نمیدانم، رفتهام از دست
بدرد نخور شدهام برای تو
خبر از من نگیر که حق داری...
منی که ننشستهام به پای تو
حال این روزهایم، مثل آشفته بازار دلار است
شدهام همان دلالی که ارزان میخرد تایید دنیا را
که گران بشود برای عالم...
نمیدانم از کی، خود فروخته شدم؟
از کجا کم آوردم و گفتم
با تو بودن، نمیشود که نمیشود
چطور شد به تاراج بردند دلم را
حالا میان همین ویرانیها
مثل مال باختهها
از پشت میلههای حسرت
دور شدنم از تو را تماشا میکنم
و ناگزیر دلتنگیام
کاش بازی من با خودم، مساوی داشت
آن وقت شروع میکردم
تمام چوب خطهای عمرم را
پر از دوست داشتن تو میکردم
فریادت میکردم
از هوای بس ناجوانمردانه میگفتم
با همه به هم میزدم
و نامت را حک میکردم
پای تمام آرزوهای محالم
و خیالت را گوشه مستورترین ناحیه فکرم
پنهان میکردم...
و تو...خود تو انتخابم میکردی
برای یار شدن، برای سربازی
روی من حساب میکردی، برای همدردی
و شانههایم شایسته نشان سربازیات باشد
و انکار میکردی بار بودنم را برای ظهورت
که یار قصه آمدنت هستم...
نه بزرگترین دلیل نیامدنت...
ایکاش انتخابم میکردی...