printlogo


کد خبر: 199846تاریخ: 1397/7/17 00:00
نگاهی به کتاب «سربلند» زندگینامه متفاوت شهید محسن حججی به قلم محمدعلی جعفری
روسفید!

فاطمه شریفی: «برگشتم به حاج سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن اربا اربا رو شناسایی کنم؟!» خیلی به هم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تندتند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند القائم، بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم: «به چه جرمی؟» بریده بریده جواب می‌داد و حاج سعید ترجمه می‌کرد: «از بس حرصمون رو درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمانی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود با اون چشم‌ها و لبخندش!» ترس و دلهره از چشمان آن داعشی بیرون می‌زد. با صدای لرزان توضیح داد که هرچه عقده داشتند، سرش خالی کردند و قطعه‌قطعه‌های بدنش را انداختند توی بیابان».
این روایت «مهدی نیساری» از شناسایی و مبادله پیکر مطهر شهید محسن حججی است. روایت پسر بیست و چند ساله‌ای که زخمی شد. به اسارت رفت. سرش از تنش جدا شد. بدنش به دار کشیده شد. به پیکر مطهرش بی‌حرمتی شد. بدنش را قطعه‌قطعه کردند و در بیابان انداختند. هر روایتی در یک نقطه آغاز می‌شود، ادامه می‌یابد، به نقطه اوج خود می‌رسد و پایان را رقم می‌زند. همه پایان داستان زندگی شهید محسن حججی را می‌دانیم. مگر می‌توانیم فراموش کنیم؟ با آن چشم‌ها و لبخندش‌... چشم‌هایی که انگار جایی دیگر را می‌دیدند. چند روز مانده به اعزام دوم به سوریه می‌گوید «این گردن جان می‌دهد برای بریدن». آن چشم‌ها می‌دیدند که چطور خونش از حلب جاری می‌شود و گلوی همه ایران را سیراب می‌کند. این پایان روایت نیست. پایان وقتی رقم می‌خورد که بدانیم بر قهرمان‌مان چه گذشته که اینگونه سربلند شده است. «هر روز پیش از بیرون آمدن از برجک با دعای محسن کارمان را تمام می‌کردیم. یکی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند: خدایا! مرگی بهمون بده که همه حسرتش رو بخورن!» کتاب سربلند می‌خواهد مسیری را به تصویر بکشد که پایان آن «روسفید شدن»  باشد. نویسنده تلاش کرده است هر روایت همان طور که بخشی از مسیر را روشن می‌کند، به تنهایی نیز تصویری کلی از شهید به خواننده ارائه کند. ما با خواهران شهید از خاطرات کودکی‌شان با او همراه می‌شویم. جوانی و شیطنت‌هایش را می‌بینیم، با او به موسسه شهید کاظمی می‌رویم و در فعالیت‌هایش همراهی‌اش می‌کنیم. با او به سپاه می‌رویم. برای اعزام به سوریه التماس می‌کنیم. در تانک می‌نشینیم و در اعزام دوم... . تنوع راوی‌ها بالاست. نویسنده در هر مقطعی از زندگی شهید سراغ کسی رفته است. از دایی همسر تا پدر، سرباز تا فرمانده، همکلاسی دانشگاه، همسفر مشهد و عطرفروش مورد اطمینانش، همه و همه چیزی برای تعریف کردن از او داشته‌اند. از بوی عطر همیشگی‌اش، از نجابتش در مقابل نامحرم، نماز اول وقتی که هیچ وقت حتی وسط میدان رزم ترک نمی‌شود، اینکه «همه سال عزادار اهل بیت است». مرد بیست و چند ساله‌ای که همه اطرافیانش را در آرزوی شهادتش شریک کرده است. «هر شب وسط‌ های‌های گریه‌هایش می‌زد روی شانه‌ام: رفیق! دعا کن منم این طور شهید بشم؛ وقتی از اربا اربا شدن حضرت علی‌اکبر می‌خواند، وقتی از گلوی بریده حضرت علی اصغر می‌گفت، وقتی از جداشدن دستان حضرت عباس علی می‌گفت، وقتی از بی‌سرشدن امام حسین‌(ع) ضجه می‌زد و حتی از اسارت حضرت زینب. یک شب از دستش کلافه شدم. بهش توپیدم: مسخره کردی هرشب، هرشب دوست داری به شکلی شهید بشی! لبخندی زد و گفت: حاجی، دعا کن فقط!»
«سربلند» نمی‌خواهد از شهید حججی اسطوره‌زدایی کند. او می‌خواهد مسیری را روشن کند که جوانی بیست و چند ساله در زندگی روزمره خود طی کرده و به جایی رسیده است که «معجزه جاری انقلاب اسلامی» نامیده شود.
نثر کتاب روان است. نویسنده با استفاده از جملات کوتاه، ضرباهنگ اثر را بخوبی حفظ کرده است. در برخی موارد چینش و ربط معنایی محتوا از دست می‌رود. می‌توان گفت کتاب کمی طولانی است با جزئیات تکراری از زندگی شهید؛ جزئیاتی که اگر حذف می‌شدند، روایت انسجامش را از دست نمی‌داد.
کتاب در 8 فصل تنظیم شده است.
فصل اول: خاطرات خانواده
فصل دوم: روایت دوستانش
فصل سوم: خاطرات همکارانش در موسسه شهید کاظمی
فصل چهارم: همکاران و فرماندهانش در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
فصل پنجم: خاطرات همرزمانش در نخستین ماموریت سوریه
فصل ششم: به نحوه شهادت و اسارت او می‌پردازد.
فصل هفتم: عکس‌های شهید که از کودکی تا شهادتش مرتب شده‌اند.
فصل هشتم: دست‌نوشته‌های شهید محسن حججی در این فصل آورده شده است.
اسم هر راوی در ابتدای فصل آمده شاید برای اینکه فراموش کنیم چه کسی شهید را روایت می‌کند و فقط او را از لابه‌لای کلمات جست‌وجو کنیم. عنوان هر فصل از عنوان یکی از روایت‌ها گرفته شده؛ یک جمله کوتاه مطایبه‌آمیز که در بیشتر موارد از گفت‌وگوی شهید با دوستان یا همسرش به امانت گرفته شده است. شاید چون خود او را به شوخی‌هایش می‌شناختند.
«تا می‌گویند محسن حججی، نیش تا بناگوش بازش جلوی صورتم نقش می‌بندد. وقتی بهش می‌رسیدی، فقط می‌خندید و می‌خنداند. دفعه اول که یکی از رفقا در خیابان گل بهار گفت آقامحسن هم رفته سوریه، زدم زیر خنده: بابا بی‌خیال! ما رو دست ننداز! اصلا به این روحیه طنز و بذله‌گو نمی‌خورد اهل این حرف‌ها باشد».
با پایان کتاب اما هنوز حس می‌کنی گوشه‌هایی از راه تاریک مانده است. اگر چه پایان روایت زندگی دنیایی شهید محسن حججی، خود روشن‌ترین راه را به ما نشان می‌دهد. «گفت: این چه وضعشه؟ بیا اصولی بهت یاد بدم. گفتم: مگه تو بلدی؟ گفت: کجاش رو دیدی؟ دوره گذروندم! یاد دادن توی خونش بود».
 


Page Generated in 0/0080 sec