از پشت خیمهها انتظار جار میزند
مادری زیر باران اضطرار
لالایی گل مادر میخواند...
میسپاردش به پدر که سیرابش کند..
قطرهای آب میهمانش کند...
نه تاب مانده تا آب شدنش را ببیند
نه لبهای علی از این قحطی، امان دارند...
صدا، بریده از حنجر و جان گریه ندارد...
چشمهای شور از رخ چون ماهت دور علی جان...
لبها ناامید از باران...
میبرند ماه را، آسمانیاش کنند
آب که بیاید
پاشویه میکند تن تبدارش را...
میسپارد بابا ببرد، جان بدهد به تنش...
دعای باران بخوانند کاش...
امن یجیب میبارد از نگاه حسین...
طفل است و لبهای خشکیدهاش
دل سنگ را نرم میکند...
حسین تشنه میبری، سیرابش برش گردان...
یارب بلا بگردان...
باز هم یار میطلبد حسین...
نه برای یاوری...
جرعهای آب تمنا میکند برای 6 ماهه علی...
همان وقت که روی دست گرفته عمر رباب را...
پسر را زدند تا جان بگیرند از پدر...
آسمان سرخ شد و دست حسین چشمه خون...
حنجرِ علی سیراب خون، از دست حرملهها شد...
دست و پا زدنت،کشت همانجا پدر را...
سهم حسین اشک و سفرشد نصیب علی...
سر داد تشنه لب...
حرف آب در جوار رباب کابوس...
روحش را گرفته قوم حرامزادگان ...
داغِ یک بوسه بر دستان علی، تاولی
میشود بر دلش...
زمین، دیار درد و زمان پر از قحطی غیرت...
زیباترین گوشه دنیا، آرام گرفتهای
تمام دنیا امضای حاجاتشان را
از جوهر دستان تو میگیرند...
یا بابالحوائج...
یا علیاصغر...