printlogo


کد خبر: 189472تاریخ: 1396/12/9 00:00
نگاهی به دفتر شعر «هنوز هم...» اثرغلامعلی حدادعادل
در خانه ‌ غزل

وارش گیلانی: از نام پرآوازه دکتر «غلامعلی حدادعادل» در عرصه‌های سیاسی و فرهنگی که بگذریم و به نخستین دفتر شعرش (ظاهراً از چند دفتر دیگر) به عنوان یک شاعر ایرانی همچون دیگر شاعران ایرانی بنگریم، باید در ابتدا بگوییم نام دفتر شعرش، یک نام ذهنی است و نشان از شاعری ذهنی‌گرا، طبعاً با اشعاری ذهنی دارد؛ نامی که در عین حال، بسیار کلی‌گرا هم هست! «هنوز هم...» تا کجا و تا کی و تا چه چیزی و چه کسی؟! این ذهنی‌گرایی و کلی‌گرایی تا بی‌نهایت معنا و تداوم دارد اما نه از منظر هنری و بویژه از منظر جهان‌بینی امروزی. این گستردگی و بلکه بی‌نهایتی، نشان از گستره‌های معنایی بلند و عمیق ندارد، بلکه تنها می‌تواند ذهن مخاطب را تا هر کجا که او خواست ببرد اما مخاطبان هنر و شعر بیشتر ترجیح می‌دهند با محسوسات و آن چیزهایی که ملموس و عینی هستند، سر و کار داشته و ذهن خود را به آنها مشغول کنند. حتی در عالم ذهنیات و کلیات هنری و فلسفی، جاذبه‌هایی هست که چون به عرفان و آبستره و فانتزی مجلل و باشکوه و معرفتی نزدیک است، مخاطب را به نوعی به خلسه هنری دعوت می‌کند که اگرچه عینی نیست و کلی هست اما به تجربه‌های درونی و جاذبه‌های شخصی ما مربوط و با آن مرتبط است؛ از این رو، ملموس است و قابل درک یا حداقل قابل القا شدن. در این باب از عالم هنر مثال‌های فراوان وجود دارد و در عالم فلسفه نیز می‌توان شرح و نظر سقراط بر مبحث «عشق» را مثال زد که او آن را از یک زن شرقی آموخته است؛ البته به قول خودش...
شاعر مجموعه «هنوز هم...» می‌خواهد بگوید هنوز هم هزار حرف و خاطره و هزار ناگفته و چه و چه و چه هست که ناتمام مانده. او می‌خواهد این معنای بزرگ را بازگو کند. حدادعادل شاعری غزل‌سراست و دیگر اشعار را بیشتر به قصد و از روی آگاهی می‌سراید. یعنی غزل، مأمن الهام‌های راستین او است؛ شاعری که آن بعد اصیل غزل را که همانا تغزلی ‌بودن آن است، حفظ کرده است. شاعری که این اصالت را با روانی بیان و سادگی زبانش عرضه می‌کند و روانی کلام و بیانش یک امتیاز بزرگ است که با محتوا و موسیقی نرم و آرام ایرانی و درونی غزل‌ها همخوانی دارد و سادگی زبانش نیز از سطحی‌گویی و سادگی ابتدایی و مبتدی‌گونه شعرش برنمی‌آید؛ آن چیزی که برخی تا آخر عمر شاعری خود، از قید آن ره نتوانند. سادگی زبان و شعر حداد، از شخصیت درونی کارکرده و کارکشته‌اش سرچشمه می‌گیرد. با این همه، مخاطب همواره در این روانی و سادگی، تنها نوعی تامل و گاه تعقل معلمانه و نصیحت‌گر می‌بیند، نه جنون و سرکشی و عصیان شاعرانه و عارفانه!
نکته دیگر، تکرار مضامین  و حتی گاه مفاهیم شعر دیروز است که البته این امر در نیمه دوم شاعری حداد (اگر آغاز پیروزی انقلاب را آغاز جدیت او در شاعری بدانیم، همانطور که خود او گفته است) کمرنگ می‌شود و گاه کاملا رخت برمی‌بندد؛ یعنی گاه در یک غزل به طور کامل و گاه در ابیاتی از یک غزل. با این همه، هرگز، حتی در بهترین موقعیت و وضعیت و استقلال کلامی، نمی‌توان شعر حداد را غزل نو دانست، چرا که دامنه این نوگرایی در غزل امروز آنقدر فرارفته و گستردگی یافته که نوگرایی‌های شاعرانی همچون حداد را نمی‌توان به حساب نو شدن غزل‌های‌شان دانست، چرا که حداد و شاعرانی نظیر او برخلاف غزل‌سرایان نوگرا که همواره نیم‌نگاهی به دیدگاه‌ها و مانیفست «نیما یوشیج» دارند، بیشتر و کامل‌تر خود را به شاعران و شعر دیروز وابسته می‌دانند. از این رو و به واسطه نوع نگاه - و نه الزاما نوع بیان و زبان به طور مستقیم - اشعار شاعرانی نظیر حداد را می‌توان در ردیف شعر دیروز قرار داد. البته این به خودی خود عیب و نقص نیست، چرا که شعر «شهریار» (کم و بیش) و شعر «عماد خراسانی» و «مهرداد اوستا» و بسیاری از شاعران بزرگ معاصر نیز در همین ردیف قرار می‌گیرد؛ درست بر خلاف شاعرانی نظیر حسین منزوی و محمدعلی بهمنی. یعنی در سادگی غزل حداد این نیست که همچون حسین منزوی ساده اما نو بگوید:
«در دست گلی دارم این بار که می‌آیم
خواهم که کلیدم را در دست تو بسپارم»
بلکه حداد بسیار ملیح و دلپسند و با زبان قدما و گاه ظاهراً امروزی‌تر از قدما اما همواره در همان فضا و مثلا تنها با چند کلمه امروزی یا کلماتی که امروزـ نسبت به گذشته ـ بیشتر به‌کار می‌روند، مثل برف و شهر و پنجره و...، یک رفرمی در سطح شعر ایجاد می‌کند:
«شب است و من به امید سپیده بیدارم
دو دیده خیره به دروازه سحر دارم
شب است و برف خموشی نشسته بر سر شهر
نشسته بر سر آتش منم که بیدارم»
بلی! شعر حداد نیز با همان افق نگاه سنتی خویش تنها با آوردن چند کلمه امروزی و حتی گاه نیز بدون این کلمات، در روانی و سادگی خود دلچسب می‌شود؛ آنگونه که مخاطب درمی‌یابد شاعر بی‌هیچ تلاش و کوشش و ریب و ریایی، صادقانه به گفتنی دل خوش کرده و رو به والایی و بالایی دارد و غزل می‌گوید و تغزل را در آن همچون قدما پاس می‌دارد:
«به زنجیر محبت بسته‌ای پای نگاهم را
مبادا گم کنم در کوچه تردید راهم را
تو بارانی که بر خاک کویر تشنه می‌باری
تو مهتابی که روشن می‌کنی شام سیاهم را
به گرد قامت زیبای چون سرو تو می‌پیچم
حریر نازک و لغزنده و لغزان آهم را...»
حداد چنان راحت شعر می‌گوید که انگار دارد حرف می‌زند و او این حرف را صادقانه و بی‌تصنع و با سلامت زبانی می‌سازد تا آن را گیرا کند و مخاطب را در گیرایی و گرمای خود، گیر اندازد:
«باز آمدی به دیدن من بعد سال‌ها
محبوب بی‌وفای من و این خیال‌ها؟!
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب
تا سر زدی به خانه ما بعد سال‌ها
آیا تویی کبوتر دیرآشنا که باز
برگشته و گشوده بر این بام بال‌ها؟»
شاید شعر حداد را از منظرهایی بتوان به شعر مرحوم سیدمحمدحسین بهجت تبریزی [شهریار] تشبیه کرد، چرا که شهریار نه‌تنها از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات بهره می‌برد، بلکه نوع ابیات شعرش به گونه‌ای است که قابلیت ضرب‌المثل شدن را نیز دارد:
«تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم»
یا: «آمدی جانم به قربان ولی حالا چرا»
در واقع اشعاری اینچنین، نسبت به تخیل، بار عاطفی غلیظ‌تری نیز دارند:
«از راه می‌رسند، شتابان، جوانه‌ها
با هر کدام‌شان ز جوانی نشانه‌ها»
البته گاه واژه‌هایی نیز به بار ضرب‌المثلی و اصطلاحی شعر می‌افزاید؛ همچون واژه «غنیمت» در ابیات ذیل:
«فرصت کم است و قافله عمر در شتاب
آری! کم است فرصت و آن کم غنیمت است
ما آفتاب بر لب بامیم و تا غروب
یک لحظه بیش نیست که آن هم غنیمت است»
حرف آخر اینکه، شاعران را با بهترین اشعارشان می‌شناسند؛ حداد را نیز باید در اشعاری نظیر «پرچم آزادگی» و «گل پنهان» یافت و شناخت؛ آنجا که ردیف و قافیه در شکل‌گیری و جاافتادگی معنا و فصاحت و بلاغت شعر نقشی بسزا داشته و کلمات نیز در هر مصراع، زبان گویای خانه غزل خود است، چرا که گاه در نقش آجری است یا سنگی برای تزیین یا چراغی در میدان یا کوزه‌ای سفالی همرنگ قالی و... آنجا که شاعر همه ‌چیز را گم می‌کند و در شعر همه‌ چیز را پیدا می‌کند:
«شب است و راه دل من به سوی کوی تو گم
ستاره‌ها همه پیدا و ماه روی تو گم
در این بهار که شهر از شکوفه رنگین است
گل وجود تو پنهان و عطر و بوی تو گم
ز باد بوی تو را خواستم، ندانستم
که باد هم شده چون من به جست‌وجوی تو گم
نمی‌روی ز دلم، گرچه رفتی از نظرم
نمی‌شود ز دلم یک دم آرزوی تو گم
کجایی ‌ای همه دیده‌ها به یاد تو خون؟
کجایی ‌ای همه جاده‌ها به سوی تو گم؟»                                                                                          
 


Page Generated in 0/0070 sec