رضا تبریزی: راز این همه اندوه در شعر ابوطالب مظفری چیست؟ مظفری از اندوهگینترین و نالهمندترین شاعران افغان است. این را بگذارید کنار این گزاره که عموم شاعران افغان بشدت شعر دردمندانه میگویند اما چرا ابوطالب فراتر از هموطنانش، اندوهگین است؟ یک پاسخ میتواند نگاه آرمانی ابوطالب به ماجرای مهاجرتی باشد که از افغانستان به ایران داشته است. ابوطالب و خانوادهاش از آرمانگرایانی هستند که با آرمان انقلابی به ایران آمدند اما گرفتار برخوردهایی شدند که در همه جای دنیا میتواند با مهاجران صورت گیرد. صد البته این برخوردها در ایران با مدارای خاص بوده اما جنبه آرمانی داشتن آدمی را حساس، نکتهبین و زودرنج میکند. او داستانی تلخ را از برخورد با مهاجران در اوایل آمدنش به ایران روایت میکند: «... خلاصه گذشت و آزاد شدیم و برگشتیم مشهد. وقتی آمدیم احساس کردم نخستین تغییرها را در پدرم دارم مشاهده میکنم. چیزی نمیگفت ولی مشخص بود حسابی حیرت کرده است. پیش خودش میگفت یعنی چه؟ واقعا در ایران چنین برخوردی شده است؟ حسابی به وی برخورده و گیج شده بود بنده خدا. ولی خب! اعتقاداتش آنقدر قوی بود که سرانجام توانست اینها را تفکیک کند و بداند که به هر حال اینها ربطی به امام ندارد و ضعف و نقصی در مدیریت است. بعد از مدتی پدرم دعوت حق را لبیک گفت و این اتفاقات روز به روز بیشتر هم میشد و ما هر روز در پرتو تجربه تازهای قرار میگرفتیم و فرق میان واقعیت و خیال را میفهمیدیم. کمکم داشتیم به این نتیجه میرسیدیم اینجایی که آمدیم کشور دیگری است». همین جملات ابوطالب که در مصاحبه با یکی از خبرگزاریها روایت کرده، به نحوی عمیق میتواند بیانگر سوزهای او باشد. بسیار هم قابل درک است. ما ایرانیان آرمانگرا نیز به مرور زمان و با تجربه بسیاری از کژمداریها در ادارات، دادگاهها و زندگی روزمره یا توانستیم مانند پدر ابوطالب، تفکیک کنیم و خون دل بخوریم یا حتی توان تفکیک مسائل را هم از دست دادیم و سرخوردهتر از آنی شدیم که یک شاعر مهاجر افغان!
باری گذشته از یأس و سرخوردگی شاعر که مرتبط است با سرگذشت مصیبتبار ملت افغان که با خروشی شاعرانه برمیخیزد و با یأسی ایضا شاعرانه فرو مینشیند، در شعر ابوطالب جنبههای انسانی یک شعر ناب را میتوان دید. از جمله عشق:
دوستت دارم
چنان که تو طلا را
بر دوش میکشی و خاموش مینشینی
کتابها و عتابهایم را
من از تو سرشار شعر میشوم
تو از من لبریز جنون
وقتی ماه به نیمه میرسد وکیف کوچکت
پر از اداهای من است
از خانهای که تو در آن نباشی
هراسانم
و از جهانی که خدا در آن نباشد
حتی گاهی در شعرهای خشماگین و یاسآلود نیز میتوان عشق را درآمیخته به حسرت و آرزو یافت. از جمله در مجموعه «عقاب چگونه میمیرد» غزلی هست به نام دستمال. شاعری عصبی از جنگ و مصیبت و آوارگی در پایان به تغزلی لطیف میرسد. چنین مواج و درآمیخته بودن احساسات مختلف در یک شعر نشانهای است از واقعی و صادقانه بودن شعر:
دلش گرفت، پکی زد به آخرین سیگار
که تف به جنگ و تفنگ و تمام اقمارش
پر از دریغ، پر از درد مرد زل زده است
به دستمال سفیدی که داشت از یارش
نه دستمال که یک باغ پر زخاطره بود
نشان دست کسی لابهلای هر تارش
هزار آیت روشن در آن نشسته به ناز
ز معجزات شگفتی دو چشم بیمارش
و مرغ بر سر یک شاخه منتظر مانده است
که دام عشق تو کی میکند گرفتارش
دوباره میشود آیا پرندهای برگشت
به سال عشق، به آن لحظههای دشوارش