printlogo


کد خبر: 200785تاریخ: 1397/8/5 00:00
تقدیم به مادران شهدا
کوچه شهادت

امیراکبر شهیدی: هر وقت بغض «کوچه شهادت» باز می‌شود و باران می‌بارد، یاد روز اعزام «عبدالمجید» می‌افتم به منطقه! بسیجی ۱۷ ساله‌ای که پنجشنبه‌ای از پنجشنبه‌های دهه‌ ۶۰ جلوی در خانه‌ای جنوب‌شهری، منتظر دوستانش بود تا بیایند دنبالش و با هم بروند اروند! نام قرار عاشقان «والفجر ۸» بود! زمستان ۶۴ بود! عبدالمجید بر سکوی جلوی در خانه، منتظر همرزمانش نشسته که ناگهان باران می‌بارد! مادر دوباره می‌آید دم در! برای خداحافظی بار چندم، نمی‌دانم اما خوب می‌دانم این بار آخری، دستش یک بارانی سرمه‌ای بود: «مگر باران ببارد، بفهمم چی را برداشتی، چی را جا گذاشتی، عبدالمجید! این را ولی در ساک نگذار! همینجا، زیر باران، جلوی چشم خودم بپوش! آخ که چقدر خوشگل می‌شی توی این بارونی!» از آن‌روز به بعد، هر وقت «کوچه‌ شهادت» باران می‌بارد، عزیز می‌آید جلوی در... می‌آید جلوی در و از قطره‌های باران، سراغ پسرش را می‌گیرد؛ همچین ملتمسانه‌ها! ۳۳ سال است! ۳۳ سال است از همسنگران مجید، خبر شهادت مجید را شنیده، بی‌آنکه آن قد و بالای رعنا را فقط یک‌بار دیگر درون آن بارانی سرمه‌ای ببیند! عبدالمجید را، امواج خروشان اروند، در حالی تا دم در بهشت مشایعت کردند که یک بارانی سرمه‌ای، تنش بود! اما خب! مادر است دیگر! ۳۳ سال است هر وقت «کوچه‌ شهادت» باران می‌‌بارد، عزیز می‌آید جلوی در... می‌آید جلوی در، مگر باز هم پسرش را، زیر همان باران، درون همان بارانی سرمه‌ای ببیند: «آخ که چقدر خوشگل می‌شی توی این بارونی!» قسم به مردمک چشمان عزیز، شرح عکس «کوچه‌ شهادت» را همان به‌ که «باران» بنویسد... .


Page Generated in 0/0063 sec