printlogo


کد خبر: 179633تاریخ: 1396/5/22 00:00
خاطرات جبهه 32

 آتش بدون دود
بسیجی پا به سنی داشتیم که بدجوری معتاد سیگار بود. سیگارش که دیر می‌شد کلافه بود. مثل دیوانه‌ها آرام و قرار نداشت. ما را به خط مقدم بردند. چند روز بعد سیگارش تمام شد. به هیچ کجا دسترسی نداشتیم. چاره‌ای نبود. کاغذ را لوله می‌کرد، آتش می‌زد و می‌کشید. اواخر آن قدر این وضع برایش عادی شده بود که گویی یادش رفته این کاغذ خشک خالی و آتش بدون دود تنباکو است!
 در آغوش گلوله
ما در «لشکر هفت ولی عصر، گردان شهدا» بودیم. عملیات والفجر مقدماتی (17/11/61- فکه و چزابه) به ما آماده‌باش کامل دادند. برادری داشتیم به نام «مسعود شیخ‌الملوکی». مهندس راه و ساختمان بود و در جبهه در لباس بسیجی آرپی‌جی می‌زد. شهید «شیخ‌الملوکی» شب‌ها که می‌خواست بخوابد با همان کوله آرپی‌جی می‌خوابید. همه چیز را خیلی جدی گرفت.
 شهادت افتخار ماست
در عملیات کربلای پنج (19/10/65- شلمچه، شرق بصره) «خرمشهر» بودیم. یکی از دوستانم به نام «امیدعلی جلیلی» بر روی دیواری با گچ نوشت: «شهادت افتخار ماست». دقایقی بعد به وسیله ترکش شهید شد. قبل از شهادتش، به اندازه‌ای که رمق داشت و می‌توانست سر پا بایستد زیر این شعار را با خون خودش امضا کرد.
 در نقش ضد انقلاب
روز بیست و ششم اردیبهشت سال 66 برادرم بعد از سه سال حضور در جبهه به شهادت رسید. بعد از شهادت او خانواده به هیچ وجه نمی‌گذاشتند من به منطقه بروم. یک دفعه که موفق شدم بدون اطلاع آنها ثبت‌نام کنم و فرم بگیرم، بعد از آنکه لباس رزم هم پوشیده بودم، پدر و عمویم آمدند و مرا برگرداندند. نقشه‌ای ریختم. تا اعزام بعد یک ماه فاصله بود. در خانه خودم را دلسرد از انقلاب نشان دادم و قیافه یک آدم بی‌تفاوت را گرفتم که دیگر جایی برای علاقه به جبهه در دل او وجود نداشت. بعد بموقع نام‌نویسی کردم. صبح روز سیزده آبان که روز اعزام بود وقتی نیروها به شهر «اراک» رفتند و دیگر هیچ شبهه‌ای برای جبهه رفتنم نبود به بهانه اینکه درس شیمی دارم کتاب‌هایم را برداشتم و خودم را به دوستان رساندم.


Page Generated in 0/0048 sec