گروه یادآور: «- بچههای کمیتهاند؟
- آره.
- [صدای تیربار میآید] چی شد؟
- به شما ارتباطی نداره، بفرمایید.
- رمز شب برادر؟»
پاسخی نمیشنود. چرا که او اصلا برادر نیست و تنها به هیبت برادرها درآمده. کمی بعد آن روی دیگر آن که لباس برادرها را پوشیده مشخص میشود. همه آنها که توسط او از خودروهایشان پیاده شدند، کمی آنطرفتر به رگبار بسته میشوند و این بخشی از آنچه است که ندیدهایم. کودکی جلو میآید اما جلوی چشمهایش را میگیرند!
بخار گلولههای داغ از روی جنازههای نقش بر زمین شده، بلند میشود...
آنچه در بخشی از فیلم سینمایی «ماجرای نیمروز» درباره جنایت وحشیانه مجاهدین خلق (منافقین) به تصویر کشیده شد، ماجرای روزهای زیادی از دهه 60 بود. بعد از خرداد 60، فاز نظامی منافقین، با فاز نظامی ضدانقلاب، کومله و دموکرات و فاز نظامی رژیم بعث علیه جمهوری اسلامی همزمان شده بود. روزهایی که اتفاقا گروهی با عنوان «اتحادیه کمونیستهای ایران» هم در فاز نظامی به سر میبرد و اتفاقا با لباسهای سپاهی که در دوران ریاست جمهوری بنیصدر از دفتر ریاست جمهوری گرفته بودند، ایست بازرسی میزدند و مردم را پیاده میکردند و به رگبار میبستند. این واقعیت یکی از روزهای منتهی به 6 بهمن سال 60 آمل است. حادثهای قبل از حمله به آمل اتفاق میافتد. این به اصطلاح سربداران میآیند و جاده هراز را میبندند که اعلامیه پخش کنند. «یک روحانی بهنام آقای شریعتی از گرگان با پسر و عروسش به آنجا میرسد. آنطور که عروسش تعریف میکند، از این روحانی کارت شناسایی میخواهند و او نیز به سبب پوشش آنها کارتش را به آنها نشان میدهد که آنها به روحانی گفتند: بهبه! ما در آسمانها دنبال شما میگشتیم. و او را از ماشین پیاده کرده و جلوی چشم خانوادهاش به شهادت میرسانند. یعنی با لباس سپاه این کار را کردند. راهبندان هم کرده بودند. مردم هم میدیدند اما به واسطه لباس سپاه به آنها اعتماد کردند. بنابراین کسی نمیتوانست به آنها شک کند. در حادثه دیگری چون زمان حمله به دهه فجر نزدیک بود، یکی از معلمان با دانشآموزان، مشغول رنگآمیزی و شعارنویسی روی دیوار بودند که آنها با لباس سپاهی به آنها میگویند من سپاهی هستم و بچهها هم میگویند که ما بسیجی هستیم. تا این حرف را میزنند، آنها را به رگبار میبندند و از آن دانشآموزان تنها یک نفر زنده میماند». (از خاطرات فرمانده وقت سپاه امل) اما به چه جرمی! این سوالی است که میشود از همه گروهکهای تروریستی پرسید.
اتحادیه کمونیستهای ایران، با وامداری از تفکر مائوییستی پس از عزل بنیصدر با تغییر ساختار در اهداف و روشها، مانند مجاهدین خلق، مشی مبارزه مسلحانه را در پیش میگیرند؛ مبارزهای که در ابتدا شکل و شمایل مخفیانه دارد اما در ادامه برای همراه کردن مردم، روش مائو در چین را برمیگزیند. این سادهانگاری در انتخاب روش اما از کجا ناشی میشد؟ همراه کردن مردم طبق طرح آنها، چیزی شبیه مدل مائو در چین بود. مائوییستها با این دیدگاه که بهوسیله تسلط بر روستاها و اتصال آنها به یکدیگر میتوان شهرها را تهدید و به سمت مرکز حرکت کرد، به دنبال فتح مرکز بودند. در واقع همان کاری که مائو در چین انجام داد و با اتصال روستاهای دهقانی به هم و پیریزی یک راهپیمایی بزرگ، پکن را فتح کرد اما آیا مختصات جغرافیایی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران بویژه مناطق شمال کشور با چین مطابقت داشت؟ آیا مردم واقعا آنها را همراهی میکردند؟
ضعف در تحلیل صرفا مخصوص مائوییستها نبود. عمده گروهکهای تجزیهطلب در مرزهای غربی و شرقی و در شمال و جنوب کشور، با همین تحلیل که مردم ما را همراهی خواهند کرد، یا با این ادعا که چندروزه به مرکز میرسیم، پیادهنظام خود را به کام مرگ فرستادند؛ از کودتای نوژه تا فتنه فروغ جاویدان مجاهدین خلق که در مرصاد خاموش شد. سردار غلامعلی رشید روایت تاملبرانگیزی از یکی از اسرای عملیات مرصاد دارد که حکایت ضعف در تحلیل بدنه و توهم بالای سران منافقین است: «ما چند نفر اسیر در عملیات مرصاد گرفتیم. یکی از آنها را در همان 48 ساعت اول آوردیم و با او حرف زدیم. نقشه را جلویش گذاشتیم و گفتیم از این مرز، از این قصرشیرین تا بغداد چند کیلومتر است؟ میگفت 110 تا 120 کیلومتر. گفتم از قصرشیرین تا تهران چند کیلومتر است؟ گفت:800 کیلومتر است. گفتیم نگاه کن بعد از قصرشیرین تا بغداد هیچ چیز نیست، دشت است. دشت هموار؛ یک جاده است و یک دشت اما برعکس به سمت تهران این همه ارتفاعات، گردنه و شهر است. اینها همه مانع است. بعد سوال کردم ما چقدر آدم داشتیم. میگفت مثلا اینقدر. گفتم ما یک میلیون نفر از ارتش و سپاه و بسیج آدم داشتیم؟ گفت بله! گفتم هیچوقت فکر نکردی ما با یک میلیون نفر آدم که سلاح داشتیم، تجهیزات داشتیم، توپ داشتیم، تانک داشتیم، چرا به سمت بغداد که در 120 کیلومتری ما قرار دارد نرفتیم؟ شما چگونه با 4هزار آدم میخواهید 800 کیلومتر مسیر را با این همه مشکل بیایید تهران؟ چه چیزی در ذهنتان بود؟ میماند و میگفت به ما میگفتند حرکت کنید».
خود رجوی هم درباره این عملیات نظر قابل تاملی دارد که سندی بر توهم بالای او است. رجوی پیش از عملیات گفته بود: «کاری که ما میخواهیم انجام دهیم در حد توان و اشل یک ابرقدرت است، چون فقط یک ابرقدرت میتواند کشوری را ظرف این مدت تسخیر کند؛ بهطور مثال بغداد تا مرز ایران 180 کیلومتر فاصله دارد و در طول 8 سال جنگ ایران ادعای گرفتن آن را نکرده است اما ما میخواهیم برویم تهران را بگیریم. ما به ترتیب به قصرشیرین، سرپلذهاب، اسلامآباد و بعد کرمانشاه میرویم. بعد از آن همدان، قزوین، تاکستان، کرج و بالاخره تهران».
اعضای اتحادیه کمونیستها نیز به دلایلی که مابهازای عینی نداشت و صرفا برساختههای خودشان بود، تصور میکردند که مردم با آنها همراهی میکنند. در شرایطی که اتفاقات روزهای بعد واقعیت دیگری را پیش چشم آنان آورد. نسرین جزایری یکی از اعضای اتحادیه کمونیستها در جلسه دادگاه خود به این واقعیت اذعان میکند و میگوید: «به خاطر اینکه توجه نکردم مردم در چه راه و مسیری هستند از مردم جدا افتادم، تا بالاخره در مقابلشان قرار گرفتم». مسعود مدی از دیگر اعضای این اتحادیه نیز به عبارت دیگر همین مفهوم را در جلسه دادگاه خود منتقل میکند: «تمام این گروهکها از بزرگ تا کوچک بادکنکی بیش نبودند که با نخستین فشار از طرف مردم ترکیدند و در رفتند. و باید هم در بروند». علی آبادی از دیگر اعضای اتحادیه نیز این موضوع را با این عبارت که «گروهها به انقلاب اسلامی خدمتی انجام ندادهاند، بلکه در مقابل مردم قرار گرفتهاند»، تصریح میکند و دیگری میگوید: «ما به علت اینکه با زندگی مردم ایران و روحیات آنها آشنایی نداشتیم و از انقلاب به دور بودیم هیچ غلطی نتوانستیم بکنیم».
همانطور که از متن جلسه دادگاه اعضای اتحادیه کمونیستها نیز برمیآید، شناخت اعضا، سران و سرکردگان اتحادیه کمونیستها از مردم بویژه مردم آمل بشدت ضعیف بود اما اعضای این گروهک مانند دیگر فرقهها و گروههای تروریستی سعی نمیکردند شناخت خود را از مردم تصحیح کنند، بلکه با لجبازی روی موضع خود تاکید میکردند. رهام ضرغامی از اعضای اتحادیه کمونیستهای ایران، در جلسه دادگاه درباره این توجیهها و لجاجتهای درون اتحادیه میگوید: «مجموعه حرکتهایی که سازمانها و گروههای نظامی داشتند یا در انقلاباتی که صورت میگرفت، حداقل ارتباط با ملت را داشتند ولی اگر ما از روستایی فرار میکردیم، نشانگر عدم ارتباط با مردم بود، حتی در آنجا که ما معتقد بودیم حاکمیت در آنجا ضعیف است، خودمان را رد نمیکردیم». او همچنین تصریح میکند: «اگر مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی حقانیت داشت باید لااقل در یک مورد منجر به این میشد که ملت ایران و حداقل بخشی از مردم ایران را به خودش جذب کند». در واقع مردم آن ظرفیتی را که آنها فکر میکردند، برایشان فراهم نکردند. هرچند اسمشان هم فدایی خلق بود و تصورشان هم این بود که میخواهند خلق را از زیر یوغ حکومت دربیاورند اما تحلیلها و اخبار آنها از مردم آمل غلط بود. مردم با دفاع از شهر کمونیستها را میگرفتند و تحویل نیروهای بسیج و سپاه میدادند. اگرچه در این راه متحمل سختیهایی شدند و شهیدانی را نیز تقدیم کردند.
تحلیلهای غلط و توهم بالای سران اتحادیه کمونیستها که خسارتهای خونباری را بر آمل وارد کرد، بدانجا رسید که خودشان بعدها و در جلسات دادگاه و پای چوبه اعدام اذعان میکردند: اشتباه کردیم وارد شمال شدیم!