printlogo


کد خبر: 199782تاریخ: 1397/7/16 00:00
درباره مجموعه «ایمان بیاورید به تمدید فصل سرد» غلامرضا طریقی
جدیتی ارجمند بین طنز و نه‌طنز!

خسرو نامور: مجموعه‌شعر «ایمان بیاورید به تمدید فصل سرد»؛ غلامرضا طریقی، شاعر و ترانه‌سرای مطرح و شناخته‌شده روزگار ما در 72 صفحه توسط یک انتشارات حرفه‌ای به ‌نام «نیماژ» به‌چاپ دوم رسیده است. این مجموعه به غیر از شعر آخر، غزل است؛ غزل‌هایی که دسته‌ای از آن نشان از استقلال زبانی شاعر دارد. غزل غلامرضا طریقی را در این دفتر می‌توان به 2 دسته تقسیم کرد؛ دسته اول، غزل‌هایی است که بی‌آنکه ادعای طنزبودن داشته باشند، به‌سمت طنز درغلتیده‌اند؛ آن هم طنزی بی‌نمک؛ حاصل نوعی ناداشته‌ها و نادانسته‌های شاعری که این زبان را به نیت رخنه‌کردن و دست‌انداختن مفاهیم جدی به‌کار گرفته است. و دسته دوم، غزل‌هایی که در استقلال زبانی خود جدیتی دارند که برازنده غزل‌هایی درخشان و ماندگار است.
از دیگر ویژگی‌های این غزل‌ها نوعی بی‌پروایی و عصیانی است که گاه برای مخاطب جا می‌افتد و باورپذیر می‌شود و گاه نیز به‌واسطه همان طنزی که از آن گفتیم، نتیجه معکوس از آن گرفته می‌شود. یعنی نوعی نادانستگی سبب شده شعر در طنز بی‌نمک خود شناور باشد:
«گفتم بس است زخم زبان بیشتر زدی
با چسب زخم بر لب من ضربدر زدی»
یا:
«بی‌تو دنیا پر از دری وری است
عشق نوعی رژیم لاغری است
لرزش دست و شاهن و گریه
از مزایای رقص ‌بندری است...» 
و گاهی نیز حتی در همین بی‌پروایی و عصیان غزل‌های خوب و موثرش، باز رنگ و بویی از اشتباه و بی‌تناسبی دیده می‌شود؛ مجموعه عواملی که شعر را به‌سمت خنثی‌شدن پیش می‌برد:
«اسیر خانه کنم؟ یا به کوچه‌ات ببرم
من این جنون فروخورده را کجا ببرم؟
چگونه دشت تبم را به قطب پست کنم؟
چگونه کوه یخم را به اُستوا ببرم»
مصراع دوم و چهارم 2 بیت بالا زیبا و جاافتاده است اما 2 مصراع دیگر...! منظور شاعر این است که «برای این جنون فروخورده کاری بکن؛ اسیر خانه‌اش کردن» که معنایی روشن و صریح دارد اما چرا باید تو را یا این «جنون را به کوچه ببرد؟» چون که صرفاً ظاهرش در تضاد با اسیر خانه کردن است؟!» بعد «دشت تب را به قطب پست کردن»، نه‌تنها نوگرایی و دیگرگونه‌ کردن زبان است و... بلکه اینگونه تعابیر در نوگرابودن خود کاملاً سطحی بوده و  عمدی و آگاهانه بیان می‌شود. در واقع از ابتدای مجموعه، نه‌تنها یک‌نوع عمد در بسیاری از کارها مشهود است، بلکه از آن طرف، یک‌نوع از دست در رفتن و بی‌اختیاری غیرشاعرانه هم که شباهتی به ناخودآگاه الهامی ندارد، بر بخشی از این دفتر حاکم است. به اشعار بین طنز و جدیت این دفتر نگاه کنید؛ انگار قصد دارند مخاطب را در بلاتکلیفی و در حال معلق نگاه دارند؛ اشعاری که گاه از بس بار طنزش پُررنگ است، ناخواسته شعر طنز می‌شود، در صورتی که قصد شاعر، نوگرایی در کار از طریق جدی‌نگرفتن و دست‌انداختن دنیاست: 
«رنگین‌کمان به پیروی از ابروان تو
پیوسته در تصور من نوک‌مدادی است»
«کوه‌کندن جواز می‌خواهد
دوره کارهای دفتری است»
شما به عنوان کتاب نگاه کنید! این چه برداشت و تاثیرپذیری است که از یک تعبیر، یک نام و یک عنوان جاودانه شده؟! بالطبع اینگونه نابلد‌ی‌ها تاوانی دارد که حرفت را تبدیل به طنزی بی‌تاثیر خواهد کرد؛ طنزی که ظاهرش طنز است اما در واقع، نه‌ طنز است و نه سطری جدی، بلکه سطری است کاملاً خنثی! و آن عنوان، بهترین و مشهورترین و آخرین عنوان کتاب فروغ است: «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد».
این عنوان با گذشت سال‌ها، هاله‌ای از قداست و روحانیت به خود گرفته؛ حالا استفاده از آن، به هر شکل و نیتی، ظرافت‌ها و تناسب‌های خودش را می‌خواهد؛ یعنی ابتدا باید با توجه به دانشی که از پیشینه و پشتوانه آن عنوان داریم، با آگاهی و اشراف، کنار آن خود را قرار دهیم؛ بویژه اینکه اگر بخواهی از آن به‌سمت طنز ‌رفتن بهره ببری. گذشته از این، عنوانی که غلامرضا طریقی برای این دفتر شعرش انتخاب کرده، حال هر نیتی که داشته باشد، معلوم نمی‌کند با طرح این عنوان و این اسم، می‌خواسته علاوه بر جدیت کار فروغ، نگاه طنزگونه خود به دنیا را نیز کنار هم بگذارد و تضاد و پارادوکس ایجا کند یا می‌خواسته کتابی را که فکاهی نیست، فکاهی معرفی کند؟! یعنی ناشی‌گری‌ها، ظواهر را اینگونه نشان می‌دهد، نه اینکه واقعیت چنین است! با این ‌همه بعید نیست مخاطب در مواجهه با چند غزل و ابیاتی بسیار، یقین کند شاعر در تفکیک اشعار طنز و جدی‌اش دچار اشتباه شده است. خاصه آنکه بعضی ابیات حتی در حد فکاهه است؛ اشعار و ابیاتی که هیچ فرقی با اشعار طنز و فکاهه ناصر فیض و سعید بیابانکی ندارد:
«گفتم بس است زخم زبان بیشتر زدی
با چسب زخم بر لب من ضربدر زدی»
«با اینکه با تو زندگی نوح هم کم است
بی‌تو همین دو نصف نفس هم زیادی است»
و این در صورتی است که غلامرضا طریقی قدرت این را دارد که طنز را چنان استادانه در کل یک شعر به‌ظاهر یا واقعاً جدی، چنان شوخ و شنگ بپیچد و بپیچاند که مخاطب آن را شادمانه بپذیرد، چرا که توانسته تناسب‌ها را در آن رعایت کرده و دچار افراط و تفریط نشود. هر چند که من خیلی با کلمه «پشتک»، بویژه در نقش قافیه، موافق نیستم:
«روسری وا می‌کنی خورشید عینک می‌زند!
دسته‌گل غش می‌کند پروانه پشتک می‌زند
کفش درمی‌آوری، قالی علامت می‌دهد
جامه از تن می‌کنی آیینه چشمک می‌زند
هرکسی از ظن خود در خانه یارت می‌شود
گاز آتش می‌خورد! یخچال برفک می‌زند!
میوه‌ها با پای خود تا پیش‌دستی می‌روند
آن‌طرف کتری به‌پای خویش فندک می‌زند!
روبه‌رویم می‌نشینی جشن برپا می‌شود
صندلی دف می‌نوازد میز تنبک می‌زند!
عشق من این روزها با اینکه درگیر توام
باز هم قلبم برای قبل‌ها لک می‌زند!
باز هم با بوسه‌ای راه تو را می‌بندم و
حرف آخر را همین لب‌های کوچک می‌زند»
از آن‌طرف، غزل 13 طریقی آنقدر شریف است که درعین حالی که شاعر از محالات حرف می‌زند اما از آنجا که حرفش بجاست و با اجزای خود از همه لحاظ تناسب دارد، باور من مخاطب را به‌دست می‌آورد، چرا که می‌دانم که شاعر دارد از دردهای مشترک حرف می‌زند و این حرف‌های غیرقابل اجرایی‌شدن را تنها بهانه کرده است:
«برای اینکه به دنیا قرار برگردد
دعا کنید که انسان به غار برگردد
دعا کنید که از این شب لجن‌خواری
به روزهای شریف شکار برگردد
برای ایمنی از زهرخند همسایه
دوباره پس برود پیش مار برگردد
به‌دست دوده این دیده‌های مصنوعی
طبیعی است که رنگ بهار برگردد
به اصل و اسب امیدی هنوز اگر باقی‌ست
دعا کنید که آن تک‌سوار برگردد»
حرف آخر اینکه همیشه شاعران خوب با کمی از نادانسته‌ها و باری به‌هرجهت رفتن‌های خود لج آدم را درمی‌آورند و او را در مواجهه با اشعارشان به تندگویی وامی‌دارند، اگرنه چه بسیارند شاعران متوسطی که اشعار خنثای‌شان کسی را برنمی‌انگیزد تا علیه‌شان حرفی بزند! هرچند که طریقی نیز در بعضی غزل‌هایش مرز بین طنز و غزل جدی را رعایت نکرده و به‌سمت طنز و گاهی فکاهه گردیده که نه مخاطب را در تعلیق شاعرانه، بلکه در استیصال نگاه داشته، آنگونه که او نمی‌داند لبخند بزند یا گره بر ابروان بیندازد!
باید گفت که شاعر خوب مثل دوست خوب است که آدم را از کار نادرست و ناشایستش عصبانی یا منتقد می‌کند، اگرنه ما را با بد و خوب یک غریبه چکار؟!
در پایان با اشاره به غزل‌های خوب و درخشان این دفتر، یکی از آنها را در ذیل می‌آورم؛ از میان غزل‌های خوب 3 و 7 و 9 و 12 و 23 و اینک غزل شماره 12:
«در حسرت صدای سه‌تاری که رفتنی‌ست
دل بسته‌ام به سوت قطاری که رفتنی‌ست
ساعت‌شمار رفته و من سخت دل‌خوشم
با ماندن دقیقه‌شماری که رفتنی‌ست
تنها منم که عاشق آن چشم‌ها شدم
بی‌اعتنا به نقش و نگاری که رفتنی‌ست
می‌میرم و هنوز دل ساده‌ام خوش است
با رنگ و روی سنگ مزاری که رفتنی‌ست»
حرف‌های دیگری نیز درباره غزل‌های غلامرضا طریقی باقی مانده که ناگزیر باید آنها را به وقتی دیگر گذاشت.
 


Page Generated in 0/0072 sec