا می‌کردیم. کارمان این بود که چند نفر از دوستان را می‌گرفتیم می‌خواباندیم و من با ماژیک مشخصاتشان را روی بدنشان می‌نوشتم. یک روز همین بلا را سر «احمد» آوردیم. ولی غیر از مشخصات، تاریخ شهادتش را هم که دو روز دیگر بود به شوخی نوشتم. دو روز بعد که عملیات شروع شد به دیدار حق شتافت. بالای سر جنازه‌اش که رفتم پیراهنش را باز کردم، دیدم نوشته هنوز باقی است و به خوبی قابل خواندن است.
 خاطرخواه موش
جبهه غرب بودیم. یکی از دوستان خیلی از موش بدش می‌آمد. واقعا از آن متنفر بود. می‌گفت: یک روز تنها در سنگر نشسته بودم. موشی سرش را انداخت پایین و صاف آمد داخل. کلاشینکف را مسلح کردم و دنبالش گذاشتم. دوید بیرون. حدود چهل متر تعقیبش کردم. همین طور که تیر می‌انداختم و او به اصطلاح جاخالی می‌داد، یک خمپاره شصت آمد و رفت داخل سنگر و آنچه نباید بشود شد.
از آن به بعد چه در جبهه، چه در پشت جبهه از حامیان سرسخت- بلکه خاطرخواه- هر چی موش هست شده بود. طوری که الان پوستر موش، یکی از تابلوهای ثابت محل نشیمن اوست.
 تا نفس آخر خوردن
در منطقه غرب کشور امدادگر بودم. همراه چهار نفر دیگر از بچه‌های تدارکات با سه قاطر غذا و دارو می‌رفتیم روی ارتفاعی که پایگاه‌مان آنجا بود. نصف راه رفته بودیم. به تنگه‌ای رسیدیم و ناگهان یکی از قاطرها با بارش پرت شد پایین. جایی که دیگر تکه بزرگش باید گوشش باشد. آمدیم ببینیم چه بلایی سرش آمده است. دیدیم همان بالا بعد از دو سه تا معلق خوردن لای تخته سنگی گیر کرده. نزدیک شدیم. صحنه جالبی بود. زبان بسته در همان حال که پایش آویزان بود و با یک اشاره سقوط می‌کرد مشغول خوردن خس و خار لابه‌لای سنگ‌ها بود!
 خواب از خوف خدا
شب جمعه‌ای بود در منطقه، رفته بودیم دعای کمیل. دعا که شروع شد یک بسیجی نزدیک ما سرش را گذاشت زمین. همه اطرافیان فکر می‌کردند سجده رفته و دلش شکسته و لابد دارد عرض حاجت و نیاز می‌کند. تا آخر مراسم سرش را بلند نکرد. خلاصه چراغ‌ها روشن شد و یکی یکی دوستان متفرق شدند و ما به این همه توجه حسرت می‌خوردیم. برادری رفت پیش او و دست گذاشت روی شانه‌اش و با احتیاط صدا کرد: برادر، برادر کافیه. بلند بشوید دیگر. یکمرتبه دیدیم نقش زمین شد. تازه فهمیدیم که طفلی از خوف خدا غش کرده! و تمام مدت دعا را خواب بوده است.
 پرچم سرخ
شهید «صمد اسودی» اهل «گنبد کاووس»، فرمانده «گردان امام حسین (ع) لشکر 25 کربلا» بود. قبل از عملیات، در یک دوره آموزش فشرده برای 200 الی 250 نفر نیرو، نارنجک در دستش بود که چاشنی احتراقی‌اش می‌زند. برای پرتاب کردن آن خیلی دیر بود. از طرفی دور تا دورش بچه‌ها نشسته بودند، ناگزیر نارنجک را زیر شکمش گرفت و با انفجار آن به شهادت رسید. این قضیه در سال 63 اتفاق افتاد. پرچمی که آنجا بود و به خون وی آغشته شده بود به مدت یک سال بالای در دژبانی لشکر در «اهواز، پادگان شهید بیگلو» می‌درخشید.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»


Page Generated in 0/0114 sec