printlogo


کد خبر: 195523تاریخ: 1397/4/27 00:00
گوزنها
مسعود کیمیایی

 قسمتی که بهروز، ماجرای جاسوس شدن خودش را برای قدرت تعریف می‌کند:
بهروز : از یه چاقو کشی جلو بازارچه شروع شد...
داستانش بلنده...
تو شلوغی دعوا، با یه ضامن دار گردن کلفت، گذاشتم تو کتف یه نامحرم...
یه سال ، چتول واسم بریدند ....
تو حبس به آژان بد نگفتم، خوشرفتاری کردم، ده ماهش کرس [کسر] شد.
همونجا بود یه رفیق پیدا کردیم، بهش گفتم چند ماه از حبست مونده؟
گفت : سی سال...
گفتم : جرمت چیه؟
گفت : حرف...
بهش گفتم: دِه امیرجون ....اسمش امیرانتظام بود...
نوکرتم، باوفا ...، یه حرف و اینهمه حبس...
گفت: قاطی هم داره...
گفتم: قاطیش چیه؟
گفت: یه جاسوسی جُزمی [جزئی]...
خلاصه که مارم نشوند پای بساط...
ای تف به قبر جدوآباش ...یه نظافتچی پیر داشتیم از نوچه‏های مصدق، اون برامون میاورد...
انباری میاورد.... میدونی که چیه؟
میزارن تو پلاستیک، میکنن اون تو ...
خوب دیگه کاسبیه ...
دِهه... اینم که فیتیل نداره...
[ بهروز در حال روشن کردن سماور برا ی درست کردن چای است و سماور فتیله‏اش تمام شده است]
از حبس که اومدیم بیرون، دور و برمون خیلی  می‌پلکیدن...
برا ما که، داداشمون تو ارتش بود، می‌رفتیم و می‌ا‌ومدیم، برا اینا شده بود آب زمزم...
تو دوتا  بست و منقل، کلکم رو کندند...
منه، آس ...
منه، بی پول...
بهم گفتن هر یه برگی که از ارتش بیاری، یه روز خودت دوا مجانی داری...
اونجا بود که دیدم زرشک ... نه اینشون به راهه، نه اونشون سربه راه... جلو خودمو ول کردم...
 


Page Generated in 0/0064 sec