چه فرقی میکند
از کجا سلام کنم به تو
اگر زمستان باشد و تو نیامده باشی
یا اینکه برفها پوشانده باشد
سقف امیدمان را
باید برسی تو برای مرهم...
به سوگ نیامدنت نشستهایم
غم میخوریم و غمخوار نداریم
به هر آغوشی پناه بردهایم
زخم بوده و درد
ایکاش این شهری که هوای مسمومش
بیمارمان کرده
تابلوی رسیدن به تو را نشانمان میداد
اصلا نشانمان میکردی به نگاهتان
که بپسندد ما را
و دمار از این همه دلتنگی در بیاوریم...
آقاجانم! من که بدم
من سرآمد همه آلودهها
تو اما سرفصل خوبیهای دنیایی
مثل آفتاب میان سرمای بیامان مصیبتها
میتابی به قلبهای یخزدهمان
که زنگزده از غفلت نیامدنت...
عزیز عشق!
کجا ببرم این همه حرفهایی که
گوش شنیدن برایش نیست جز تو
که سنگ صبوری بیا و بتاب
به روح و جسمی که بدون تو
بیمار بیخیالی نبودن توست
و نمیفهمد این مرض آخر از پا میاندازدش
بیا و با بهار ظهور کن
یا صاحبالزمان