روز ملاقات است
نزدیک نزدیک
یک لحظه ابری
یک لحظه آفتاب
آسمان هم دلهره دارد
نکند تا مرا دید
پس بزند دست دلم را
چشمان سرخم رو میکند
این راز سیاه را
که رفاقت با گناه
جدا کرده مرا از خودش...
شنیدهام
اماننامه میدهد به همه
همین اولهای راه
که همه دارند میروند
ناامیدان هم هستند
و من انگار
در تحیرِ این همه بخشش
زمین میخورم ...
پشت سرم ویران است
پلهای آرزوهایی که
تنها انداخته مرا از چشمانش
انگار فرار میکنم
منم و پاهایی که میترسد
پس بزند او را خدا
اما باز هم میدود
همچون کودکی خطاکار
که خطا کرده و مستحق تنبیه
ولی، هیچ جایی
جز آغوش مادر، آرامش نمیکند...
فرار میکنم
من و تمام خواستنم
به سوی خدا
حالم رنگ بیقرار آسمان
همین وقتها ابری
و چشم بهراه نگاه حبیب ... .
برداشت آزاد از آیه ۵۰ سوره ذاریات