printlogo


کد خبر: 188394تاریخ: 1396/11/15 00:00
«کامیون»، اثر متوسط آقای نویسنده بعد از 13 سال
2 خط موازی هرگز به همدیگر نمی‌رسند

محسن شهمیرزادی: «از قصه بگو ولی قصه را نگو» نوشتن و خواندن در ایام جشنواره به همین دشواری است که باید از فیلمی نوشت که اکثریت آن را ندیدند و چیزی درباره‌اش نمی‌دانند و در عین حال مجاز نباشی فراتر از حد خلاصه داستان بروی. اما جای تقدیر دارد خلاصه داستان کامیون؛ «یک راننده کامیون ایرانی، خانواده‌ای از اهالی کردستان عراق را برای یافتن پدر خانواده به تهران می‌آورد» در واقع همه روایت قصه یک خطی و البته پایان این فیلم را فاش می‌کند. دختری از ایزدی‌های عراق به همراه برادرشوهر نوجوانش و راننده کامیون کرد- سعید آقاخانی- به دنبال همسرش می‌آید که 18 ماه است از او بی‌خبر است. شاید اگر پرتوی «فراری» را ننوشته بود، می‌شد گفت او دچار یک سرقت ادبی شده است اما چه باک که یک ‌بار به تو بلیط می‌فروشد و بار دیگر بلیت. فرار از دنیای وهمناک داعش که هر لحظه بیم تجاوز می‌رود و در کنار جاده‌هایش سرها بریده‌اند و تن‌ها گاهی زیر چرخ ماشین دست‌انداز می‌شوند. ورود به «بهشت» تهران زیباست. برج آزادی و هوای بارانی‌اش هر کسی را عاشق پایتخت می‌کند. بویژه آنهایی که بار اول‌شان باشد به این شهر پا می‌گذارند. چه رسد به آنهایی که همین چند شب گذشته از ترس داعش چشم بر هم نمی‌گذاشتند. خیلی نمی‌گذرد که جمله  بهروز داستان به اینجا می‌رسد: «تهران خوشگله، مخصوصا برا اونایی که بار اولشونه. ولی خدا نکنه بی‌کس و کار شی، این شهر خیلی بی‌رحمه». داستان دیگر بنا نیست فراتر از این برود. پایتخت بهشت روی بی‌رحمی‌اش را به تو نشان می‌دهد. بی‌کس که باشی از در و دیوار برایت می‌آید. اینجا تهران است اما می‌شود تو را غارت کنند، می‌شود وسایلت را به غنیمت ببرند، می‌شود مانند داعشی‌های بی‌رحم در روز روشن قصد جان، مال و فرزندت را کنند، می‌شود کنار جاده- همچون عراق- جنازه‌ها ببینی،  هرچند این شهر دلخوشی سلبریتی‌های خودش را هم هنوز دارد. شهر روی تابلوهای مغازه‌هایش می‌نویسند «سوا کن، جدا کن» و وقتی به تو می‌رسد می‌گویند درهمه! شهر پر از بیکار است و پلیس‌هایش بو می‌کشند برای جریمه. شهر، شهر است اما باز هم دلخوشی‌های خودش را دارد؛ «هر کجا دلت خوش باشه، خونت اونجاست». تهران در دنیای «کامیون» کم از کردستان عراق ندارد. تهران آن اتوپیایی نیست که همه آرزویش را داشته باشند. هر چند امیدوارم حرف قصه پرتوی همین باشد نه کنایه به هشتگ «عوضش امنیت داریم». هرچند پرتوی هرچه بخواهد بگوید پایان بازش جز این نیست که این شهر چه گمشده‌اش را پیدا کند چه نکند، دلخوشی ماست. اگر سینمای مجیدی و میرکریمی را «دنیای تصویر» بخوانیم که از طریق قاب‌ها  و میزانسن‌ها سخن می‌گویند باید سینمای پرتوی را «دنیای کلام و کلمه» بدانیم. آن گاه است که پرتوی خود را میان این دو سینما جای می‌دهد. او هم اهل کلمه و دیالوگ است و هم فریم به فریمش نشانه‌هاست که سخن می‌گویند. وقتی بناست هر لحظه با مشکلی روبه‌رو شویم، این لاستیک‌های کامیون هستند که از چاله‌ای به چاله دیگر می‌افتند. راننده قصه هرچه که باشد، معتاد باشد یا گهگاهی جنس قاچاق رد کند ولی با مرام است و غیرت دارد. همین است که تابلوی سرکامیونش چشمان حضرت عباس(ع) است. قاب‌های دل‌انگیز و کلاسیک تورج اصلانی چشم‌نواز است و هر چیز در این قاب سرجای خودش قرار دارد. او قصد ندارد هیچ خط فرضی را بشکند یا چشمان بیننده را با تکان‌های بیجا اذیت کند. کامیون همان فیلم «فراری» با ‌پایان باز است که زشتی‌های شهر را نمایان می‌کند، زیبایی‌های متصور شده را دور می‌کند و مخاطب را به دل بی‌رحمی می‌کشاند. هرچند فراری پایان بی‌نظیری داشته باشد، پرتوی مخاطب و قصه را رها می‌کند و انگار نه انگار که اصل قصه این باشد که خب بعدش چه؟ انتهای قصه در بی‌رحمی تهران باقی می‌ماند و خطوط موازی قصه هیچ‌گاه به نقطه پایانی نمی‌رسند.


Page Generated in 0/0057 sec