printlogo


کد خبر: 195138تاریخ: 1397/4/20 00:00
خوب، بد، آزیتا!

ابراهیم کاظمی مقدم: من وقتی بزرگ شدم می‌خواهم آدم بدی بشوم تا بتوانم برای پدرم خانه‏ باغ‏دار و از آن ماشین‌هایی که خیلی تند می‌روند بخرم تا مادرم دیگر به ماشینش نگوید ابو قراضه. برای مادرم هم یک عالمه طلا می‌خرم تا دست‌هایش و گردنش به خاطر سنگینی آن قوی شود و بتواند در واقعیت هم مثل رؤیاهایش، عمه آزیتا را که همیشه النگوهایش را به رخ مادرم می‌کشد، خفه کند.

هفته‏ پیش پدرم بعد از اخبار یک عالمه در باره آقای سلطان سکه حرف زد. پدرم می‌گوید آقای سلطان سکه آدم بدی است. او دو تُن سکه‏ طلا خریده است. دو تُن یعنی دو هزار کیلو که می‌شود خیلی سکه. پدرم می‌گوید اگر من خوب درس بخوانم دو سال دیگر می‌توانم تعداد سکه هایی که سلطان سکه خریده است را بشمرم.

مادرم می‌گوید با آن همه سکه می‌شود همه چیز خرید و وقتی من پرسیدم یعنی می‌شود یخچال بستنیِ مغازه‏ اکبر آقا را خرید، مادرم گفت حتی می‌شود صد تا از آن مغازه‏ها را که هفته‏ پیش در پاساژ دیده‏ایم خرید. مادرم می‌گوید کسی که سلطان سکه را زندانی کرده آدم خوبی است. او هرچه سلطان سکه پول داده نگرفته است. البته من شاید نتوانم آدم بدی بشوم و مهندس و دکتر و از این چیز ها بشوم اما هیچ وقت آدم خوبی نخواهم شد!

چند شب پیش خواب دیدم که بزرگ شده‏ام و برای خودم آدم بدی هستم و یک عالمه یخچالِ بستنی دارم و پدرم هم به جای کارهای اداره، مشق های من را می‌نویسد و مادرم هم آنقدر طلا دارد که نمی‌تواند عمه آزیتا را بگیرد تا خفه‏اش کند. اما یکهو یک آدم خوب آمد و من را به زندان برد و گفت که باید صد صفحه جریمه بنویسم.

این بود انشای من...
 


Page Generated in 0/0067 sec