فاطمه صباغی : 1- امسال نسبت به سال قبل سهمیهها کمتر شده بود. چندسالی هم بود که مسؤول ثبتنام راهیان نور بودم و هر بار هم که میخواستم نام خودم را در لیست قرار بدهم، اتفاقی پیش میآمد که قسمتم نمیشد. حکایت سال آخر دانشگاه بود و آخرین اسفند و آخرین راهیان نور دانشجویی. کار ثبتنام را شروع کردم. فقط یک نفر جای خالی داشت. پیش خودم گفتم این بار نوبت من است و این یک جای خالی سهمیه من! نام خودم را در جای خالی لیست میدیدم که قبل از نوشتن آن دوستم گفت میشود من بروم؟ او سال قبل هم رفته بود. نمیدانستم چه بگویم و سکوت کردم. به تصمیم مسؤول پایگاه قرار شد قرعهکشی کنیم. وقتی نام دوستم درآمد تمام آرزوهایم بر باد رفت. بغضم را نگه داشتم برای وقتی که همه بروند و من تنها با اشکهایم خو کنم. مدتی گذشت و مشغول کارهای عید شدم. سهشنبهای بود که به سیاق عادتم دعای توسل را خواندم، همان دعایی که هر موقع و هر زمان به آن متوسل میشوم استجابتش زودتر از قرائت آن زمان میبرد. دعا که به پایان رسید تلفن همراهم زنگ خورد. یکی از دوستانم بود که خبر از کاروانی نوروزی به سمت مناطق جنوب را میداد. دل تو دلم نبود ولی بهدلیل بازه زمانیاش، حتم داشتم پدرم مخالفت میکند. فردای آن روز خبر راهیان را تلویحی و به صورت یک اتفاق جزئی پیش پدرم بیان کردم. در کمال ناباوری پدرم گفت میخواهی بروی برو...!
2- هوا کمکم تاریک میشد و ما بالاخره به نخستین منزلگاه عشق یعنی پادگان دوکوهه رسیدیم. از اتوبوس که پیاده
میشوی ابتدا چشمانداز پادگان دلت را میبرد. ساختمانهای مختلف با نامهای مختلف از عمار و حبیب بن مظاهر گرفته تا حسینیه حاج همت. نماز را در حسینیه حاج همت خواندیم. اما دل تو دلم نبود. لحظهشماری میکردم برای رفتن به سمت حسینیه تخریب، همان جایی که پله معراج بود برای سریع پریدن. سراسیمه شام را خوردم و در محل قرار در میدان صبحگاه دوکوهه حاضر شدم، همان میدانی که شاهد پرواز بسیاری از شهدا بود. همه آمدند و راوی هم کلامش در گرفت. نمیدانم در دل راوی چه میگذشت؛ وقتی میخواست بگوید همه برخیزید، یکباره گفت کل گردان یا الله. شاید چیزی از این میدان برایش تداعی میشد که ما به چشم ندیده بودیم. شاید هم در فراق دوستان شهیدش دوست داشت از زبان آنها بشنود یا الله یا الله. 2 ستون تشکیل دادیم و حرکت کردیم. تا اینکه بالاخره رسیدیم به پله معراج؛ همان جایی که رزمندگان شبها به دل تاریکی زده و با چراغ دلشان که مملو از ایمان و نور خدا بود برای خود سجدهگاهی به وسعت یک قبر میکندند و در آن به مناجات میپرداختند. من در حسینیه که روزگاری محل عبور فوج فوج ملائکه بود نشسته بودم و به شرمندگی خود فکر میکردم؛ آنها که بودند و من الان که هستم؟ آنها چه کردند و من چه میکنم؟ هرچه بود بالاخره به سمت استراحتگاه حرکت کردیم و اصلا باور نمیکردم 4 کیلومتر راه رفته باشم.
3- نوای دعای عهد بود که از خواب بیدارم کرد. نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعت نبود که خوابیده بودم. سابقه نداشت بعد از یک ساعت خوابیدن پس از آن همه پیادهروی، اینگونه بیدار شوم. دوکوهه مقصد نهایی نبود؛ از شلمچه و علقمه گرفته تا نهر خین و کانال کمیل. از فتحالمبین مینویسم که قدم بر خاکش که میگذاری کفش شرمنده میشود از قدم گذاشتن در خاک مقدسش، خاکی که اگر زبان به کام میآورد قطعا میسرود: «فاخلع نعلیک». اینجا ذره ذرهاش با خون آسمانیها زینت گرفته. از طلاییه مینویسم، همانجایی که گنبد طلایی رنگش چشمان را از دور به خود خیره میکند. همانجایی که شهید همت از این نقطه آسمانی شد. بعد از بازدید از اکثر یادمانها نوبت به یادمان شلمچه رسید، همانجایی که به گفته شهید سیدمجتبی علمدار بوی چادر خاکی مادرم را میدهد. برنامه شلمچه با سایر یادمانها متفاوت بود و تفاوتش در این بود که در دل شب برگزار میشد. نماز مغرب و عشا را که خواندیم متوجه شدم هیچ کاروانی به جز ما آنجا حضور نداشت. حال و هوای عجیبی بود. اوج روایتها از داغ شلمچه بود که راوی گفت حالا همه دستتان را به هم دهید. همه دستهایمان را در دست هم گره زدیم. ولی دیدم در سمت راست من هیچکس نبود. دستم را بر خاک شلمچه نهادم، در دامان پاک این سرزمین. با دستان گرهزده قسم خوردیم و خدا را به حق شهدا قسم دادیم در این آشفتهبازار دنیا رهایمان نکند.