دیروز برای خواهر ما خواستگار آمد. ما از او خوشمان نمیآید. وقتی حواس کسی به ما نبود برای او شکلک در میآوردیم. ما را به زور با خواهرمان و او به اتاق ما فرستادند. بابایمان وعده داد اگر تمام مدت با آنها بمانم پول توجیبیمان را زیاد کند.
دراتاق، خواستگار دائم لپ ما را میکشید. بعد از صحبت آن دو، بحث و دعوا بر سر هزینهها بین خانوادهها شروع شد. مادر ما گفت: اصلا دختر ما میخواهد مطالعاتش را روی گونه های جدید جانوری ساکن مریخ ادامه دهد و قصد ازدواج ندارد. اینجا بود که اشک در چشمان خواهر ما حلقه زد. پای ما کاملا بی اختیار و بدون نقشه قبلی به میز جلوی خواستگار خورد و چایی ریخت روی آن جایی که نباید می ریخت. خواستگار خیس عرق شد و با تبسمی بی هوش گشت.
ما نیز با جای پنج انگشت روی گردنمان راهی اتاقمان شدیم تا به کارهایمان فکر کنیم. پلی استیشنمان را روشن کردیم و در فکر آن کسی بودیم که دلار و سکه را گران کرده و خواهر ما را گریان تا وقتی بزرگ شدیم چایی را بریزیم همان جایش که نباید.