همین که نیایی
دردسر شده برای جهان
نه که نیازمان باشی
و نه حتی
چندمین اولویتمان
تو همان نطلبیدهای
که قرار است
مراد خیلی از ما را
با آمدنت بدهند...
قرار است
رسیدنت بلوغ آرزوهایمان باشد
و سر بزند
آفتاب خوشبختی
روی پشتبامهای خیس نگاهمان
شیرینترین اتفاق باشی
بیفتی وسط روزگاری که
شبیه روزگار انسان نیست...
اما نمیدانم
چرا با این همه دانستن
این همه نوید خوبی
برای آمدنت
هیچ مقدمهای
برایت مهیا نکردهام
خودم را
زبانی نگه داشتهام
در قبیله منتظرانت
اللهم اجعل محیای محیای تو بودنم
دروغ و دروغ
و نمیدانم
کدام ملک ری را
در عوض نخواستنت
سند زده ابلیس برایم
که هر صبح
میان تمام مشغلهها
وقتی تیر طعنه و تحقیر
به استخوانم میزند
تازه میفهمم
پس چه شد
آن ذخیره خدا
که قرار است منتقم باشد و آشتی بدهد
زمین بایر وجودمان را
با آرامش
و امید محصول کل مناطق بشود...
فاطمه عبدالوند