جان جوانیمان را
گذاشته بودیم برای شما
برای قدمهایتان
برای روزهایی که بیایی و بهار هم با تو چه باری بدهد به دلمان ...
چه سرها که ثانیهها میشمارند
اسماعیل مسیر ظهورت باشند...
چه ایوبها که صبرشان به انتها رسیده
بیتاب ظهورند انگار
و چه یعقوبها که منتظرند تو ظهور کنی
و پشت سرت
یوسفهای گمگشتهای که برای وطن رفتهاند و خبری نیست از آنها
سر برسند و دوباره ببارند
دار و ندارشان را
برای کسی که دارایی آرامش دنیاست ...
چقدر این چشمان سرخ شده از درد، به ظهورتان میآید ...
چقدر دلواپسیهای این روزهایمان برای تو
برای آمدنت کم است ...
به سلامی که صادقانه برایتان حواله بشود
چقدر دوستت دارم بدهکاریم
به تو که میدانیم نبودنت
دلمان را با چه فِیکهایی وصل کرده!
باورش آسان نیست
که بگوییم عزیزمانی
ولی میدانیم عزیزتر از تو هستند میانمان
که عزیزشان نیستیم
و این همه دورنگی شاید برای این است
که همرنگ تو نشدیم هنوز
و خمره خوش رنگ و لعاب دنیا
زورش را میزند که ناپدید کند یادت را
بر بوم فکرمان
تنها علاج این پیچهای منتهی به درد
آمدن توست
بیا و تمام دنیا را
رنگ خوشرنگ ظهور بزن
عزیز دل منتظران جهان