printlogo


کد خبر: 192876تاریخ: 1397/3/2 00:00
درباره حال و هوای این روزهای بعضی‌ها
آخ جون... چاه!
محمدرضا شهبازی

خدا اموات شما را هم بیامرزد، پسرخاله‌ای داشتیم که آدم عجیبی بود. البته هنوز هم هست، یعنی هنوز هم زنده‌است. یکی از بدبختی‌های فامیل ما دعوت کردن او به میهمانی‌ها بود. البته این بنده خدا معمولا همه جا بدون دعوت می‌رفت و منتظر دعوت نمی‌شد. اما به هر حال اینکه این بنده خدا قرار است به میهمانی بیاید، میزبان بیچاره را به هول و ولا می‌انداخت. به محض بالا رفتن احتمال حضور او، موز از سبد میوه‌های میهمانی حذف می‌شد. پسرخاله عادت داشت تا موز می‌دید سریع یکی برمی‌داشت و می‌خورد و پوستش را می‌انداخت زمین و پایش را می‌گذاشت رویش تا لیز بخورد و نقش زمین شود! اول فکر می‌کردیم به خوردن موز علاقه دارد و حالا به‌عنوان یک فعالیت جنبی با پوستش این کار را می‌کند، اما کم‌کم فهمیدیم که خود موز برای او بهانه است و اصل همان پوستش است. شده بود موز را پوست می‌کند و محتویاتش را می‌انداخت دور و بعد با پوستش لیز می‌خورد و... .
علاوه بر موز هرگونه طناب و نخی که قابلیت آویزان شدن از آنها وجود داشت هم به انباری می‌رفت. حتی به میهمان‌ها خبر می‌دادند که مراقب باشند گوشه لبا‌س‌شان نخ‌کش نشده باشد که هیچ بعید نیست پسرخاله از همان یک تکه نخ آویزان شود. میزبان بیچاره به همین‌ها هم اکتفا نمی‌کرد و برای اطمینان یک نفر را با قیچی می‌گذاشت دمِ در که میهمان‌ها را وارسی کند و نخ‌های اضافی لباس‌شان را بچیند. چون پسرخاله تا نخ و طناب آویزانی می‌دید سریع به آن چنگ می‌زد و بعد از اینکه تالاپی می‌خورد زمین، قاه قاه می‌خندید.
میهمانی باید در یک جای مسطح برگزار می‌شد وگرنه پسرخاله با دیدن کوچک‌ترین ارتفاعی از آن بالا می‌رفت و بعد جوری خودش را پرتاب می‌کرد و کف زمین قل می‌خورد که انگار از ارتفاع چند هزار متری سقوط آزاد کرده و چترش باز نشده. پسرخاله کلا زمین خوردن را دوست داشت.
«سندروم زمین خوردگی پسندی» اسمی بود که دکترها روی بیماری پسرخاله گذاشته بودند. دکترها می‌گفتند پسرخاله از خود زمین خوردن خوشش می‌آید بنابراین تلاش برای اینکه به او بفهمانید آویزان شدن از طناب پوسیده یا پا گذاشتن روی پوست موز باعث زمین خوردن می‌شود کار بیهوده‎‌ای است. او می‌داند و به همین دلیل هم این کارها را می‌کند.
بیماری پسرخاله به‌رغم همه تمهیداتی که میزبان‌ها می‌چیدند روز به روز وخیم‌تر می‌شد. اگر طناب پوسیده‌ای گیر نمی‎آورد از لامپ آویزان می‌شد و طبیعتا لامپ بیچاره هم نمی‌توانست وزن او ‌را تحمل کند. اگر پله‌ای نمی‌دید یک چیزی پیدا می‌کرد و زیر پایش می‌گذاشت و از آن می‌رفت بالا و... . پسرخاله حتی دیگر کاری نداشت که در میان میوه‌های میهمانی موز هست یا نه، چون خودش همیشه یک موز همراهش داشت؛ حتی وقتی موز گران شده بود و نمی‌توانست بخرد، یک پوست موز را در جیبش می‌گذاشت و به میهمانی‌های مختلف می‌برد و چند بار  با همان زمین می‌خورد.
این روزها برای پسرخاله روزهای سختی است. تقریبا چیزی از لگن خاصره‌اش نمانده! بیشتر استخوان‌هایش خرد شده و جایش را پلاتین گرفته. ضربات محکمی که با خوردن به زمین به سرش وارد شده نود درصد بیماری‌اش را گرفته. حتی نمی‌تواند درست و حسابی راه برود اما همچنان علاقه عجیبی به زمین خوردن دارد. خدا اموات شما را بیامرزد، البته پسرخاله هنوز زنده است...
 


Page Generated in 0/0145 sec