printlogo


کد خبر: 198261تاریخ: 1397/6/17 00:00
جمعه جلال

حسین قدیانی: خسته از «آپارتمانیسم» این بدریخت‌ترین مظهر مدرنیسم که حقیقتا نفس‌مان را تنگ کرده، نشسته‌ایم در خانه‌ای که «حیات» دارد؛ با ت ۲ نقطه! و «حیاط» دارد؛ با ط دسته‌دار! خانه‌ای که آقاجلال، هم معمارش بود، هم بنّایش! خانه‌ای که سیمین‌خانوم، رسم امانت به‌جا آورد و حفظش کرد! همان‌طور که بود! همان‌طور که جلال خواسته بود! همان‌طور که جلال ساخته بود! زن باکلاس، این‌جور کلاس کار مرد را حفظ می‌کند! و من به این خانه، فراتر از یک «موزه» به چشم یک «پناهگاه» نگاه می‌کنم! پناهگاهی برای این همه آه بلند که می‌کشیم! بلندتر از ارتفاع کاخ‌های شهر! ممنون حضرت آل‌احمد، بابت این یادگاری! ۵۰ سال گذشت از آن روز که تو از اسالم، سالم برنگشتی و داغت برای همیشه ماند در دل دوستدارانت اما چه خوب که در کتاب، قلم تو و در این حیاط، قدم تو الی‌الابد برای ما مانده است! حرص را خودت خوردی و ناظر بر امانتداری پسندیده همسرت، ارث را گذاشتی برای ما! به شهادت «سنگی بر گوری» این اواخر، همه قصه زندگی‌ات، غصه نداشتن بچه بود! و حالا بشنو! این صدای ونگ‌ونگ فرزندان تو و سیمین است! آن ‌هم در خانه‌ات! یعنی دلم می‌خواهد زل بزنم به آسمان بالای این حیاط حوض‌دار، بلکه چشمم به جمال «مدیر مدرسه» روشن شد! می‌شنوی حضرت جلال؟! دلم حتی برای صدای تق‌تق عصای خانم دانشور تنگ شده! چقدر باکلاس، عصا برمی‌داشت همسرت! تنها باری که دیدمش، در امامزاده تجریش بود! و پیرزن تنها بود! در جایی که عمارتش حیاط داشت و حیاطش حوض و حوضش آب و آبش حیات! درست مثل همین جا! جایی که می‌توان آسمان را براحتی دید و دمی به آسودگی نفس کشید! عوض آن مرگ مشکوک، زندگی‌ات به شکل غریبی کوک بود آقاجلال! و هنوز هم کوک است! روشنفکر بودی و متعهد بودی و منتقد بودی و می‌نوشتی و می‌خروشیدی و فریاد می‌زدی که «اگر می‌خواهی بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز!» اما قبل از همه اینها، در وهله اول «آدم» بودی! آنقدر آدم که بفهمی کجا وقت «کسی» است و کجا موسم «خسی»! ‌ای بسا منورالفکر و روحانی و که و که، که فقط «کسی در میعاد» هستند و هرگز به رتبه‌ «خسی در میقات» نمی‌رسند! و این همان والامرحله‌ بندگی است! جایی که آدمی از همه خود بگذرد و‌ تنها خدا را ببیند! شگفتا! تو از «حزب توده» بریدی اما از «توده» نه! و ماندی تا آخر، با مردم! اگر چه گاه بدعت‌های‌شان را که تصور می‌کردند سنت است، نقد می‌کردی! ظاهرش آن است که عمر تو به انقلاب، قد نداد ولی تو خود تجسم انقلاب بودی! روزی علیه این راه رفته! روزی علیه آن راه رفته! و دگرروز علیه خودت! که تو تجسم انقلاب درونی بودی! و قیام علیه نفس! و نادم و پشیمان از سال‌های بی‌نمازی! من هم اعتراف کنم؛ دلم می‌خواهد بعد از عمری بی‌نمازی، چند رکعتی نماز بخوانم به امامت صداقتت! و اقتدا کنم به بلندای حریتت! همان حریت ناب که مظلومیت شیخ شهید عصر مشروطه را تاب نیاورد! و شجاعانه از «علامت استیلای غربزدگی» نوشت! واقعا تو که بودی آقاجلال که هم شاهک عاری از مهر را می‌زدی و هم شاه درون خود را! و اشتباهات خود را! گاهی مطمئن می‌شوم که در فرهنگ لغت منورالفکران غربزده، هر لغتی هست الا این عذرخواهی لعنتی! رأی‌شان همه درست است و راه‌شان همه راست! هدایت کن به صراط مستقیم پرهیز از منیت، همه ما را خدایا! کاش روحانی ما، روراستی و آزادگی طالقانی را داشت و روشنفکر ما حریت و شجاعت جلال را! کجایید ابوذرهای مخالف زر و زور و تزویر؟! خسته از این همه «تَکرار سیاست» دلم «تِکرار صداقت» می‌خواست که آمده‌ام اینجا! اینجا چه جای خوبی است! اینجا خانه مردی است که به مخاطبش دروغ نمی‌گفت! و او را بازی نمی‌داد! اینجا خانه مردی است که حتی در روزگار فرار از دین هم هرگز خود را برتر از خدا ندید! اینجا خانه مردی است که خودش روشنفکر بود اما چشم بر خیانت روشنفکران نبست! حکایت مطهری که خودش روحانی بود اما به نقد حوزه نشست! اینجا خانه مردی است که از بس کاریزمای روشنفکری داشت، همه فراموش کردیم ذات قلمش را! و سبک نگارشش را! و ایجاز جملاتش را! و اعجاز بیانش را! اگر «نظم نو» به «نیما» می‌نازد، باید این را هم نوشت که «نثر نو» تا خرخره مدیون «جلال» است! اعتراف کنیم که هنوز هم حج‌نوشتی بهتر از «خسی در میقات» نداریم! آن روزی که زنده‌یاد آل‌احمد از لزوم گرداندن حج توسط همه کشورهای اسلامی نوشت، سال‌ها فاصله بود تا حج خونین! و تا منای خونین! و اغلب آثار جلال، همین قدر مؤثر برای زمان فعلی هستند! وقتی وعده خدا ذیل قول کدخدا تصویر می‌شود و وقتی جان چشم‌آبی ایفل‌نشین از جان کودکان یمن و‌ بحرین و فلسطین، گران‌تر است و وقتی همه امور کشور را معطل نتیجه مذاکره با غرب می‌کنند، کدام کتاب را باید خواند الا «غربزدگی»؟! وقتی روشنفکر ما از مردم پول می‌گیرد تا برای زلزله‌زدگان خانه‌ای ساخته شود و هیچ اطلاعی از سرنوشت این پول هنگفت نیست، کدام کتاب را باید خواند الا «در خدمت و خیانت روشنفکران»؟! آری! جلال، روشنفکر متعهدی بود که دیروز اما برای امروز نوشت! و در قلمش نوعی حکمت و آینده‌نگری داشت، بلکه سخنش به درد فردای جامعه هم بخورد! و همین است راز اینکه نیم‌قرن بعد از مرگ جلال، هرگز خورشید «نون والقلم» در ما غروب نکرده! نترسیدن از ناسزاها و نهراسیدن از نقد خود و مواجهه همیشه صادقانه با مخاطب و اعتدال در انتقاد، از دیگر مؤلفه‌های جلال است! به وضع امروز نگاه کنید! «کلید» قلم آزاده و قدم حر آل‌احمد بود، نه آنچه در انتخابات، نشان‌مان دادند! پس مهم‌تر از ریش، ریشه است! و الحق که جلال، مرد ریشه‌داری بود! همه بدبختی ما از آن روزی شروع شد که توهم زدیم دهه جلال گذشته! و دهه شریعتی گذشته! و دهه طالقانی و بهشتی و مطهری گذشته! و دهه کتاب گذشته! باشد که توبه کنیم! و برای این بازگشت، کجا بهتر از خانه جلال؟! نه! اینجا غار اصحاب کهف نیست! امامزاده نیست! مرده هم زنده نمی‌کند! اینجا فقط یک «خانه» است اما خانه به معنای «پناهگاه»! جا دارد از شر این مجازستان پوچ که همه ما را دارد سطحی بار می‌آورد و نیز از شر این شهر شلوغ پر از دود و بوق و دروغ، دمی پناه بیاوریم به این خانه اصیل! در و دیوارش را نگاه کنید! آجرهایش را! کتاب‌هایش را! حیات و حیاطش را! حوضش را! به خدا آن جام جم که در فضای مجازی دنبالش می‌گردیم، در همین خانه است! گاهی بیاییم اینجا! گاهی نفس بکشیم در خانه محبوب! اینجا مثل همین اباطیل، ونگ‌ونگ هم که بکنی، بدل به فاتحه‌ای می‌شود برای شادی روح زن و مردی که خدا می‌داند چقدر آرزوی بچه داشتند!
یا جلال و یا سیمین! دیر به دنیا آمدیم اما عاقبت آمدیم!‌ بشنوید! این صدای ونگ‌ونگ بچه‌های شماست در خانه‌ای که حیات و حیاط را با هم دارد! ما بچه‌های پرورشگاه قلم و قدم آل‌احمدیم! و ۵۰ سال بعد از غروب جلال، تازه می‌خواهیم طلوع کنیم! کوک کن زندگی فرزندان خود را، نیم قرن بعد از آن مرگ مشکوک، حضرت آل‌احمد! «نفرین زمین» دامن ما را گرفت و اینک باید ببینیم اسم کوچه‌ای که خانه تو یعنی همان آشیانه ما در آن واقع است، هیچ اسمی نباشد الا «بن‌بست ارض»! حیات مستور در حیاط خانه‌ات اما قبول کن که «آزادراه سما» است! سلام و صلوات خدای واحد احد بر تو باد، حضرت آل‌احمد! و بر همسر و همسفرت که جلال ما را با همان لهجه شیرازی تلفظ می‌کرد؛ «جِلال»! بعد از تو زود، پیر شد اما قلعه را حفظ کرد! لابد می‌دانست بچه‌ها در راهند و پناه می‌خواهند! لابد می‌دید امروز را...
 


Page Generated in 0/0068 sec