آزاده جهاناحمدی: «حوای سرگردان» مجموعهداستانی شامل 9 قصه با محورهایی مشترک است. در خواندن مجموعهداستان به 2 شیوه میتوان عمل کرد؛ یکی اینکه از اولین داستان شروع به خواندن کنیم و به ترتیب انتخابی نویسنده احترام بگذاریم و داستانها را پیدرپی هم بخوانیم یا ابتکار عمل به خرج دهیم و گزینشی عمل کنیم. اگر مانند نویسنده این یادداشت عادت به خواندن از اولین داستان داشته باشید، اذعان خواهید کرد که اولین داستان در مجموعهداستانها، کارکرد مهمی خواهد داشت و در راغب و مشتاق کردن خواننده به ادامه مطالعه داستانها نقش بسزایی ایفا میکند.
در «حوای سرگردان» اتفاقاً اولین داستان با عنوان «لبخند محو شالی» آن اندازه مقبول و دارای ساختار محکم در فرم و گره و تعلیق است که براحتی خواننده را ترغیب به خواندن مابقی داستانها میکند. در رمان شاید با یک آغاز خوب و ترغیبکننده روبهرو نباشید اما نویسنده فرصت دارد در ادامه روایتش شروع نه چندان خوبش را جبران کند، لکن در مجموعهداستان هر داستان تعداد کلمات محدودتری دارد و از این جهت شاید اولین داستان، مهمتر باشد. بد نیست از همین گزاره نقبی بزنم به ساختار و فرم در «حوای سرگردان». در این مجموعه با داستانهایی روبهرو هستیم و هر داستان تعلیقی دارد، اوج دارد، گرهگشایی و نقطه پایان دارد. روایتها در این داستانها با پیچیدگی همراه است اما به دلیل ساختار محکم و طرح درست هر داستان در انتها با نقطه پایان درست، دقیق و عقلانی روبهرو هستیم. خواننده به بهانه پایان باز، معلق و پا در هوا رها نمیشود. همه داستانها در یک سطح کیفی نیستند، لکن اختلاف میان داستانها مطلقاً چشمگیر نیست. در هر داستان ما با شخصیتها، نامها و ماجراهایی روبهرو هستیم که نمیدانیم کیستند و چیستند و ربطشان به همدیگر چگونه است اما به مرور همه این سؤالات و گرهها مانند قرار گرفتن تکههای پازل در کنار هم پاسخ داده و گشوده میشوند. از جانب دیگر، نویسنده با تسلط بر زبان و لهجه، فرهنگ و ارزشهای اجتماعی، اقلیم، آبوهوا و شرایط و حس و حالی که هر لحظه هوای شمال به حال انسان هبه میکند، داستانهایی باورپذیر را روایت کرده است. ما در مجموعهداستان «حوای سرگردان» این شانس و فرصت را داریم که از داستانهای تهرانزده دور شویم و از مه و صدای دارکوب و خروش رود و غار و خیلی عناصر طبیعی دیگر بخوانیم و تجسمشان کنیم.
یکی از بهترین داستانهای این مجموعه که عنوان کتاب هم برگرفته از آن است، «حوّای سرگردان» است. حوایی که ما میشناسیم، سرگردان نبود؛ قرار داشت، آرام داشت، حوایی که ما میشناسیم به گمانم حتی زمان هبوط و پریشانی در زمین خیلی هم سرگردان نبود؛ چون تنها نبود و آدم همراهش بود. اما در داستانی در این کتاب ما با دختری مواجهه پیدا میکنیم که تولد و زندگیاش حاصل تجاوز به مادرش است. خوب میدانیم که ماجرا و ماجراهایی شبیه این، دستمایه نویسندگان و فیلمسازان مختلفی قرار گرفته است. موفقیت در پرداخت و نحوه روایت هرکس از داستانی مشابه، ارتباط مستقیم با توانایی خلق جهان و جهانبینی برای شخصیتهای داستان دارد. جیوه که همان حوای قصه ما باشد، دوره گذار و سرگردانی ناشی از آگاهی از این موضوع را پشتسر گذاشته، ولی کماکان سرگردان است. اینبار اما دلش زندگی میخواهد؛ همسر و فرزند. در این داستان ضربهای که آگاهی از این موضوع برای شخصیت اول و راوی این قصه، یعنی کیومرث، دارد در یکسوم پایانی داستان وارد میشود. این موضوع میتوانست به از هم پاشیدگی قصه منجر شود اما از آنجا که شخصیت کیومرث جهاندار است و تکلیف خواننده با او و پیشینه خانوادگی و تحصیلیاش روشن است و از آنجا که خواننده میداند کیومرث چه ماجراهای عاطفی را از سر گذرانده، پایان خوش داستان تا حد زیادی باورپذیر شده است. یک لحظه فکر کنید داستان «حوای سرگردان» که سخت دوستش دارم و ماجرایش میتواند تا آخر عمر گریبان آدم را رها نکند، چقدر پتانسیل این را داشت تا نویسنده سرگشتگی عاشق جیوه را دستاویز پایان باز داستان کند و خواننده را به همین بهانه بلاتکلیف رها کند اما چنین نکرده و اتفاقاً چون کیومرث شخصیتی با مختصات است، تصمیمش را شعاری و خیالی نمیبینیم. اما به لحاظ محتوا، حوای سرگردان را از چند جنبه میتوان مورد بررسی قرار داد؛ از منظر تاریخی، جامعهشناسی و انسانشناسی. از بعد جامعهشناسی ما با 2 مفهومی روبهرو هستیم که مجموعهداستان حوای سرگردان قابلیت بررسی با توجه به این دو مفهوم را دارد. آن 2 مفهوم کدامند؟ گمنشافت (گماینشافت) و گزلشافت. گمنشافت یا گماینشافت در جامعهشناسی معادل
Community یا اجتماع است. این مفهوم اشاره به جامعهای دارد که دارای نوعی همبستگی عمیق، احساسی، طبیعی و ارگانیک میان افراد و طبقات است. در این نوع گروه که به صورت طبیعی و اولیه تشکیل شده است، روابط افراد به صورت آلی و ارگانیک تعریف شده است. یعنی روابط بین افراد در این گروه براساس روابط خونی و نژادی و همکاری متقابل صورت میگیرد. به علت اینکه افراد تشکیلدهنده این گروه کم است، این افراد یکدیگر را میشناسند و روابط صمیمی بین آنها حاکم است. روابط اقتصادی در این نوع گروه بر اساس تعاون و همکاری است و مالکیت خصوصی در آن جایی ندارد. به عنوان نمونه جوامع روستایی نهاد اصلی خانواده است که مقابل این مفهوم؛ گزلشافت معادل
Society است. در این نوع جامعه نظم قانونی، تقسیم کار، مالکیت و تضاد در اعضای گروه حکمفرماست. از نظر ارتباطی، این دو جامعه دارای 3 سطح گسترده ارتباطی، عمیق ارتباطی و نوع ارتباطی متفاوت است. گذر زمان و بروز تغییرات در زندگی افراد جامعه به سوی حاکم شدن روح جامعه در بین افراد سوق یافت. در این گروه که با اختیار انسان تشکیل شده است بر خلاف گروه قبلی به علت افزایش و دگرگونی جمعیت، روابط افراد مکانیکی و حساب شده است؛ یعنی افراد روابط خود را بر اساس سود و زیانی که نصیب آنها میشود، در نظر میگیرند. در این نوع جامعه مالکیت خصوصی از اهمیت زیادی برخوردار است و به همین دلیل گسترش شغلها و حرفههای گوناگون در این نوع جامعه، زیاد است. همچنین در این نوع جوامع به علت گسترش فعالیتها و روابط افراد نیاز به تأسیس و راهاندازی تشکیلات اجتماعی و مقررات حقوقی احساس میشود. نهاد اصلی در این نوع جامعه دولت و اقتصاد است. «حوای سرگردان» با تمرکز بر شمال ایران، با توجه به رواج و تأثیر کشاورزی در زندگی مردم، در اغلب داستانها با مفهوم گمنشافت تحلیل میشود و البته نکته اصلی گذار از گمنشافت به گزلشافت است که دستمایه نگارش برخی داستانها شده است، این سیر از ملزمات توسعه است. توسعه در تناظر با جهانیسازی با مرکزیتانگاری غرب و با نادیده گرفتن ریشهها و پیشینه تاریخی و هنجارهای ناظر بر همین پیشینه منجر به نابودی جغرافیا هم خواهد شد. اساساً فهم جغرافیایی به نام ایران زمانی امکانپذیر است که به ایران به شکل مجموعهای منسجم با تکیه بر تاریخی که ملت، اقلیم و جغرافیایش از سرگذرانده است، نگاه کنیم. در این یادداشت قصد ندارم نسبت توسعه و Globalism را تبیین کنم و به اشارهای گذرا اکتفا میکنم؛ از آنجا که بند ناف ذهن ما به عنوان فاعل شناسا از لحاظ تاریخی از مام میهن بریده شده است، نتوانستهایم روایتی از درون ایران با آن پیشینه ارائه کنیم. نظرگاه ما به ایران با مرکزیتانگاری غرب بوده است. ما از بیرون و در قیاس به ایران نگاه کردهایم و از همین گذرگاه است که روایت از ایران با این گستره فرهنگی و اقلیمی محدود میشود به تهران که در واقع نماد ایران مدرن است و از سویی خود تهران هم در حاشیه در قیاس با مرکزیت جهان توسعهیافته دیده میشود. به همین دلیل است که گریزی نداریم از اینکه روایت ما از ایران و پیشرفت و نه توسعهاش باید اتصال با پیشینه آن داشته باشد. به نظر میرسد مجموعه حوای سرگردان ناظر به همین سیر و موضوع نگاشته شده است. شاید تنها نقطه ضعف این مجموعه، حضور قدرتمند لهجه مازنی باشد. نفس این حضور ضعف تلقی نمیشود، بلکه عدم درج پانویس برای ناآشنایان به این لهجه متن را مستعد عدم فهم دقیق میکند. هر چند نویسنده محترم در برخی داستانها چنین تمهیدی را اجرا کرده بودند اما به نظر میرسد بیش از آنچه نویسنده لازم دیده، به پانویس نیاز بوده است. گو اینکه گاه سیگنالهای دریافتی خواننده قطع و وصل میشود. داستانهای این مجموعه به وضوح بیان میدارد که چه موضوعاتی به عنوان گرانیگاه در تاریخ معاصر ایران قابلیت پرداخت داستانی دارند و اساساً داستان محملی بینظیر برای تحلیل و پاسخ به چرایی بسیاری از گزارههای پرسشی امروز ما است. ما محکوم به دانستن تاریخ سرزمینمان هستیم.