تقویم را برانداز میکنم
خریدارترین ماه میرسد
همان که مشک چشمانمان را پارهپاره حقیقت میکند...
و دلها ساکن یک فرات شرمنده خواهد شد...
همان ماهی که یک راه دارد ورود به آن
و صدها نفرند که باید انتخاب کنند
دلشان راهی کربلاست یا کوفه؟
اصلا دلم مسلم شدن میخواهد
نه اینکه لایق شهادت بشوم
نه اینکه مرد جنگ و حق بود
تنها برای اینکه حسین علیهالسلام
درد دلش را
روزی ریخته بود در خیمه دلش
و چه مَحرمیتی داشت نگاه مسلم با محرمالحرام...
که محرم خدا شد و در عشق حسین ذوب...
دلم بار بستن میخواهد
فرار کنم از این دنیای ناآرام
دلم دربند شدن میخواهد
که بندبند دلم برای حسین فاطمه باشد...
چقدر دلم میخواهد دل بزنم به دریا
از این آلودگیها روحم را ببرم
کنار خیمه برادر زینب
همانجا بنشینم
این فرات دلم را به رخ زمانه بکشم
تا خشک شدنش
فریاد بزنم راه بیا با من بیآبرو حسین جان...
با منی که دلم کنعانی و آواره است...
که مشتاق دیدن یوسف زهراست...
دلم یک رواق اجابت میخواهد
با همان لباس مشکی مقدس
که مادرم بهنام حسین سوزن زده برایم
سفر کنم به شهر محرم
به خیمههای عزای بزرگمرد دنیا
که هزار سال است
خون عزیزش هنوز در تاریخ میجوشد و عشق میخرد...
فقط همین یه راه مانده برایم
تنها حسین عشق است و دیگر هیچ...
دلم یک شفا میخواهد
زیر بیرق عزای تو حسین...
که میان سینهزنهایت
سینهام پر از عشق تو و خاندانت بشود
عزیز فاطمه...