printlogo


کد خبر: 183872تاریخ: 1396/8/11 00:00
نگاهی به فیلم سینمایی «ایتالیا ایتالیا»
سرخوشی مهلک

حسین ساعی‌منش: شاید نخستین نکته‌ای که در «ایتالیا ایتالیا»، به عنوان یک فیلم اول، بیشتر از هر چیز به چشم می‌آید، کارگردان پرانرژی‌ای است که حضورش پشت دوربین حس می‌شود و این شور و انرژی را به اغلب لحظات فیلمش (صرفا منظور لحظات ابتدایی فیلم نیست و این مساله را می‌توان در اجرای لحظات غمناک فیلم هم دید) تزریق می‌کند. در کنار آن، عواملی هم که او را همراهی کرده‌اند، از بازیگران نقش‌های اصلی گرفته تا تدوین و فیلمبرداری، این لحن سرزنده فیلم را بخوبی دریافته‌ و در انتقال آن به مخاطب تلاش قابل توجهی کرده‌اند. خب! تا اینجا را می‌شود حسن فیلم به حساب آورد و این هماهنگی را تحسین کرد اما مساله‌ای هست که مانع تبدیل شدن این هماهنگی، به یک فیلم یکدست و منسجم می‌شود: مشکل اینجاست که این سرزندگی در اجرا، به قدری جدی گرفته می‌شود که به موضوع اصلی تبدیل می‌شود و فیلم را به کلیپی از نریشن‌ها و آرزوها و خیالات مرد قصه نزدیک می‌کند. این مساله البته به خودی خود ایرادی ندارد و می‌تواند بخشی از تصمیم فیلمساز برای سر و شکل دادن به فیلمش باشد اما ایراد اینجاست که توجه بیش از حد به این مقوله و انتخاب این ریتم تند کلیپ‌وار برای فیلم، به همان دوران آشنایی مرد و زن ماجرا و تبادل احساسات اولیه آنها محدود نمی‌شود. یعنی وقتی قصه، روی کاغذ وارد فاز جدیدی می‌شود و قرار است با موقعیت تاثیرگذاری مواجه شویم (به دنیا آمدن بچه مرده زن و شوهر فیلم) که حکم پلی را دارد که آن لحظات شاداب اولیه را به لحظات تلخ و سرد بعدی وصل می‌کند، فیلم با همان لحن سرخوش و ریتم سریع از روی این موقعیت کلیدی می‌گذرد و بدون اینکه به مخاطب اجازه بدهد که عمق این مصیبت را درک کند و با زن یا مرد همدردی خاصی داشته باشد، او را وسط رابطه‌ای می‌اندازد که حالا کاملا سرد شده و هیچ رنگی از آن شور و حرارت ابتدای فیلم ندارد (خب، این هم متناسب با یک فیلم کمدی نیست). به این ترتیب، مهم‌ترین کلید درک سیری که شخصیت‌ها طی می‌کنند، از دست می‌رود. کسانی که یک مسیر نیم‌ساعته را 3 ساعت کش می‌دادند و حرف می‌زدند و خسته نمی‌شدند، حالا ناگهان به جایی رسیده‌اند که عدم درک متقابل‌شان از یک جمله ساده درباره شام به دعوا و مرافعه مفصلی ختم می‌شود و مخاطب در این تغییر رفتار، سردرگم است و نمی‌داند چرا فضا این‌قدر متفاوت شده. به خاطر اینکه فیلم، عملا از روی «علت» این سیر نزولی رابطه، پریده و نه‌تنها هیچ وقتی صرف جدی نشان دادن آن نکرده، بلکه با همجوار کردن این لحظات با صحنه‌های شوخ بعدی مثل توهم خیانت و آن سکانس اسلحه کشیدن در رستوران (که به طور مستقل از بهترین صحنه‌های فیلم است)، ماجرای بچه مرده را تا حد یک بدبیاری تلخ طنزآمیز تقلیل داده! البته می‌شود حدس زد که این عدم تاکید بر ماجرای مرگ فرزند و نپرداختن به شرایط روحی مادر و پدرش، آگاهانه و بیشتر به این منظور بوده که در پایان، دوباره به این مساله و جزئیات ناگفته‌اش رجوع شود تا پایان‌بندی فیلم و تصمیم مجدد این زوج، شکلی تقریبا غافلگیرکننده به خود بگیرد اما در نهایت باید دید که این پایان‌بندی به چه بهایی به دست آمده است.
***
در پایان فیلم، برفا از همسرش می‌پرسد که ما چرا این‌جوری شدیم؟ خب! این دقیقا سوال ما هم هست! با این تفاوت که آن دو نفر از شرایط خودشان آگاهند ولی ما نزدیک به یک ساعت است که با این سوال مواجهیم و جوابی برایش نداریم و اگر متوجه آن دلیل هم شدیم، آن را صرفا «فهمیده»ایم نه اینکه در این مدت همراه با کاراکترها آن دلیل را «لمس» کنیم.  زمانی نزدیک به یک ساعت، به هیچ وجه وقت کمی نیست برای اینکه از شخصیت‌ها فاصله بگیریم و دیگر درک‌شان نکنیم، برای اینکه از فضای فیلم بیرون بیفتیم و برای اینکه لحن فیلم را به جای جذاب و شوخ‌طبع بودن، شلخته و عجیب بدانیم. بله! البته که در نهایت به آن پایان‌بندی
مد نظر فیلمساز می‌رسیم ولی شاید دیر شده باشد و جمله «من حتی دیگه نمی‌تونم بهت دست بزنم» هم درد خاصی را دوا نکند.


Page Generated in 0/0055 sec