حسین قدیانی: خدایا! چه کردی تو با قلب عاشق؟! چه کردی تو با خون لاله؟! چه کردی تو با دل ما؟! خدایا! چه قایقی بود قایق عاشورا؟! چه شرقی بود شرق دجله؟! چه شهیدی بود شهید مهدی باکری؟! خدایا! چه والفجری بود والفجر ۸؟! چه بچههایی بودند بچههای اروند؟! چه بهمنی بود بهمنشیر؟! خدایا! چه سرداری بود سردار خیبر؟! چه چشمی بود چشم همت؟! چه روایتی بود روایت فتح؟! خدایا! چه عملیاتی بود عملیات بدر؟! چه عباسی بود عباس کریمی؟! چه پادگانی بود پادگان حمید؟! خدایا! حمد و ستایش مخصوص توست که ابراهیم هادی را آفریدی! که اندکی بعد هادی ذوالفقاری را! و حالا هم دوباره بهار را! و باز نور را! و مجددا راهیان نور را! اصلا عادی نیست! اصلا عادی نیست که این همه سال از شهادت حسین خرازی گذشته باشد اما نسلی که قریب ۲۰ سال پس از جنگ، تازه به دنیا آمد، اینگونه زائر خاک شلمچه باشد! آخرش هم حبیبتر شد وادی ابوالخصیب! و محبوبتر شد دوکوهه! برگردید پرستوها! بهار همین جاست! بهار هر کجاست که چشم همت باشد! بهار هر کجاست که لبخند خرازی باشد! خوش به حال دانشآموزانی که الان در ساختمان گردان مقدادند! خوش به حال دانشجویانی که الساعه در طلاییهاند و فردا عازم دشت عباس میشوند! دلم دهلاویه میخواهد! جرعهای چمران! کاش من آن آفتابگردانی بودم که دکتر مصطفی نوازشش کرد! کاش متوسلیان یک داد هم سر من میکشید! خدایی قشنگ عصبانی میشد! خواستنیتر میشد! جلدی هم آشتی میکرد! کاش این متنم را بخواند حاجاحمد! کی پس از انتهای افق برمیگردد؟! با کدام بهار میآید؟! خدایا! ما چرا تشنهتر میشویم، هر چه بیشتر از شهدا مینویسیم؟! این چه عشقی است؟! مگر چه لشکری بود لشکر ۳۱ عاشورا؟! مگر با چه عشقی فرماندهشان را آفریدی که هنوز هم حاجقاسم میگوید؛ «مهدی عادی نبود!» واقعا که بود آقامهدی که آرزو داشت پاکیزه برود پیش خدا؟! خوشا به حالت دجله که از نزدیک زیارت کردی شهید مهدی باکری را! خوشا به حالت مجنون که موتور همت در خاک تو روشن شد! خوشا به حالت فکه که شهید حسن باقری هر جایی قدم نمیزد! خوشا به حالت هویزه که کربلای علمالهدی شدی! خوش به حال جنوب! خوش به حال زوار خاک جبهه! خوشا به حال مسافران قطار اندیمشک! خوشا به حال سواران اتوبوس شهید آوینی که در آستانه بهار دارند میروند منطقه عملیاتی فتحالمبین! بهار ۶۱ کجا و بهار ۹۸ کجا؟! نه! اصلا عادی نیست که این جاده هنوز هم مسافر داشته باشد! یا مقلبالقلوب! شاهد باش که ما هنوز هم در سنگر شهداییم! خط مقدم لالههای ماندگار! جبهه همیشه بهار! جنگ ۸ ساله تمام شد اما نگاه همت همچنان جاری است! و جزیره همچنان مجنون است! مجنون شهدا! «روزگار جنگ» و با وجود آن همه ستاره واقعی، ابراهیم هادی شدن خیلی هم مشکل نبود لیکن در این «جنگ روزگار» و با وجود این همه ستاره مجازی، به معجزه میماند هادی ذوالفقاری شدن! آری! جوان لاغراندام نجفآبادی در عصر وارونگی مفاهیم، تبدیل به محسن حججی شد! چه بسیار سعی کردند که غیرت را و ایستادگی را و مقاومت را ضدارزش بخوانند و حتی به اسم حسین فهمیده در کتب درسی هم رحم نکردند لیکن «پاسدار حرمت خون شهدا» نه آموزشوپرورش که خداست! و خدا احمد کاظمی را کتاب درسی محسن حججی کرد! قبلا هم گفته بود خدا که هرگز شهدا را مرده نپندارید! قبلا هم گفته بود خدا که من خود رزق و روزی شهید را میدهم! و خدا حتی حواسش به مشهد شهیدان نیز هست! کی در چنین ایامی، خدا یادش رفته که بهار را بفرستد؟! هیهات! خدا کارش را خوب بلد است! برای خدا کاری ندارد که محبت مهدی باکری را و معرفت حمید باکری را بیندازد در دل نسلی که نه انقلاب را دید، نه امام را و نه حتی ۸ سال دفاعمقدس را! ملاک اگر چشم ظاهربین باشد، فکه و شلمچه و طلاییه آیا جز بیابانی خشک و خالی است؟! اما نه! نسل نو هم این را فهمیده که خاک جبههها عادی نیست! و غروب طلایی طلاییه عادی نیست! اینجا همان زمینی است که زمانی اشکیترین زیارت عاشوراها در آن خوانده میشد! و چه نمازشبهایی! همراه با چه قنوتهایی! و چه سجدههایی! اینجا همان خاکی است که ساکنانش پدری کردند در حق انسانیت! و کرامت اخلاق! روی همین خاک جنوب و خاک غرب بود که شهید علی چیتسازیان، ابتدا به فکر عبور از سیمخاردار نفس بود و بعد گذر از سیمخاردار دشمن! نمایش اعلای عرفان و مبارزه با نفس، آن هم وسط مبارزه با دشمن! و نه در کنج خانقاه! ۳۰ سال پیش شهیدی جملهای بگوید و چنان عمیق و دقیق که بارها توسط رهبر انقلاب تکرار شود! حق آن است که بنویسیم با دستی پر آمدهاند شهدا! دستی پر از فضیلتها! درست مثل بهار! دست بهار هم همیشه پر است! پر از نور و شکوفه و شکوفایی! پر از باران! پر از نعمت! گویی بهار، پدر زمین است! پدری با دستان پر! درست مثل شهدا! دست شهدا پر از مصادیق برکت است! و ۴۰ سال دیگر، باز هم احمد کاظمی الگوی جوانان آن عصر است! نقشهها کشیدند برای حذف حسین فهمیده اما خدا با محسن حججی جوابشان را داد! و با آن جوانان بحرینی که در ایام محرم، به نام شهید سرجدای وطن، روضه خواندند! هر وقت خدا بهار را فراموش کرد، پاسداری از حرمت خون شهدا را هم فراموش میکند! اما هیهات! خدا کارش را خوب بلد است! به همان خوبی که مهدی باکری را آفرید! آقامهدی نظرکرده بود! و به قول زیبای حاجقاسم؛ «مهدی عادی نبود!» خود سلیمانی هم عادی نیست! هنوز بیسیم سردار، آنتن میدهد! ماندهام چگونه از معرکه کربلای ۵ سالم بیرون آمد! نگو خدا با سردار کار داشت! و برای کربلا نقشهها داشت! روزگاری بطالین، شعار «کربلا کربلا ما داریم میآییم» را مسخره میکردند ولی امور عالم، دست آن خدایی است که نمرود پادشاه را مغلوب پشه میکند! و زحمت بزرگ کردن موسی را روی دوش فرعون میاندازد! عدل هم فرعون! این همه نقشه کشید آمریکا برای عراق و آن همه پول خرج کرد تا هادی ذوالفقاری که دیروز «پسرک فلافلفروش» میدان خراسان بود، بشود حاکم دل جوانان حشدالشعبی! کجایی پترائوس؟! کجایی اوباما؟! کجایی صدام؟! آمریکا در روزگاری که واقعا علائمی از کدخدایی داشت، ناظر بر جهل مرکب و توهم بدترکیب صدام، بین ایران و عراق، ۸ سال تمام جنگی سخت به راه انداخت ولی اینک جوانان عراقی اینگونه عشق میورزند به حاجقاسم! این هم از ثمره هزینه وحشتناک کدخدا در عراق! رفتن رئیسجمهور ما به عراق در روز روشن و همراه با عزت و احترام لیکن رفتن دزدانه، شبانه و از روی دیوار ترامپ به عراق! سالیانی است که آمریکا فقط کدخدای خاکبرسرهای غربزده است! امثال همین بشکههای آلسعود! سلیمانی اما حساب از خدا میبرد! جنگ هم که علیالظاهر نباشد، باز خدا دلش نمیآید حاجحسین همدانی را جز با شهادت ببرد! و من دارم با خود میاندیشم؛ چرا نوشتهام همچین است؟! نگو که بهار است! و قلم من نیز بیقرار! خدایا! تکلیف ما را روشن کن! واقعا نمیدانیم کدام شهید را عاشقتر باشیم! شدهایم مثل بزرگراه همت که در اوج دلدادگی به سردار خیبر، از غرب به زینالدین میرسیم و از شرق به خرازی! هواییتر از هوای بهار! نکند ما نیز مجنون شدهایم؟! یا محولالحول و الاحوال! تو را سپاس بابت خلقت فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا! بیچاره جوانان آمریکایی که قهرمانشان پترائوس است! ما اما مفتخریم به چمران! و به عباس دوران! و به علیاکبر شیرودی! باید هم ماه، پشت این ستاره، قامت ببندد! باید هم در شیرودمحله میبوسیدم پر چادر آن مادر را که شیرودی را در دامان پاک خود تربیت کرد! ژورنالیسم حکم میکند که این همه دنده قلم را عوض نکنم اما الساعه یاد وزوایی افتادم! و ورامینی! و اسماعیل دقایقی! و پیچک! و آهان! دستوارهها! محمدرضا! و آن ۲ شهید دیگر! اصلا همین که اسمشان را میبری؛ اسم هر کدامشان را، دلت هوایی میشود! خوش به حال راهیان نور! خوش به حال پرستوهایی که مقصدشان بهار است! ۹۷ هم گذشت و باز زمان بر شهدا نگذشت! و هنوز هم جوان و رشید و رعناست مهندس شهید مهدی باکری! در آن گل و شل شرق دجله، پوتین خودش کهنه و بلکه پاره بود اما پوتین نو را داد به یک سرباز! هان ای خمینی! رحمت به انقلابت که انقلاب در قلب آدمیزاد بود! از همه عاشقانهتر، آن شهیدی عمل کند که مهندس است! مهندس ساخت آدم! در خاطرات شهید مدافع حرم اهل ارومیه میخواندم که یک کتاب درباره مهدی باکری، مسیر زندگیاش را عوض کرد! خدایا! الحق که پاسدار حرمت خون شهدایی! و به همان زیبایی بهار، چشم همت را آفریدی! و خنده خرازی را! باید هم هوایی باشیم! باید هم همیشه چفیه بر دوش حضرت آقا باشد! نه! از این شهدایی که من میبینم، دل نمیتوان کند! از حمید و دوکوهه دل نمیتوان کند! ببینم! کسی از شما آمار آن گل آفتابگردان را که چمران نوازشش کرد، ندارد؟!