printlogo


کد خبر: 205208تاریخ: 1397/11/1 00:00
روسو: آزادی، ماهیت انسان، اصلی‌ترین تهدید

پیش‌درآمد
مورخ نامدار «لرد آکتن» درباره «ژان ژاک روسو» گفته است: «او با قلم خود تأثیری گذاشت بیش از ارسطو یا سیسرون یا آوگوستینوس قدیس یا توماس آکویناس قدیس یا هر انسان دیگری که پا به عرصه هستی نهاده است». این سخن آشکارا اغراق‌آمیز است ولی به هر حال چیزی در آن نهفته است که کلا دور از حقیقت نیست. در مقابل، گفته مادام «دو استال» را می‌توان نقل کرد: «روسو هیچ چیز تازه‌ای نگفت ولی همه چیز را به آتش کشید».

 

انسان به مثابه مسؤولیت
ماهیت انسان، به عقیده روسو چیست؟ انسان کسی است که در قبال اعمالش مسؤول است؛ کسی است که می‌تواند نیکی یا بدی کند، می‌تواند به راه راست یا به راه کج برود و اگر آزاد نباشد، این فرق بی‌معنا می‌شود. اگر کسی آزاد نباشد، اگر مسؤول کردار خود نباشد، اگر آنچه می‌کند به این دلیل نباشد که آن عمل خواست او است یا هدف انسانی و شخصی او است یا با آن عمل به چیزی می‌رسد که در این لحظه فقط او و نه هیچ کس دیگر خواهان آن است، پس او دیگر به هیچ‌وجه انسان نیست، زیرا مسؤولیتی ندارد. آنچه انسان را انسان می‌کند، یا ماهیت انسان، به عقیده روسو بیش از آنکه عقل باشد، مسؤولیت اخلاقی است، و مسؤولیت اخلاقی به این واقعیت بستگی دارد که انسان می‌تواند انتخاب کند؛ از میان شقوق مختلف می‌تواند آزادانه هرکدام را بی‌آنکه مجبور باشد انتخاب کند.
اگر کسی یا جباری یا چیزی، حتی اوضاع و احوال مادی، کسی را مجبور کند، باطل است که بگوییم که او انتخاب می‌کند یا مختار است. به نظر روسو، چنین کسی در آن صورت چیزی بیش از یک شیء یا مالی متعلق به دیگران نخواهد بود و از او انتظار پاسخگویی نمی‌توان داشت. نمی‌توان گفت میز و صندلی و حتی حیوانات کار خوب یا بدی می‌کنند، زیرا یا هیچ کاری نمی‌کنند یا نمی‌دانند که چه می‌کنند و اگر ندانند، اساسا نمی‌توان نظر داد که کاری می‌کنند و دست به کاری نزدن به معنای انسان نبودن است. عمل یعنی انتخاب و انتخاب مستلزم گزینش هدف است. کسی که به دلیل اجبار نتواند هدف انتخاب کند، انسان نیست. در آن صورت، چنانکه طبیعی‌دانان پیشین گفته بودند، او صرفا مشتی رگ و پی و استخوان یا مجموعه‌ای از اتم‌ها خواهد بود، یعنی شیئی محصول جبر طبیعت و مانند اشیای بی‌جان تابع قوانین مادی. صورت دیگر قضیه این است که او نه محصول جبر طبیعت، بلکه محصول نوع دیگری جبر باشد، از این نظر که حاکمی جبار به او زور می‌گوید و مجبورش می‌کند یا مخلوق کسی دیگر است که از بیم و امید و خودخواهی او سوءاستفاده می‌کند و مانند لعبتکی او را آلت دست قرار می‌دهد؛ چنین مخلوقی نیز همان‌قدر از انسان نیست. در واقع از آزادی کامل و توان کامل عمل محروم است، بنابراین به طور کامل چنین شخصی، به عقیده روسو، برده‌ای بیش نیست. کسی ممکن است بنا به احتیاط و مصلحت‌اندیشی بخواهد برده شود ولی این کار نفرت‌انگیز و انزجارآور و خفت‌بار است.
«بردگی... برخلاف طبیعت است». روسو به صراحت اعلام می‌کند: «ترک آزادی به معنای ترک انسان بودن و چشم پوشیدن از حقوق و حتی تکالیف بشری است... اینگونه ترک و تسلیم با سرشت انسان منافات دارد». کسی نمی‌تواند خود را به بردگی بفروشد، زیرا به محض اینکه برده شد، دیگر انسان نیست، بنابراین از آن پس دیگر نه حقوقی دارد و نه تکالیفی. به اعتقاد روسو، آزادی قابل معامله نیست!

 

اهمیت روسو
بزرگی روسو در چیست؟ چرا او را متفکری مهم می‌دانند؟ روسو چه گفت؟ آیا کشف بی‌سابقه و بدیعی کرد؟ آیا واقعا هیچ چیز تازه‌ای نگفت (و حق با مادام دو استال است؟) و اگر نگفت، پس سخن آکتن چگونه درباره او مصداق دارد؟
بعضی می‌گویند نبوغ او در فصاحت و بلاغت شگفت‌انگیز و سبک نگارش مبهوت‌کننده‌اش بود؛ مثلا در نثر کتاب اعترافات؛ کتابی که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را آسان به زمین گذارد و بیش از هر کتاب ادبی مشابه در خوانندگان تأثیر گذاشته است. ولی آیا واقعا در آنچه روسو گفت هیچ چیز تازه‌ای نبود؟ آیا آنچه گفت به‌واقع حرف‌هایی کهنه در لباس نو بود؟ روسو به هیچ‌وجه موافق احساسات عنان‌گسیخته نیست، بالعکس، با پشتوانه‌ای از یک سنت بزرگ فلسفی می‌گوید احساسات میان مردم تفرقه می‌افکند و عقل آنان را متحد می‌کند. عواطف و احساسات، ذهنی و فردی است و در اشخاص و کشورها و اقلیت‌های مختلف تفاوت می‌کند ولی آنچه در همه انسان‌ها یکی است و همیشه درست می‌گوید، فقط عقل است. پس این فرق مشهور که به موجب آن گفته می‌شود روسو پیامبر احساس در مقابل عقل‌گرایی سرد و خشک است، یقینا به شهادت نوشته‌های خود او آمیخته به مغالطه است.
روسو می‌گوید در اخلاق و سیاست و درباره اینکه چگونه باید زیست و چه باید کرد و مطیع چه کسی باید بود، برخی پرسش‌ها وجود دارد که به دلیل تراکم احساسات و پیش‌داوری‌ها و خرافات انسانی و به دلیل تأثیر عوامل مختلف على یا طبیعی، بسیاری پاسخ‌های ضد و نقیض دریافت کرده و باعث شده است آدمیان در اوقات مختلف چیزهای مختلف بگویند. ولی اگر بناست پاسخ‌های درست به آن پرسش‌ها بدهیم، باید از راه دیگری برویم. باید پرسش‌ها را چنان طرح کنیم که پاسخ داشته باشد و این کار تنها به وسیله عقل شدنی است.
بعضی ممکن است بگویند که او آزادی فرد را با اقتدار جامعه آشتی داد ولی پیشینیان او درباره این مسأله نیز به دفعات بیشمار بحث کرده بودند. مهم‌ترین مساله‌ای که خاطر متفکرانی مانند او را مشغول می‌کرد، اکثریت بزرگ جامعه پرخطر و ناخوشایندی بود که مدیریت و کنترل آنها نیازمند مقدار زیادی الزام و اجبار بود، بنابراین او حوزه آزادی فردی را قدری کوچک گرفت.
در مقابل، لاک عقیده داشت آدمیان بیشتر خوبند تا خبیث و لزومی ندارد مرز را آنقدر به نفع اقتدار وسیع بگیریم. او معتقد بود انسان‌ها پیش از ورود به جامعه و در «وضع طبیعی» از حقوقی بهره می‌برده‌اند و می‌توان جامعه‌ای به وجود آورد که اجازه دهد حتی در جامعه مدنی بعضی از آن حقوق را حفظ کنند و از بسیاری حقوق فردی بیش از آنچه هابز روا می‌داشت برخوردار شوند، زیرا آدمیان فطرتا نیکخواه‌ هستند و برای ایجاد آن حداقلی از ایمنی که جامعه بدون آن قادر به ادامه حیات نیست، فشار و اجبار و زور به حدی که هابز لازم می‌دانست ضرورت ندارد.
به هر حال، نکته مورد نظر آیزیا برلین این است که بحث میان آن دو، صرفا بحثی است در این باره که مرز را کجا باید کشید اما این مرز سیال است و جابه‌جا می‌شود. در قرون وسطا که اندیشه سیاسی بیشتر کیفیت دینی داشت، اختلاف‌نظر بر سر این موضوع بود که گناه آغازین (آدم و حوا) که بشر را بدنهاد و حریص و نافرمان کرده است، در او قوی‌تر است یا عقل طبیعی و خداداد که آدمی را به طلب هدف‌های پاک و درستی برمی‌انگیزد که خداوند در او به ودیعه گذاشته است. در عصرهایی که سکولارتر شدند و به این دنیا بیشتر توجه کردند، آن مفاهیم به نحوی نامحسوس صورت سکولار پیدا کرد و همان بحث درباره اینکه خط مرزی کجاست، به شکلی سکولار، تاریخی یا روانشناختی درآمد. مسأله این شد: «چقدر آزادی و چقدر اقتدار؟ چقدر الزام و اجبار و چقدر آزادی فردی؟» نوعی سازش لازم بود و باید طبق آنچه سرشت راستین بشر به نظر می‌رسید و در پرتوی داده‌های علمی از قبیل تأثیر عوامل اقلیمی و محیطی و مانند آن‌که متفکری همچون منتسکیو به حساب گرفته بود، به راه‌حلی دست یافت که خط مرزی کجا باید کشیده شود. (برلین. آزادی. 163)
 

آزادی و اقتدار، از منظری نو
نخستین جنبه تعالیم روسو این است که این نحوه برخورد یکسره بی‌فایده است. تصور او از آزادی و اقتدار بسیار با تصورات متفکران پیشین تفاوت دارد. او همان واژه‌ها را منتها با محتوایی بسیار متفاوت به کار می‌برد.
آیزایا برلین معتقد است آنچه روسو می‌گوید غیر از معنایی است که می‌رساند. به نظر می‌رسد او در همان مسیر کهنه بحث می‌کند ولی دیدی که به خواننده القا می‌کند به کلی غیر از نقش‌مایه‌ای است که به‌ظاهر از پیشینیانش وام گرفته است. به عنوان نمونه، مفاهیم آزادی و قرارداد و طبیعت را مثال می‌زنیم. نخست، آزادی. فرض کنید بگوییم: «پس آزادی بی حد و حساب ممکن نیست، زیرا به هرج و مرج می‌انجامد و همه چیز به هم می‌ریزد؛ اقتدار بی حد و مرز هم ممکن نیست، زیرا افراد را خرد می‌کند و به استبداد و جباریت منتهی می‌شود، بنابراین باید حدی معین کنیم و ترتیبی بدهیم». چنین فکری برای روسو به‌کلی غیر قابل قبول است، زیرا آزادی را خدشه‌دار می‌کند. او آزادی را یکی از ارزش‌های مطلق می‌داند و مانند نوعی مفهوم دینی به آن نگاه می‌کند. آزادی برای او مساوی با فرد انسانی است. اینکه بگوییم انسان انسان است یا بگوییم انسان آزاد است، در نظر او کمابیش یکی است.

 

پارادوکس آزادی
روسو گاهی وحشی نامتمدن را شاد و بی‌گناه و نیک‌سرشت و گاهی بربرصفت و ددمنش معرفی می‌کند. به هر حال، صرف نظر از این موضوع، حقیقت این است که آدمیان در جامعه زندگی می‌کنند، بنابراین باید قواعدی به وجود آورند تا افراد با رفتارشان مزاحم دیگران نشوند و از قدرت‌شان بیش از حد در خنثی کردن مقاصد و هدف‌های یکدیگر استفاده نکنند. و اینجا می‌رسیم به این مشکل که: چگونه ممکن است انسانی مطلق آزاد بماند؟ (زیرا اگر آزاد نباشد دیگر انسان نیست و در عین حال اجازه نداشته باشد که مطلقا دست به هر کاری بزند که دلش بخواهد؟ چگونه ممکن است او آزاد باشد اگر مانع کارش شوند؟ اگر مقصود از آزادی این نباشد که شخص مطابق خواستش عمل کند و کسی او را از آن عمل باز ندارد، پس آزادی چیست؟)
روسو دراین باره بسیار پرشور سخن می‌گوید. می‌گوید این قوانین، این قواعد زندگی، صرف عرف و قرارداد نیست؛ تدبیرهایی بر مبنای فایده‌نگری نیست که انسان فقط به منظور رسیدن به هدف‌های ذهنی کوتاه‌مدت یا حتی بلندمدت اختراع کرده باشد. به ادعای او، در آدمی قدرتی نهفته است که او را خواهان راه درست و گزینش راه درست می‌کند و این قدرت با قوانین مکانیکی تبیین‌پذیر نیست، زیرا چیزی است در ذات بشر و بیرون از موضوع علوم طبیعی. قوانین اخلاقی، مطلق و بی‌قید و شرط‌اند و بشر می‌داند نباید از آنها تخطی کند.
پس در اینجا به پارادوکسی برمی‌خوریم؛ 2 ارزش مطلق داریم؛ یکی ارزش مطلق آزادی، و دیگری ارزش مطلق قواعد حقه، و به هیچ‌وجه اجازه نداریم بین آنها سازشی برقرار کنیم. اجازه نداریم به کاری که به نظر هابز امکان‌پذیر بود دست بزنیم، یعنی عملا رژیمی قانونی تأسیس کنیم که فلان قدر آزادی و فلان میزان اقتدار و فلان اندازه کنترل و فلان مقدار ابتکار فردی در آن جایز باشد. از هیچ‌یک از آن دو ارزش مطلق ممکن نیست بتوان عدول کرد: عدول از آزادی به مثابه کشتن روح جاودان آدمی است و عدول از قواعد به معنای روا دانستن امری مطلقه ناصواب، مطلقه بد، مطلقا پلید و پیش گرفتن راهی مباین منبع مقدس قواعد است که گاهی طبیعت، گاهی وجدان و گاهی خدا نامیده می‌شود ولی به هر حال على‌الاطلاق معتبر است.


Page Generated in 0/0171 sec