printlogo


کد خبر: 1953تاریخ: 1392/12/22 00:00
اما تو جز برای شقایق‌ها مخوان!

سیده‌آزاده  امامی:

هوالحکیم
درست یک ماه پیش، یعنی 22 بهمن که قرار بود «چ» در نصف جهان اکران شود، روز خوبی برای من  بود، بعد از غرق‌شدن در سیل خروشان ملت، با عجله خودم را به سینما رساندم تا بلکه بتوانم «چ» را- که بنا بود ساعت 2 اکران شود- ببینم، قبلا گفته بودند برای آنهایی که بلیت پیش‌فروش ندارند یک ساعت قبل از شروع سانس بلیت فروخته می‌شود، تعداد زیادی داخل صف نبودند، می‌شد امید داشت که بلیت به ما هم برسد، صف چند متری هم حرکت نکرده بود، که گفتند بلیت تمام شده! قرار شد 50 صندلی پلاستیکی هم بگذارند، بقیه هم اگر مایلند ایستاده فیلم را تماشا کنند! از آنجا که طاقت نداشتم کلاً بی‌خیال فیلم شوم و تا اکران عمومی آن- که هنوز تاریخش معلوم نبود- صبر کنم، و از طرفی آنقدر خسته بودم که نمی‌توانستم تا ساعت 6 که سانس بعدی اکران بود منتظر بمانم، و همین‌طور به دلیل فاصله زیاد منزل تا سینما نمی‌شد بروم و دوباره بازگردم، تصمیم گرفتم بمانم و فیلم را ایستاده تماشا کنم، نمی‌خواهم روغن ریخته را نذر امامزاده کنم، اما ایستاده تماشا‌کردن این فیلم‌ها به نظرم چندان بی‌ربط هم نمی‌آید؛ این می‌تواند نماد احترام تمام‌قد ما باشد به اسطوره‌هایی که امروز استقلال و اقتدارمان را مدیون آنهاییم!
در تصمیمم برای ایستاده تماشا‌کردن «چ» جدی بودم، که خانمی مثل یک فرشته از آسمان نازل شد و از من پرسید: شما یک نفرید، گفتم: بله! بلیتی را مقابل صورتم گرفت و....
خلاصه! توفیق حاصل شد تا آخرین ساخته «عمو ابراهیم» را ببینیم.
از نقد حرفه‌ای چیز زیادی نمی‌دانم، بنای آن را هم ندارم! ولی نمی‌دانم چرا نتوانستم «عرب‌نیا» را «چمران» ببینم! نه اینکه بخواهم از بازی‌اش ایراد بگیرم، نه، اصلا! انگار عرب‌نیا برای من هنوز «مختار» بود و شاید سایه مختار بر عرب‌نیا آنقدر سنگین است که مدت‌ها طول می‌کشد او را در نقش دیگری بپذیرم!
اما از عرب‌نیا که بگذریم، چقدر ارادتم به چمران بیشتر شد.
نمی‌دانم شما هم مثل من «آرزوی محال»! دارید، همان‌ها که همیشه و تا همیشه آرزو می‌مانند و هرگز دستان کوتاه ما به خرمای آن نخل‌های بلند قد نمی‌دهد؛ یکی از همین آرزوهای محال من بازگشت به گذشته‌های تاریخ است، خیلی دلم می‌خواست آن روزها که این ملائک آسمانی بر زمین ما راه می‌رفتند و من کودکانه‌های خویش را می‌گذراندم، سن و سال امروز را می‌داشتم!
نمی‌دانم من و نسل من چه کرده‌ایم که روزگار ما به نظر تهی از این تصویرهای خیال‌انگیز است؟
شاید هم من اشتباه می‌کنم، می‌گویند اولیاءالله گمنامند، میان خلایقند، با آنها می‌زیند و می‌خورند و می‌آشامند، اما کسی را به خلوت ملکوتی ایشان با معبود راهی نیست. عرصه‌ای باید و جولانگاهی تا دوباره چون شیر به میدان آیند و شکوه غرورآفرین آن‌روزها را تکراری دوباره بخشند و من لحظه‌شمار چنان عرصه‌ای برای زیارت این ابرمردها!
به قول استاد قزوه وقتی تابوت شهید نمی‌آورند، بیا به فکر تمدن باشیم!
هنوز هم تابوت شهید می‌آورند، پس ما هنوز هم نمی‌توانیم به فکر تمدن باشیم!
اصلا در این روزگار مارک و هایپرمارکت، ما را که چشم به تابوت‌ها دوخته‌ایم چه کار با تمدن است؟!
در این روزگاری که از همه‌جا به‌جز بلندگوی مسجدها رپ و ساسی‌مانکن و... می‌شنوی، هنوز هم دل ما با روایت فتح «سیدمرتضی» می‌لرزد؛ البته اگر مدیران مکرم رسانه‌ ملی هر از گاهی خاطر شریف‌شان معطوف آن 8 ساله‌ طلایی بشود و در ساعتی که دیگر نه به درد پخش برنامه‌ عموپورنگ می‌خورد، نه فوتبال لالیگا، نه سریال‌های مسخره‌ کره‌ای، لطف کنند و روایت‌فتح پخش کنند! ساعتی که البته یقیناً در آن پخش پیام‌های بازرگانی هم به دلیل خواب بودن اکثر مخاطبان صرفه‌ اقتصادی ندارد! پس می‌شود این تایم مُرده را به جای راز بقا، با روایت‌فتح پر کرد!!!
چه می‌دانم! شاید همین هم از سر ما زیاد است! شاید هم مدیریت این روند در ید قدرت اراده‌ دیگری است! آن‌سان که در آن زمان حضور در آن سرزمین مقدس، بی‌توفیق و لیاقت برای کسی حاصل نمی‌شد، شاید امروز هم بازخوانی خاطرات اهورایی‌اش توفیق می‌طلبد و لیاقت و از آن‌رو که «گوش نامحرم نباشد محرم اسرار غیب»، پس گزافه نیست که بینندگان و شنوندگان آن روایت قدسی را هم گلچین کنند، همچنان که خالقان آن را!
این روزها بدجور دلم گرفته است؛ عجیب هوس روایت‌فتح کرده‌ام؛ باور نمی‌کنی، با صدای سیدمرتضی به معراج می‌روم، از زمین و زمانه‌ خودم می‌رهم، بی‌وزنِ بی‌وزن، به همان سال‌ها و خاکریزها پرتاب می‌شوم، اصلا نرمی رمل‌ها را زیر پایم حس می‌کنم، و می‌شنوم صدای سوت خمپاره‌ای را که چند متر آن طرف‌تر به زمین می‌خورد...
این روزها عجیب هوس دوباره خواندن «ارمیا» به سرم زده است...
سرگذشت همه آنهایی که به چیزی غیر از آنچه همه می‌اندیشند، دل سپرده‌اند. آرزوی آنانی که از این زمینه و زمانه رهیده‌اند و در زمین آسمانی زیسته‌اند.
گرچه هرگز «ارمیا» را نزیسته‌ام اما چونان دلمشغولی‌هایم با آرمان‌های او گره خورده است که تو گویی عصر خویش را به شوق روزگار او بدرود گفته‌ام، اصلا تو گویی در من حلول کرده است، این است که با چشمان او می‌بینم و با گوش او می‌شنوم و به زبان او سخن می‌گویم و بر سر این زمانه داد می‌زنم، زمانه‌ای که او را به سخره گرفته است!
«ارمیا» در این زمانه چه غریب گم شده است اما خرسندم از اینکه در من فرودی دلنشین داشته است، چونان حسی شیرین که در رگ‌هایم ریشه دوانده و مرا از خویشتن تهی ساخته است. سودای سر به بیابان نهادنم، غربت این رؤیای مقدس است در زمانه‌ای که دهان گشوده تا حجم او را ببلعد اما من به ملکوت باورهای او بار یافته‌ام...
خواهند گفت در دهه‌ شصت جامانده‌ام، در همان عصری که به دنیا آمده‌ام یخ زده‌ام، منجمد شده‌ام...
بگویند...
با شور این رؤیای شیرین چه کنم؟
اما دم شما گرم «عمو ابراهیم» که با مرکب تصویر هم که شده ساعاتی این رؤیای محال من و امثال من را تحقق می‌بخشی و ما را تا ناپیداکران این روح‌های الهی پرواز می‌دهی!
دم شما گرم که در یک دیالوگ کلیدی حرف ما زدی: «ته مذاکره یعنی سازش!»
دم شما گرم که  یادآوری کردی «سربازان مکتب خمینی تسلیم بلد نیستند!»
دم شما گرم به خاطر همه چیز...
هرچند که در جشنواره کم‌لطفی کردند در حق عمو ابراهیم! حیف است که این اثر مقدس از آنهایی مهر تایید بگیرد که ساعت‌شان به وقت جشنواره‌های کن و برلین کوک می‌شود!
به قول آوینی عزیز: «اما تو «ابراهیم جان»، بسیجی و عاشق بمان و جز درباره عشاق حق و بسیجی‌ها فیلم مساز و هرگاه خسته شدی، این شعرگونه را که یک جانباز برایت نوشته است بخوان:
«ای بلبل عاشق، جز برای شقایق‌ها مخوان!»


Page Generated in 0/0050 sec