printlogo


کد خبر: 194932تاریخ: 1397/4/14 00:00
یادداشتی درباره فیلم سینمایی «دلم می‌خواد» ساخته بهمن فرمان‌آرا
خشت خام!

حسین ساعی‌منش: آن چیزی که پیشاپیش، تماشای فیلم آخر بهمن فرمان‌آرا را با ترس و تردید همراه می‌کرد، ذهنیتی بود که از فیلم‌های آخر داریوش مهرجویی پیش آمده بود. تجربه تماشای فیلم‌های دوران سالخوردگی مهرجویی بویژه «چه خوبه که برگشتی»، وقتی در کنار خبر تغییر نام (احتمالا با اکراه) فیلم فرمان‌آرا از «دلم می‌خواد برقصم» به «دلم می‌خواد» و همچنین دانستن این مساله درباره فیلم که شخصیت اصلی‌اش مدام دوست دارد برقصد، قرار می‌گرفت؛ این گمان را تقویت می‌کرد که فرمان‌آرا هم در سن و سال مشابه به همان فضای سرخوش این سال‌های مهرجویی متمایل شده که حتی اگر حاصل جهان‌بینی این روزهای فیلمساز باشد، غالب مخاطبان از درک و همراهی آن ناتوانند. به دلیل همین مشابهت اولیه، حتی لیست چشمگیر بازیگران هم (که می‌شد حدس زد تعدادی از آنها نخواسته‌اند فرصت بازی در فیلم جدید استاد را از دست بدهند!) نمی‌توانست فایده‌ای داشته باشد و آن ترس و تردید را زائل کند و در نتیجه هیچ چاره‌ای جز تماشای فیلم با همین پیش‌فرض‌ها باقی نمی‌ماند. اما تماشای فیلم خوشبختانه به همین نتیجه‌گیری ختم نمی‌شود. بعد از تماشای مدتی از فیلم، یعنی بعد از آن سکانس نگران‌کننده آغازین که به صداهای «قِری» ذهن شخصیت اصلی اشاره می‌کند و بعد از آن تیتراژ موزون، می‌شود گفت در مجموع با فیلم سرخوش و شنگولی طرف نیستیم. اتفاقا «دلم می‌خواد» با اینکه در تمام مدت از حجم حرکات موزونش کم نمی‌شود و ظاهرا فیلم شاد و خوشحالی است ولی در کلیت و در پس این رقص‌های چه محدود و چه وسیع خود، نشان‌دهنده نگاه نسبتا تلخ کارگردانی است که حتی اگر سابقه او را نشناسیم براحتی می‌توان حدس زد به احتمال زیاد صرفا درباره یک ایده خشک و خالی (مردی که صداهای رقص‌آوری را می‌شنود) فیلم نساخته است. پشت ایده اصلی «دلم می‌خواد» نوعی جهان‌بینی ته‌نشین‌شده دیده می‌شود که تمام بار فیلم را به دوش می‌کشد. به همین دلیل هم فیلم در نهایت، بخوبی موفق می‌شود با وجود شباهت‌های ظاهری، مرز بسیار پررنگی بین نگاه پخته خودش با آن نوع از تلخ‌اندیشی‌های سطحی و پرافاده بکشد که همه دوران‌ها را به‌سرآمده می‌بیند و در این پوچی، ناگزیر برای همه پک‌های عمیق سیگار و در عین حال «طرب در لحظه» را تجویز می‌کند. شاید این مساله تا اواخر فیلم و پیش از ورود محمدرضا گلزار و تقابل او با پدرش، چندان قابل تشخیص نباشد (بویژه با آن تاکیدی که روی کاراکتر مهناز افشار می‌شود) اما «دلم می‌خواد» بیش از هر چیز درباره یک‌جور دیوانگی نهادینه‌شده است. درباره یک‌جور تلخی نامعقول که انگار بخشی از زندگی همه شده و بدتر از آن، اجازه نمی‌دهد بعضی از واضحات درک شود. کسی صدای آهنگ را نمی‌شنود، یا اگر هم می‌شنود ترجیح می‌دهد ناشنیده‌اش بگیرد چون «جناب سروان توبیخش می‌کند». صدای آهنگ شنیده نمی‌شود چون همه هزارجور گرفتاری دارند و نمی‌دانند به کدام‌شان برسند. و تمام اینها درحالی است که شنیدن آهنگ، حتی می‌تواند درمان افسردگی‌های ناگزیری باشد که مثلا در مواجهه با مرگ اطرافیان یا ناتوانی از نوشتن (همان چیزی که شخصیت اصلی از آن رنج می‌برد) شکل می‌گیرد و خب! این یک‌جور دیوانگی است دیگر. اینکه آدمیزاد برای خودش انواع و اقسام افسردگی‌ها و ناراحتی‌ها را بتراشد و کسی را که به پادزهرش دست پیدا کرده بفرستند گوشه تیمارستان. و فیلم فریادی است بر سر این دیوانگی. فریادی است بر سر این تلخی. فریادی است بر سر کسانی که کر شده‌اند و صدای آهنگ را نمی‌شنوند و در پایان هم وقتی می‌بیند کسی به شنیدن آهنگ تن نمی‌دهد، به نوزادها پناه می‌برد و شاید اگر فضای ظاهری فیلم تا این حد شاد نبود می‌شد راحت‌تر از این نوشت که حتی رقص و شادی هم، به خودی خود محل بحث نیست و مهم این است که آدم‌ها بتوانند دخترک پشت چراغ را ببینند که با وجود مخالفت‌شان، آن سی‌دی را برایشان بگذارد و برود... در اینکه درام‌های تلخ تاثیرگذارند شکی نداریم؛ در اینکه اصولا «تلخی» می‌تواند مخاطب یک فیلم را تکان بدهد. اما در این میان باید قدر فیلمی مثل «دلم می‌خواد» را بدانیم. در شرایطی که تلخی فیلم‌ها به این محدود شده‌ که پدر نامزد یکی با ازدواج‌شان مخالفت کند و دیگری به خاطر اجبار پدرش برای ازدواج، آواره کوچه و خیابان و ساختمان پلاسکو شود و دیگری در اعتیاد غرق شود و از دیدن بچه‌اش محروم بماند، تلخی پایدار و تامل‌برانگیز «دلم می‌خواد» می‌تواند جنس نایاب این بازار باشد. «دلم می‌خواد» همان چیزی است که یکی می‌تواند در خشت خام ببیند و بقیه قاعدتا باید برای دیدنش سراغ آیینه بروند. ولی خب، فعلا همه دارند به خشت خام نگاه می‌کنند.


Page Generated in 0/0065 sec