printlogo


کد خبر: 199382تاریخ: 1397/7/9 00:00
نگاهی به آثار دفاع‌مقدس با موضوع زنان
جنگ اگر چه مردانه است اما همواره زنانی در پشت خاکریزها چشم‌انتظار مردان‌شان با تنهایی خود می‌جنگند. دفاع‌مقدس ما اما شیرزنانی داشته که خود را به خط مقدم رسانده و در وسع زنانگی‌شان جنگیده‌اند. زنانی که شاید پیش از این کمتر یادی از آنها بود اما چند سالی می‌شود که روایت‌های‌شان از 8 سال دفاع‌مقدس روی زنانه جنگ را برای ما روایت می‌کند. نگاهی غریب و حس‌برانگیز که بسیاری از زنان را سرافرازتر از جنس مذکر در تاریخ ثبت می‌کند.

دختر شینا/ بهناز ضرابی‌زاده
وقتی بار سنگین زندگی مشـترک را همراه 5 فرزند کـه در لحظه تولد هیچکـدام، شــوهرش را در کنار خود نداشت، به تنهایی بـر دوش می‌کشـید، می‌توانسـت بـه هـر گونـه اعتـراض و ناسازگاری روی بیاورد اما روابط بی‌ریایـی کـه بیـن 2 شخصیت اصلی دختـر شینا، یعنی شهید ستار (صمد) ابراهیمی و همسرش برقرار است، یکی از عوامل دلچسـب بودن اثـر بوده کـه بـا بیان ساده و بدون سانسور نویسنده همراه شده است؛ چیزی که در دیگر آثار کمتر به چشم می‌خورد.
حنانه/ مریم برادران
«حنانـه» قصـه دختـر جنـگ‌زده‌ای اسـت کـه به‌ خاطـر حملـه «صـدام» بـه خـاک ایـران مجبـور شـده شـهر و دیـارش را رها کنـد و به شـهرهای دیگـر بگریـزد. جنـگ همه ‌چیـز حنانـه را از او گرفته اسـت؛ اول خانـه دوران کودکـی‌اش، بعـد مـال و دارایـی و نخل‌هـا و لنـج پـدرش، بعـد پـدرش، بعـد مـادرش و بعد بـرادرش و هر چه که از خانواده به یادگار داشت. «حنانه» برشـی از زندگـی «حنانـه نصـاری» و خانواده شـهید «حسـن نصاری» اسـت که با روایت «مریم برادران» خواندنی‌تر شده است.
من زنده‌ام/ معصومه آباد
این کتاب خاطرات دوران 4 ساله‌ اسارت معصومه آباد در زندان‌های رژیم بعث صدام است. روایت کتاب از دوران کودکی نویسنده آغاز و با بیان بخش‌های مهمی از نوجوانی وی ادامه پیدا می‌کند. کتاب با بیان نقش و تأثیر انقلاب اسلامی بر زندگی و شخصیت آباد به دوره‌ دفاع‌مقدس، اسارت و آزادی او و 3 بانوی آزاده‌ دیگر، به پایان می‌رسد. رهبر انقلاب در تقریظی که روی این کتاب نگاشته‌اند از «احساس دوگانه‌ اندوه و افتخار» یاد می‌کنند.
خاطرات ایران/ شیوا سجادی
«خاطرات ایران» روایتی جذاب و خواندنـی از خاطرات تکنسین بیهوشی «ایـران ترابـی» از روزهـای جنـگ است کـه شـیوا سـجادی بـرای نگارش آن نزدیـک 50 سـاعت مصاحبـه انجـام داده است. در بخشی از کتـاب می‌‌خوانیـم: «دسـت نخستین‌ نفـر را کـه گرفتم تا پیـاده‌اش کنـم بـا صدای خفـه و گرفته‌ای کـه بـه زحمت شنیده می‌شد، گفـت: دسـت مرا نگیریـد. گفتـم: باشـد. مـن گوشـه ایـن پتـو را می‌گیـرم. شـما هـم گوشـه پتوهـای همدیگر را بگیرید و آهسـته پشت سر هـم بیایید».
 


Page Generated in 0/0062 sec