printlogo


کد خبر: 207340تاریخ: 1397/12/15 00:00
حاشیه‌ای از دیدار بچه‌‌های هیأت دانشجویی «محبان روح‌الله» از نقاهتگاه مدافعان حرم فاطمیون و زینبیون
محفل قهرمانان

محسن تاجیک‌نژاد: اذان مغرب است و آدرس کمی برایم گنگ. گوگل‌مپ را باز می‌کنم و از حوالی میدان فردوسی راه می‌افتم. مدرس را بالا می‌روم و ترافیک همیشگی همت و ماشین‌ها را با موتور پشت‌سر می‌گذارم. در کوچه پس‌کوچه‌ها آدرس را حدودی پیدا می‌کنم. البته شک دارم که ساختمان همان مقصود باشد. به ساختمان نگاهی می‌اندازم؛ نه نامی، نه نشانی، نه تابلویی؛ هیچ! برای اطمینان از نگهبان جلوی در می‌پرسم: «ببخشید آقا! اینجا نقاهتگاه جانبازان تیپ فاطمیون و زینبیون است؟» می‌گوید: «بله!»
از اسمش مشخص است. اینجا نقاهتگاه است نه استراحتگاه. یعنی در اینجا کسانی هستند که یا خانواده‌های‌شان در ایران حضور ندارند یا اگر هستند امکان پرستاری از مجروح‌شان را ندارند. اینجا محل نگهداری از جانبازان و مجروحان مجاهد افغانستانی (تیپ فاطمیون) و پاکستانی (تیپ زینبیون) است. رزمندگانی که در کنار سایر جهادگران ایرانی، عراقی، سوری و... برای مبارزه با تروریست‌‌های داعشی و دفاع از حرم حضرت زینب(س) گمنام و بی‌نشان به سوریه رفتند. حتی حالا هم که از جنگ برگشته‌‌‌‌اند، ملاحظات امنیتی می‌طلبد که گمنام باشند. هر چند که آنها خود را برای شهادت آماده کرده بودند اما قسمت‌شان جانبازی و صبر است.  
برای رسیدن به ساختمان، یک حیاط نسبتا بزرگ را پشت‌سر می‌گذارم. وارد ساختمان می‌شوم. سروصدایی به گوش نمی‌رسد. در لابی همکف ساختمان، طلبه‌ای نماز جماعت را با حضور تعدادی از جانبازان خوانده و مشغول صحبت با آنهاست. اعضای هیات محبان روح‌الله تهران و اتحادیه انجمن اسلامی دانشجویان مستقل هم به آنجا آمده‌‌اند و قصد دارند مراسم جشن ولادت حضرت زهرا(س) را در کنار این مجاهدان گمنام برگزار کنند. تعدادی از مجروحان که حال جسمی‌شان بهتر است، در لابی برای حضور در جشن جمع شده‌‌اند و منتظر شروع مراسم هستند. دوستان هیاتی به اتاق‌ها می‌روند و بقیه را برای حضور در مراسم دعوت می‌کنند اما به هر حال تعدادی هم شرایط جسمی‌شان اجازه حضور در مراسم را نمی‌دهد. دلتنگی اعضای خانواده، دوری از وطن، فراق دوستان و همرزمان شهید، محدودیت‌‌های دوره مجروحیت و امثالهم همگی در روحیه آنها تاثیرگذار بود و شاید برگزاری یک جشن خوب بتواند اوضاع را کمی تغییر دهد.
با مسؤولان آسایشگاه کمی صحبت می‌کنم. یکی از آنها درباره روند کاری نقاهتگاه می‌گوید: «کار ما از زمانی آغاز می‌شود که مجروحی را از منطقه بیاورند. بعد از ترخیص بیمار از بیمارستان، کارهای درمانی مانند نگهداری، پانسمان، برنامه غذایی متناسب، پیگیری داروها، گرفتن نوبت دکتر و... را انجام می‌دهیم. همچنین آمبولانسی برای انتقال بیماران به بیمارستان در ساختمان حضور دارد». او همچنین درباره افرادی که در آنجا فعالیت می‌کنند، می‌گوید: «تمام کسانی که اینجا کار می‌کنند، جدا با قلب صاف آمده‌اند و خود را واقعا خدمتگزار مدافعان حرم می‌دانند. 70 درصد حضور کارکنان اینجا از روی عشق است و 30 درصد انجام وظیفه». مسؤول دیگری که امور فرهنگی نقاهتگاه را برعهده دارد، از برنامه‌‌های فرهنگی مانند نماز جماعت، قرائت قرآن، کتابخوانی، برگزاری دعای کمیل و... می‌گوید. کمی در محیط ساختمان می‌چرخم. سالن ورزشی کوچکی را می‌بینیم که جانبازان برای اوقات فراغت خود از آن استفاده می‌کنند. پس از هماهنگی و رایزنی با مسؤولان نقاهتگاه، تصمیم می‌گیریم بعد از برگزاری جشن، به عیادت و مصاحبت با مجروحان برویم.
مراسم با قرائت قرآن شروع می‌شود و بعد از آن مجری کلام خود را با این دوبیتی شروع می‌کند:
«به نام عشق، به نام مدافعان حرم  
سرم فدای امام مدافعان حرم
اگر که قسمت من نیست تا حرم بروم
بخوان مرا تو غلام مدافعان حرم»
بعد از آن مجری، حجت‌الاسلام سرلک را برای سخنرانی دعوت می‌کند. حاج آقا چند دقیقه‌ای صحبت می‌کند. نکته‌ای می‌گوید که ذهنیتم را تغییر می‌دهد؛ می‌گوید: «این تصور غلطی است که ما برای روحیه دادن به جانبازان مدافع حرم به اینجا می‌آییم. ما اینجا می‌آییم تا از آنها روحیه بگیریم». او 3 توصیه جدی به آنها دارد؛ اول آنکه مناسب با فضای فرهنگی، جغرافیایی و فکری خودشان سیر مطالعاتی داشته باشند. دوم متناسب با وضعیت جسمی‌شان، ورزش را مداوم انجام دهند و نکته آخر آنکه همیشه به آینده و مسائل پیش رو فکر کنند. بعد از آن روایتگری سردار سیدحسینی از فرماندهان نیروی زمینی سپاه که خود در میدان نبرد سوریه حضور داشته و حاج سعید تاجیک، نویسند و راوی دفاع‌مقدس، حال و هوای روزهای جهاد و مبارزه را تداعی می‌کند. در همین حال پرچم بارگاه مقدس امام رضا(ع) هم به داخل سالن آورده می‌شود و در این فضای معنوی، همه خود را به آن متبرک می‌کنند. اجرای گروه همسرایی و تواشیح «بیان» فضای نشاط و شادی را در جلسه غالب می‌کند و مجاهدان افغانستانی و پاکستانی پا به پای گروه تواشیح همراهی می‌کنند. حالا و در این لحظه‌ها می‌توان تغییر و دگرگونی در روحیه آنها را در چهره‌های‌شان جست‌وجو کرد. یکی دو تای‌شان رقص‌‌های محلی و آیینی خود را انجام می‌دهند. تعدادی به یاد روزهای جهاد، فریادهای «حیدر حیدر» سر می‌دهند و فضای شورانگیزی در سالن شکل می‌گیرد.
مراسم با برش کیک و عکس‌‌های یادگاری تمام می‌شود. حالا نوبت عیادت و سرکشی به اتاق‌ها و همنشینی با مجروحان است. بچه‌‌های هیات برای عیادت شاخه گل‌‌‌هایی را تدارک دیده‌‌‌اند. هر کدام‌مان با تعدادی شاخه گل به اتاق‌ها می‌رویم.        
اولین اتاقی که می‌روم، کمی جا می‌خورم. عباس، مجاهد افغانستانی است که 23 سال دارد. 4 سال قبل در شهر «حمات» سوریه ترکشی در گردنش جا خوش می‌کند و او گردن به پایین خود را به بهشت می‌فرستد و قطع نخاع می‌شود و فقط توانایی تکان دادن سرش را دارد. با او همکلام می‌شوم. قبل از اعزام برقکار بوده. او درباره چرایی رفتنش می‌گوید: «به سوریه رفتم، زیرا شوق و علاقه داشتم که از حرم اهل بیت علیهم‌السلام دفاع کنم. وقتی شنیدم برای دفاع می‌روند من هم دلم خواست». هنوز روحیه شاداب خود را حفظ کرده. وقتی با سردار سیدحسینی هم صحبت می‌شود، می‌گوید که تازه قصد ازدواج هم دارد و از سردار می‌خواهد که دختری را برای ازدواج با او پیدا کند. بیش از 3 سال است که در این نقاهتگاه حضور دارد. برادر رزمنده‌‌‌‌اش هم در کنارش است و کارهای او را انجام می‌دهد.   
در اتاق دیگری با جوانی پاکستانی آشنا می‌شوم. به سن و سالش می‌خورد که حداقل 30 را رد کرده باشد اما 25 سال دارد. هم از سنش بزرگ‌تر نشان می‌دهد و هم شکسته شده است. از شیعیان شهر «پاراچنار» پاکستان است. می‌گوید برای رساندن خود به ایران و بعد از آن اعزام به سوریه، ابتدا به «دوبی» رفته و از آنجا به ایران آمده است. از سختی‌ها و گرفتاری‌‌های مجاهدان تیپ زینبیون برای مدافع حرم شدن می‌گوید. بعضی‌های‌شان گویا برای آنکه خود را به ایران برسانند چندصد کیلومتر را پیاده راه می‌روند. ترکش قسمتی از صورت، لب و دهانش را برده. عکس‌‌های ابتدای مجروحیتش را نشان می‌دهد. شاید هر کسی دل دیدنش را نداشته باشد. تا امروز چندین عمل روی صورتش انجام شده. پوست دستش را برای برای پیوند به صورت برداشته‌‌اند اما هنوز با مشکلاتی مثل حرف زدن، غذا خوردن، تنفس و... دست و پنجه نرم می‌کند.
اتاق‌ها را یکی یکی می‌روم. با «محمدباقر» گفت‌وگوی‌مان گل می‌اندازد. متولد افغانستان است و بزرگ شده شیراز. خاطره مجروحیتش را برایم تعریف می‌کند: «ترکشی به پایم اصابت کرد. نگاه کردم. از ساق پا به پایین به پوست آویزان بود. تصور کردم که پایم قطع شده. 20 دقیقه‌ای را سینه خیز رفتم تا به پناهگاهی برسم که یک داعشی بالای سرم رسید و تیر خلاص را بهم زد. گلوله فقط پوست شکمم را درید و زنده ماندم. همرزمانم همه از زنده ماندنم تعجب کرده بودند». او درباره خانواده‌‌‌‌اش می‌گوید: «4 خواهر و یک برادر کوچک‌تر از خود دارم. قبل از رفتن به سوریه کنار پدرم، نان‌آور خانواده بودیم اما الان شرایط سخت‌‌‌‌‌‌تر شده و او چند روزی به نقاهتگاه می‌‌‌‌‌‌‌‌آید و روزهای دیگر به تنهایی خرج خانه را در می‌آورد». محمدباقر ادامه می‌دهد: «ابتدا به مادرم گفتند که شهید شده‌ام و به او شوک وارد می‌شود و سکته‌ای خفیف می‌کند و الان هم حال و روز مساعدی ندارد.» اما با همه این مصائب و سختی‌ها، او از راه و عملش پشیمان نیست و آن را وظیفه خود می‌داند. گپ‌وگفتش را با بچه‌‌های هیات هم دنبال می‌کنم. محمدباقر به آنها می‌گوید: «وقتی شما و امثال شما برای عیادت و برگزاری مراسم به اینجا می‌آیید، تا یک هفته رزمنده‌ها روحیه خوب و سرحالی دارند و صحبت شما در میان آنهاست. حضور شما تنوعی را در فضای روزمرگی رزمنده‌ها ایجاد می‌کند. خدا شما‌ها را خیر دهد».    
مجال کم است و گفتنی‌ها زیاد. مطمئنا تمام حس و حال و هر آنچه در این ساعات در نقاهتگاه گذشت را باید با چشم دید. «شنیدن کی بود مانند دیدن» را هم احتمالا برای همین مواقع گذاشته‌‌‌اند. روزها می‌گذرد و مظلومیت، حقانیت و مجاهدت‌‌های این مردان گمنام افغانستانی و پاکستانی برای حفظ کیان اسلام در تاریخ خواهد ماند.


Page Generated in 0/0072 sec