printlogo


کد خبر: 203681تاریخ: 1397/10/3 00:00
پله‌های بی تو

پویا مشهدی: باید بنویسم. باید بنویسم از 2 دفتر شعری که مدت‌ها همراهم است. با آنکه خود شاعر در دفتر «پله‌‌های بی‌تو» می‌گوید: «نوشته بود و نوشتم نوشتن آسان است...» اما این‌بار قلم در دست گرفتن کار آسانی نیست. مدتی می‌شود که شاعر را می‌شناسم و باید بگویم این مسأله کار را بر من سخت‌تر کرده است. اما راه گریزی وجود دارد: از خود نوشتن! در ابتدای دفتر «تا انتهای کوچه بن‌بست» آمده است: «یک روز پیدا می‌کنی خود را ولی دیر است / در شعرهای ساده‌ یک مرد احساسی...» کلید را یافتم! اکنون نوشتن ساده‌تر شد. می‌نویسم از خودم و هر آنچه انگشتان هنرمند شاعر در اعماق وجودی مخاطب خود رج می‌زند و خاطرات تلخ و شیرین را زنده می‌دارد.
می‌نویسم از بودن یا نبودن؟ رفتن یا ماندن؟ از خوشه‌های زرین گندم، از زنجیر بلند و بی‌رحم فقر به پای رنجور عشق، از انتظار، از آه،‌ ای کاش، باران، آرزو، از غزل، از 3 نقطه... .
به‌راستی هر غزل دفتر اول کوچه‌ بن‌بستی است. گاهی محل نخستین قرار عاشقانه است  و از لابه‌لای لرزنده گام‌‌های حیا و خجالت، صدای خش‌خش ملایم خوشه رقصان گندمی شنیده می‌شود که می‌خواهد تقدیم هوسی پرشور و گرم شود. گاهی کوچه خلوت است و تنها بغضی ترک‌ترک شده حضور دارد که تلنگری کافی است تا آن را هق‌هق کند و پرنده‌ کوچکی که دیگر نه می‌خواند و نه پرواز می‌خواهد و در راه قفس نجوا می‌کند: «منی که بال و پرم زخم خورده می‌دانم/ قفس برای تمام پرنده‌ها بد نیست». گاه شاعر تمام فاصله‌ها را می‌دود و ترسش این است که حتی به تماشا نرسد اما نیک می‌داند که «هرچه باشد تو خودت خواسته‌ای تا نرسم!» گاهی هوا گرفته و ابری است و مردی که با اشک‌هایش با آسمان مفاخره می‌کند، سیب سرخ و آبدار گرفته در دستانش را هر لحظه از قبل رها‌تر می‌بیند و اندیشناک در این خیال است که می‌خواست پرنده باشد اما سرنوشت خواست تا مترسک شود.
یا بعضی کوچه‌هایش دیگر خاکی نیستند و این بار در میان ابر‌هاست که اشک و بغض شاعر را پله‌پله تا بلوغ غزل می‌رساند. مثلا می‌توان از خضوع و خشوع اشک‌های غلتیده در خاک، همان بغض‌هایی که تیمم کرده‌‌‌‌اند، رد پای مطهر انسانی را پیدا کرد که هنوز فراموش نکرده است در پیله‌ دنیا محبوس شده است تا روزی پر و بالی دربیاورد و به قد قامت عشق لبیک بگوید و به بالا دست آسمان، آنجا که خورشید عالم‌تاب شمع‌وارانه به انتظار پروانه‌ها نشسته است پر بکشد. می‌توان اشک‌‌‌هایی را دید که ردیف شده‌اند تا دست به دست سلامی را راهی بارگاهی ملکوتی کنند. یا می‌توان شور و اشتیاق و لحظه‌شماری بنده‌ای را دید که بی‌صبرانه انتظار میهمانی خدا را می‌کشد. حتی می‌توان دست‌هایی را دید که پر زده بودند تا به لب‌های تشنه‌ طفلان حرم قطره آبی بچکاند اما پر پروازشان شکسته شد و به خاک افتادند. آری! اینجا می‌توان تپش زلال احساسی را دید که ساده و صمیمانه در بیت‌بیت این دفتر می‌پراکند هرچه عشق را... «مگو که هی هی‌ام بودی، مگو که هق‌هق‌ات بودم/ به روی خود نمی‌آوردم اما عاشقت بودم/ زمینی بودن تو باورش سخت است باور کن/ زمین هرگز نمی‌آوردمت گر خالقت بودم/ تو می‌گفتی اگر عشقی بماند بغض می‌گردد/ اگر چیزی نمی‌گفتم اسیر منطقت بودم/ تو آن سیبی که آب آورده بود و من رها کردم/ برای اینکه از من بگذری خود قایقت بودم/ نبودن در مرام عشق رنگ بودنی دارد/ که من وقت نبودن هم کمافی‌السابقت بودم/ دلت می‌خواست... می‌دانم، دلم می‌خواست... نه بگذر/ اگرچه باید از تو می‌گذشتم، عاشقت بودم».
دفتر دیگر اما میدان فراخی است تا شاعر با رها کردن وزن عروضی، هر چه می‌خواهد دل تنگش بگوید. یکجا دفتر چشمانش مشحون می‌شود از غزل ‌‌نگاه کسی که جغرافیای چشمانش آبی است اما کفش پاره فقر، مجال آن را نمی‌دهد تا جوان عاشق بی‌محابا تن به باران عشق بدهد و غسل طهارت کند و تنها به این دلخوش است که معشوق مرتبه‌ای از دل او گذشته است. جای دیگر مرور می‌کند آرزوی طفل گل‌فروشی را که در دل خود می‌خواهد چراغ همیشه قرمز بماند تا بارش را سبک‌تر کند اما چشم امیدش به مرد سبزپوشی است که جمعه‌ای به او صلا خواهد داد و تمام گل‌هایش را خواهد خرید. یا از پدر رو سیاهی صحبت به میان می‌آورد که اگرچه دستانش خالی است اما باران بودن را به فرزندانش می‌آموزد.
در دفتر دوم نیز روحی نازک و حساس و در عین حال خروشان در رگ سبز اشعار جریان دارد. گاه از قالب نیمایی به سپید می‌گراید اما چندان دوامی ندارد و دوباره به قافیه رجعت می‌کند. شاعر در این دفتر بیش از اثر قبلی به دل جامعه می‌زند و از نزدیک احوال و روزگار مردمان را نظاره می‌کند و بازتابی از آن را در شعر خود نشان می‌دهد: «پدر می‌گفت: باران/ زبان عشق دارد/ و مانند شقایق خبر از ناگهان عشق.../ پسر اما.../ نگاه ابری‌اش باران گرفته/ و در اندیشه نمناک کفشی چاک خورده/ دعا می‌کرد تا باران نبارد!».
اما سخن کافی است... این یادداشت می‌خواست تنها شمه‌ای از لطافت و نرمی شاعر گرانقدر، سیدمهدی طباطبایی را نشان بدهد. امید که موفق باشد.


Page Generated in 0/0053 sec