حسین قدیانی: عوضی که انشاءالله نه اما اعتراف میکنم عوض شدهام! بیخود هم اگر نخواهم شلوغش کنم و فلسفه ببافم، علت آن است که ۲۰ سالگی آدمی با ۳۰ سالگی و ۴۰ سالگی او حتما تفاوت دارد! گاهی متن اینستاگرامی فلان جوان ۲۵ ساله انقلابی که شورش کمی بیش از شعورش است، چنان اذیتم میکند که! ولی بعد که ۲۵ سالگی خودم را یاد میکنم، آرام میشوم! الغرض! به «اقتضای سن» باید احترام بگذاریم! بچه همان به بچگی کند، ولو در مسجد! چند شب پیش تلویزیون، فیلمی از سخنرانیهای جمارانی امام را گذاشته بود که پسزمینه آن صدای حقیقتا روحاللهی، ونگونگ بچهها بود! شوخیجدی گفتم: «خفه هم نمیشوند، بشنویم ببینیم امام دارد چه میگوید!» خانمم جلدی درآمد: «هیس! بگذار ببینم امام دارد چه میگوید!» و همین یعنی «اقتضای جنسیت»! و ضرورت فهم آن! و احترام گذاشتن به آن! خدا جوری زن را آفریده که صدای بچه روی مخش نیست! هر چقدر آن همه ونگونگ باعث شده بود که من تقریبا هیچی از کلام امام نفهمم اما شگفتا! همان ونگونگ بچهها، نهتنها زنم را اذیت نمیکرد، بلکه انگار برایش حکم موسیقی پسزمینه صدای امام را داشت! و لذتبخشتر و شنیدنیتر هم کرده بود صدای امام را برایش! پس چه خوب که گاهی تلاش کنیم دنیا را فقط با چشم خودمان نبینیم! تو داری یواشیواش به سن ۴۰سالگی میرسی؛ گناه نوجوان و جوان پر از شر و شور چیست؟! تو از ونگونگ بچهها در حسینیه جماران، شاکی هستی؛ گناه خانمت چیست که سخن امام را با وجود همین سروصداها، حتی بهتر هم میشنود؟! صدالبته توی مخاطب، حق نداری از این متن، سوءاستفاده کنی و برای هر خبط و خطای خود، مایه از ۲ اقتضای «سن و سال» و «جنسیت» بگذاری! قطعا این را ننوشتم که حضرتعالی، گرای کت و کول امامجماعت مسجد محله را به بچه بازیگوش خود بدهی! این را نوشتم، تنها برای آنکه بدانیم بچه در خانه خدا هم بچه است! برای خود خدا هم بچه است! برای رسول خدا هم بچه هست! برای روح خدا هم بچه است! کمی اگر آشتیتر باشیم با فطرت خودمان، آن تصویر را که بچهها دارند در حضور خود امام، از بالکن حسینیه جماران بالا میروند، قاب میکنیم میگذاریم در طاقچه دلمان! جایی از زنی که تمام اعتبار سیاسیاش را مدیون همان روزهای حضورش در ایام تسخیر لانه جاسوسی است، مصاحبهای میخواندم در مذمت آنچه افراط نامیده بود! خدا شاهد است با حرفهایش میشد این نتیجه طبیعی را گرفت که پس کار دانشجویان در ۱۳ آبان ۵۸ هم تندروی بوده! البته او از آن کار در همان گفتوگو تعریف کرده بود! که کار درستی بوده! و لازم بوده! و چه و چه! یک دعا میکنم؛ دلت بود «آمین» بگو! خدایا! اگر قرار است ما را «پیر» کنی، خیلی هم عالی اما «خرف» نکن! بله! یک وقت هست به سبب گذر عمر، آدمی «عوض» میشود، لیکن یک وقت هست به سبب تغییر ریل، آدمی «عوضی» میشود! روز عاشورا حتی از سر و صورت «حبیب» هم تغییر میبارید! همه موها، سفید! همه محاسن، سپید! کو ظاهر آن پسر مظاهر جوان که عاشق حسین بن علی علیهالسلام شده بود؟! عاشق اما همیشه عاشق میماند! عوض هم بشود، عوضی نمیشود و ریل عوض نمیکند! اگر «عمرسعد» ریل را عوض کرد و رسما عوضی شد، برای آن بود که عاشق نبود! همان که در تاریخ آمده؛ کلی عکس داشت با امام! و کلی هم لابد خاطره! خاطره اما دفع خطر نمیکند! الامان از عکسهای برعکس که نه صدر اسلام به درد خاطرهبازها خورد، نه صدر انقلاب! این را آهسته مینویسم و تو هم آهسته بخوان! «عمرسعد هم راستش عاشق بود اما عاشق گندم ری»! الامان از این «گندم» که هم پدر آدم را درآورد، هم پسر آدم را! روز عاشورا، امام عاشوراییان به شهادت رسید لیکن عمرسعد، هیچ روزی از گندم ری نخورد! و گندم یعنی دنیا! و استعاره از همین دنیا! عجیب تبحر دارد دنیا در عوضی کردن آدمیزاد! عاشقش که بشوی، آنقدر غرقت میکند که هشدار اباعبدالله را نشنوی اما قول عبیدالله را تضمین بخوانی! تیتر یک زنجیرهایها! رنگ لوگوی عوضیها! بردگی مذاکره! تخریب اربعین! توطئه تفرقه! حبیب کدام مظاهری؟! مظاهر ظهر عاشورا یا مظاهر غروب غرب؟! حالا خوب است بگویند خرافه کدام است؛ برنگشتن خون علیاصغر به زمین یا برنگشتن تحریمها با این مدل مذاکره؟! سلمنا! مانع شنیدن صدای معصوم، نه گریه و خنده هیچ طفل معصومی، که لقمه حرام است! و دل خوش کردن زیادی به وعده حرام است! الان چند سال میشود که تا محرم میشود، جماعت حتما باید یک کرمی بریزند! الان ۱۴۰۰ سال میشود که تا محرم میشود، ناگهان یادشان میآید که مشکی، صرفا رنگ ماتم است، نه عشق! باورم هست از لحظه شهادت سیدالشهدا تا الان، هنوز و هر روز دارد تیر میخورد؛ عوضیها میخواهند محرم را عوض کنند! ۱۴ قرن است که میخواهند! آری! ۱۴ قرن است که میخواهند از جوشش ثارالله بکاهند اما نمیتوانند! چقدر توطئه، چقدر نقشه، چقدر نیرنگ و حتی میخواهم بنویسم؛ چقدر رنگ، بلکه کم کنند از تأثیر حماسه حسینی! انسان اما هنوز هم خود را مدیون حسین میخواند! همچنان که اسلام خود را بدهکار محرم و صفر میداند! حس میکنم این هم همان حکایت موسی و فرعون است! و خدایی که اراده کرده بود موسی را عدل در خانه فرعون بزرگ کند! این همه تیر که به محرم میزنند، آیا ما را نسبت به این ماه، عاشقتر نکرده؟! فرعون البته از یکجا به بعد، موسی را شناخت ولی اینها هنوز هم محرم را نشناختهاند! و بگذار نشناسند! وقتی در کاخ رنگرنگ دشمنیها، محرم ارباب ما مدام دارد بزرگ و بزرگتر میشود، بگذار هیچوقت نشناسند این ماه را! از بس عاشورای محرم را زدند که اینک سالیانی است اربعین را هم بزرگ کردهاند! خدا اگر بخواهد و اگر اراده کند، حتی از رهاندن تیر سهشعبه حرمله هم قادر است کوچکی را به بزرگی برساند! صدالبته آن لحظه، حرمله مشغول دشمنی بود اما هنر اعظم پروردگار ما آنجاست که دشمن را و دشمنی دشمن را استخدام هدف خود میکند! در عقل آدمیزاد، بدترین و خطرناکترین و کشندهترین جا برای زنده ماندن و بزرگ شدن موسی، کاخ فرعون است لیکن نظرت چیست خداوند منان، کلیمالله را عدل در کاخ فرعون، پرورش دهد؟! و مگر با چه کم کرد شر نمرود پادشاه را از زمین، جز با پشهای؟! پادشاه به آن عظمت و پشه به این حقارت! گاهی که وبگردی میکنم، به کاخی از دروغ میرسم! دروغ پشت دروغ و همه هم با این هدف که ایرانی از عراقی بدش بیاید و عراقی از ایرانی و در نتیجه تخریب و اگر نه، تخفیف اربعین! از بس در اینباره دشمنی کردند که رگ غیرت شیعه بجنبد! و فیالمثل مردم بصره که متوجه قصه شدند، خودشان فتنه را جمع کنند! یا آن جوانان عراقی که در بیت رهبری، حماسهساز وحدت شدند! یا تمام آن عربهایی که بعد از حادثه تروریستی اخیر، ذیل عکس شهدای آن واقعه، شمع همدردی روشن کردند با ما! گمانم آن اکاذیب، اتفاقا تحریک کرد همسایگان ما را در منطقه مقاومت که بیشتر ملتفت وحدت باشند! و همه اینها نشان میدهد که برای خدا، کاخ دروغ، هرگز بزرگتر از کاخ فرعون نیست! اینجا کسی که خیر سرش ایرانی است، اهانت کند به پرچم مقدس کشورش اما در عراق، ببینی که جوانان عراقی به احترام پرچم ایران و سرود ایران و شهدای ایران، از جا بلند شوند! اینجا تیتر بزنند: «سرتیپ حسین همدانی در سوریه کشته شد» و آنجا باشند جوانانی که با تیشرتی مزین به عکس حاجقاسم، تیپ بزنند! مرزهای این نقشه جغرافیا را، عمدتا دشمنان کشیدهاند! نقش دیگری باید زد! جور دیگری باید دید! محرم فقط یک ماه نیست! نیک اگر بنگری «نقشه راه» است! منطقهای که سالهاست هیچ خبری از پترائوس در آن نیست
- راستی کجاست؟!- اما ژنرال سلیمانی را هنوز هم دارد، منطقه مقاومت است! و مقاومت ریشه در محرم دارد! محرم، نه آن ماهی است که با تیر دشمن، از نورش کم شود! تا الان که خوب گرفته آه مظلومیت مقتدرانه محرم، دامن دشمن و دشمندوستان را و زین پس هم قصه همین است به اذن الهی! و چون خدا خواسته است، همه این خصومتها بزرگتر میکند عزای سیدالشهدا را! ۱۴۰۰ سال است ماه اباعبدالله در دفاعمقدس بهسر میبرد! چه بسیار که تیر خورده و زهر چشیده و دشنام شنیده اما هنوز هم مثل ماه در تقویم تاریخ میدرخشد! این هم آن محرم و آن تاسوعا و آن عاشورایی که بنا داشتند سردش کنند! «حسین» را از این مردم میخواهید بگیرید؟! ۲ روز پیش در امامزاده عون ماسوله، خیلی قشنگ گفت آن پیرمرد دیار پلکانی! میگفت: «بیشتر از ۸۰ سال دارم و همین ماسوله دنیا آمدم و همین ماسوله هم خواهم مرد و با اینکه ماسوله کاملا یک جای توریستی است ولی شلوغترین روزهایش، همیشه روزهای منتهی به تاسوعا و عاشورا بوده! از پنجم محرم بگیر، بیا جلو! ما در حیاط خانهمان پرچم آقا را میزنیم، روی سقف همسایهمان هم حساب میشود این پرچمزنی! عشق ما مضاعف است! ما شهید دادیم در جنگ! ما در صحن همین امامزاده، تشییع پیکر شهدا داشتیم! ما مردمان میرزاکوچک هستیم! میرزا خیلی مظلوم بود! چقدر اذیت شد! خیلی غریب بود! عوضیها سر او را هم بریدند! یا حسین!» پیرمرد اشک میریخت و میگفت: «یا حسین!» میگفت: «این حساب نیست! ۲ روز بعد از عاشورا آمدی اینجا که چه کنی؟! سال بعد زودتر بیا و علمبندی را ببین که چه غوغایی است! از ۵ محرم که طشتگذاری است، کل ماسوله میشود هیأت! یک هیأت پلکانی! تکیهداده به کوه! محرمی داریم ما در ماسوله که ثبت شده در تاریخ!» الساعه خندهام گرفته! و یا شاید هم گریهام! «محرم» را از این مردم میخواهند بگیرند! از این پیرمرد! از این ماسوله! از این زنجان! یادش به خیر روز دسته اعظم حسینیه اعظم! و شبش که رفتم هیأت ثارالله! و آن چند دقیقه که با حاجمهدی رسولی گپ زدیم! و انکشف که مداح خوشقریحه ما هم فرزند شهید است! و چه خوش بود آن بانگ الرحیلش! آنقدر که مدام به همان سیاق او، زمزمه میکنم: «زندگی، زندگی... ختم به شهادت نشود، زیبا نیست!» نه! این، آن سفرنامه محرمی که گفتم نیست! این، مقدمه آن است! فقط درباره حسینیه اعظم، کلی حرف دارم که بگویم! عجب جمعیتی بود خدایی! عجب شکوهی! عجب عشقی! حتی چند جا، چند تا توریست دیدم!
آمده بودند معلوم نیست از کجای دنیا که آن دسته عظیم را ببینند! و حالا که فکر میکنم، میبینم نه! آنها توریست نبودند! تماشاچی نبودند! بیرون گود نبودند! که اگر بودند، آن پرچم مثلثی منقش به «یا حسین» چه میکرد دستشان؟! و میدیدم که از پیرزن کمرقوزکرده بود تا نوزاد چند روزه! از پیرغلام تا همین حاجمهدی! همین حاجمهدی که به خدام هیأت میگفت: «هر چه این چند شب انجام دادیم، قلیلکار ما بوده! بیمقدارکاری! بیارزشکاری! پر کاهی! قدر سوزنی! برای امام حسین، هر قدر هم که کار کنی، باز کم است! تازه اگر نیت پاک داشته باشی! بچهها! وای بر ما، اگر فکر کنیم ۴ نفر، ما را میشناسند و مثلا مشهور شدهایم! بترسیم اگر به چیزی جز خادمی و نوکری برای میهمانان روضه و هیأت ثارالله فکر کنیم!» ماند طلبتان سفرنامه محرمی! گفتم که! عوض شدهام! روزهای کیهان، شاید حدود ۱۵ سال پیش، محرم که میشد، صبح زود میرفتم مؤسسه و کیف و کتاب را میگذاشتم میزم و بدو میرفتم صنف! زیارت عاشورای حاجمنصور! با آن صبحانههایش! بیاغراق بهترین صبحانههای تمام عمرم! و بعد برمیگشتم مؤسسه تا سانس بعد روضه که ساعت ۱۰ بود در دل بازار! و باز هم حاجمنصور! و چه خوشبخت بودم که مقر کیهان، آنجا بود! هم نزدیک صنف، هم نزدیک بازار و هم نزدیک مسجد ارک که شبها میرفتم! البته بعد از ظهر هم اگر میشد روزنامه را و بهخصوص هرندی سردبیر را بپیچانم، حتما به هر ضرب و زوری بود، خودم را میرساندم چیذر! سینهزنی حاجمحمود کریمی! گفتم که! عوض شدم! این سالها دیگر آن توان قبل را ندارم! نمیکشم! با وجود علاقهام به همه آن روضهها که برشمردم، بیشتر دوست دارم بروم مسجد محل! حالا هر مسجدی! و باز بیشتر دوست دارم که محرمهای متفاوتی را تجربه کنم! این شد که خدا خواست و به یکی از شورانگیزترین آرزوهایم رسیدم! اینکه از ۸ محرم، زنجان باشم تا روز دسته زینبیه! یعنی یک روز بعد از عاشورا! گفتم که! عوض شدم! و خدا میداند تو اگر عوضی هم شده باشی، وقت همراهی با آن همه جمعیت که دارند «یل یاتار...» میگویند و اشک میریزند و به سینه میزنند، میتوانی امیدوار باشی که با همه بدبودنت، سیاهیلشکر ارباب شدهای! برای چون من آلودهای، فخر بزرگی است! گفتم که! عوض شدهام! تا الان را هر چه آمدهام، بالایی بوده! جوانی بوده! یواشیواش داریم سرازیر میشویم! گاهی که به عکسهای همچنان جوان مانده پدرم نگاه میکنم، بدجور خجالت میکشم از خودم! و غبطه میخورم به حال ابوی! گفتم که! عوض شدهام! آن کودک ۳ ساله سال ۶۱ کجا و این نمیدانم کیست ناآشنای آخرای قرن کجا؟! بس کنم! دلم دوباره «الرحیل» میخواهد! رحمت خدا بر آن شاعر که سرود: دلبسته عشق، بسته دنیا نیست... .