گاه و بیگاه
پر که میشوم، از صدای خودم
نخنمایی دلم که بیداد میکند
راهم را میگیرم
از راسته تردیدها، عبور میکنم
نبش دکان عطارباشی نفس میگیرم
بهدنبال دمکردهای برای آرامشم
که در این، دیار دردآلود
تسکینی باشد برای بیخوابیهای گاه و بیگاهم
راهم را میگیرم، بدون هیچ توقفی
آدرسم را مرور میکنم
خدا کند، پیدایش کنم
تا دیدمش، فریاد بزنم
حراج کردهام، دلی که در تمنای حبیب میسوزد
فقط برای تو
چشم بر هم زدنی، در آغوشم بگیرد
میان این کسادی بازار خریدن
بشمار سه، بخرد مرا برای مسیرش
شاید قبولم کند به غلامی
و دخل دلم، پر از سکههای مهرش بشود...
نه اینکه نماز شبی
برای ظهورش اقامه کرده باشم
یا، صدای این الحسن و این الحسینم
دل سنگ را آب کند...
نه! اما میان نان بیار و کباب ببر روزگار
قنوتم را دعای فرج خواندهام
نه اینکه مومن باشم به مهدی
ولی معتقدم به آمدنش ...
مثل آمدن صبح...