رضا شیبانی: « دیدم که جانم میرود» به چاپ سیزدهم رسیده است. البته سری چاپ نسخهای که من دارم مربوط به بهمن 95 است، انشاءالله امروز که بر آن نقد مینویسم، سریهای بیشتری به چاپ رسیده باشد. پرفروش شدن کتاب بویژه کتابهایی که به سرگذشت شهدا میپردازد، در این وانفسای فرهنگی و معرفتی، روزنه امید و روشنایی است. درباره نقد این کتاب در ابتدا این نکته را گوشزد کنم که کار برای منتقد بسیار سخت است، چرا که این آثار مستقیما با غرور ملی و مذهبی مرتبطند. ما با شعر و داستان یک جوان تازه قلم به دست گرفته روبهرو نیستیم که تیغ از نیام بیرون کشیم و اثر را بنوازیم. اثر، سرگذشت آرمانهای ماست و همواره با وسوسهای شیرین مواجهیم برای پاسداشت بیش از اندازه اثر. در این صورت ناآگاهانه به آرمانهایمان ضربه زدهایم و نویسنده را در حدی که هست متوقف کردهایم. همین افتی که ادبیات انقلاب اسلامی به آن گرفتار شده و گرفتار شدهایم در تجلیل از خویشتن و تحسین محصولاتی که فلهای تولید میکنیم. «دیدم که جانم میرود» اثری است بالنسبه خوب؛ همچون غالب آثار حمید داوودآبادی اما بسیار شعاری شروع میشود. انگار داوودآبادی هیچ قصد آن ندارد که فضای رمان بیافریند و اجازه دهد واقعیتها از پنجره زیباییشناسی خود را نشان دهند. «امام خمینی که ملت ایران را به انقلاب اسلامی هدایت و رهبری میکرد...»(ص 10)
«با پیروزی انقلاب اسلامی دشمنان داخلی و خارجی از پای ننشستند و هر یک به نوعی در پی ضربه زدن برای شکست نهال نوپای نهضت اسلامی...» (همان)
این پیشداوری و موضعگیری صریح در همان آغاز اثر، کل اثر را تحتالشعاع قرار میدهد. به صراحت عرض میکنم و امیدوارم نویسنده ارجمند کتاب که از بزرگان ادبیات انقلاب است به بزرگواری خود مرا ببخشاید اما هیچ اهل ادبیات و رمانخوان حرفهای ولو انقلابی دوآتشه، حاضر نخواهد شد پس از خواندن فصل اول کتاب و ادبیات شعاری آن، دل به تمامیت این اثر بدهد. سرگذشتنامه نباید کشته موضعگیریهای عجولانه شود. میتوان با صبر و تامل، همه این قضاوتها را بر عهده ذهن مخاطب گذاشت. یا لااقل اگر دنبال موضع گرفتن هستیم، باید ژانر اثر را از آغاز متناسب با موضع و موضوع انتخاب کنیم. چه بسا بحث کلامی یا تاریخی یا لااقل ژورنالیستی برای ارائه موضعهایی چنین مستقیم بهتر از سرگذشتنویسی باشد، چرا که اساسا ژانر قصهگویی، هیچ نسبتی با مستقیمگویی ندارد. البته حمید داوودآبادی یک انقلابی و حزباللهی مخلص است. کسی که ایمان برایش حرف اول و آخر را میزند. تجربه چندین سالهای که با آثار او داشتهام، این نکته را برایم اظهرمنالشمس کرده است. او از جمله کسانی است که بیهیچ ملاحظههای از آرمانهایش دفاع میکند اما بهتر است نه ایمان که اندکی عنایت به ابزار بیان عقیده و ایده داشته باشد. قالبی که او برگزیده است (داستان و خاطره) ایجاب میکند نویسنده ملتزم به ابزارهای غیرمستقیمگویی باشد. بویژه که وقتی پای قرائت علمی و تاریخی نیز در میان است. راه درست این است که نویسنده واقعیت را به زبان داستان بیان کند و محکم پای التزامات رماننویسی بایستد. در کنار آن از حقیقت و واقعیت داستان واقعی یک شخصیت حقیقی، عدول نکند. راز موفقیت در چنین آثاری جز این نیست. دیده شده نویسندهای واقعیت را رها کرده و از واقعیت داستانی تخیلی ساخته که 180 درجه با اصل ماجرا متضاد است و از طرف دیگر نویسندههایی نیز هستند که انگار مشغول گزارش ژورنالیستی یک واقعیتند. چنان خشک و خالی گزارش میدهند که بالکل تمام انگیزهها و روحیات قهرمانان داستان را نابود و نامفهوم میکنند. ایجاد تعادل هنر نویسندگی در خاطرهنویسی است. صد البته همین روحیه در بسیاری از صفحات کتاب به چشم میخورد و بیشتر معطوف است به دراماتیزه کردن لحظات حماسی سرگذشت که به زیبایی و ظرافت نیز اتفاق میافتد. اما نمیدانم چرا آن بخش اول کتاب به آن شکل از دست نویسنده چیرهدستی که میشناسیم در رفته است!