محمدمهدی شیخصراف: موفقیت کارگردان «ادوارد» در پوشاندن نقاط ضعفی است که میتوانست مستند را به یک اثر بدون کشش تبدیل کند اما حالا نقطه قوت او است. مستندساز با یک مرد بازگشته از توفان سهمگین زندگی مواجه است کسی که فقط و فقط زندگی فعلیاش در کلن آلمان جلوی چشم ما است و خاطراتی که تصاویر آن فقط در ذهن او موجود است. نبود حتی یک فریم تصویر آرشیوی از زندگی پرفراز و نشیب سوژه، کار را برای کارگردان بسیار دشوار میکند. در ایران از نوجوانی تا رفتن به جبهه، در عراق از زمان اسارت تا اردوگاه اشرف و ابوغریب و حتی دوران پس از آزادی هیچ قرینهای در دسترس نیست، حتی از چهره مادر ادوارد که سالها چشم به راه فرزندش بوده است. کار وقتی دشوارتر میشود که کارگردان قصد کرده یک مستند پرتره بسازد، نه مثلا یک مستند درباره اسرار درون پادگان مخوف اشرف از زبان یک شاهد عینی. او برای این کار پیش از همه دیوار بین سوژه و کارگردان را شکسته است. در مستند این را میبینیم که حرف زدن با دوربین برای ادوارد دشوار است. عصبی و برآشفته میشود، از صندلی برمیخیزد، پیراهنش را در میآورد، سیگاری روشن میکند و لحظه طلایی شکل میگیرد. ادوارد از دیوار نامرئی لنز دوربین عبور میکند. با زیرپیراهن رکابی شاهین را خطاب قرار میدهد و از این به بعد براحتی با او صحبت میکند. حتی جایی در گفتوگو با همسرش، کارگردان را دست میاندازد و البته هوشمندی کارگردان در این مواقع همان ادامه ضبط تصویر است، گاهی بدون اینکه اصلاح کادر کند. مستند با یک تلخی انباشته مواجه است. رخدادهایی که هر یک به تنهایی میتواند زندگی یک نفر را تا پایان تحت تاثیر قرار دهد برای ادوارد افتاده است. تجربه جنگ و جراحت در میدان نبرد، اسارت و زندگی در اردوگاه اسرا با سختترین شرایط، پیوستن به یکی از عجیبترین تشکیلات نظامی دنیا با ساختاری آهنین و غیرقابل خروج، تجربه زندان ابوغریب و استخبارات صدام، از دست دادن دختری که عاشق او بود و سالها برای بازگشتش به انتظار نشست. همه اینها موجب میشود ادوارد پس از گذشت سالها هنوز دچار کابوسهایی باشد که بیشتر آنها به خاطراتی بازمیگردد که از مجاهدین خلق دارد. مستندساز اما در ورود به این خاطرات زیادهروی نمیکند و حد نگه میدارد تا غلظت آن مخاطب را آزار ندهد، بلکه به نمایش اثر درونی و نتیجه آن بر سوژهاش بپردازد و این یکی از سختترین کارهاست. در مقابل این تلخی انباشته، زندگی در جریان است. ادوارد گروه مستندساز را به طور کامل در خانه و خانوادهاش پذیرفته است. او روزها غذا میپزد، شبها کف کافه را تی میکشد، تمرین آواز میکند و خانوادهاش در تدارک جشن تولد هستند. صحنه بازی کردن او با فرزندانش در خیابان پوشیده از برگهای پاییزی پلان پیچیدهای نیست اما بسیار شیرین است. با تمام این اوصاف فیلم قدری طولانیتر از حد انتظار شده و این یکی از نقاط ضعف اثر است. داستان ادوارد داستان آرزوهاست. داستان بلایی است که جنگ، اسارت، بیوطن شدن بر سر یک مرد میآورد. داستان آرزوهای ذبح شده است. کلیدیترین نقطه فیلم جایی است که او میگوید تنها دلش میخواست ازدواج کند و فرزند دختری داشته باشد. چطور یک مرد به جایی میرسد که سادهترین رخدادهای زندگی برایش به آرزویی دستنیافتنی تبدیل میشود؟ این اتفاق در جایی میافتد که ازدواج در آن جرم است و حتی در دورهای فرزندان اعضا را از آنها جدا کرد و به خانوادههای اروپایی فروخت. چنین چیزی تنها در جایی مثل اردوگاه اشرف و تشکیلات منافقین میتواند اتفاق بیفتد؛ شبیه بلایی که آنها سالهاست میخواهند بر سر مردم ایران بیاورند.