printlogo


کد خبر: 208063تاریخ: 1398/1/17 00:00
دیدیم که می‌شناسیمش

دیدیم که می‌شناسیمش… و تصویرش را از پیش در خاطر داشته‌ایم. دیدیم که می‌شناسیمش، نه آنسان که دیگران را… و نه حتی آنسان که خود را. چه کسی از خود آشناتر؟ دیده‌ای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نشناسد؟ دیدیم که می‌شناسیمش، بیشتر از خود… تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد یا چونان سایه‌ای که صاحب سایه را... و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می‌گستردیم و شب که می‌رسید به او می‌پیوستیم.  آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ می‌دیدیم که چشمانش فانی است اما نگاهش باقی، می‌دیدیم که لبانش فانی است اما کلامش باقی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم؟ کاش گوش نامحرمان نمی‌شنید.  پهندشت «حدوث» افقی بود تا «طلعت ازلی» او را اظهار کند و «زمان فانی»، آینه‌ای که آن «صورت سرمدی» را. دیدیم که می‌شناسیمش و او همان است که از این پیش طلعتش را در آب، خاک، باد و آتش دیده‌ایم، در خورشید آنگاه که می‌تابد، در ابر آنگاه که می‌بارد، در آب باران آنگاه که در جست‌وجوی گودال‌ها و دره‌ها برمی‌آید، در شفقت صبح، در صراحت ظهر، در حجب شب، در رقت مه و در حزن غروب نخلستان، در شکافتن دانه‌ها و در شکفتن غنچه‌ها... در عشق پروانه و در سوختن شمع. دیدیم که می‌شناسیمش و آن «عهد» تازه شد. شمع می‌میرد و پروانه می‌سوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با بال‌های ما بسته است. دیدیم که می‌شناسیمش و دوستش داریم، آن همه که آفتابگردان آفتاب را، آن همه که دریا ماه را... و او نیز ما را دوست می‌دارد، آن همه که معنا لفظ را. دیدیم که می‌شناسیمش، از آن جاذبه‌ای که بال‌ها را به‌سوی او می‌گشود، از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود، از آنکه می‌سوخت و با اشک از چشمان خویش فرو می‌ریخت و فانی می‌شد در نوری سرمدی، همان نوری که مبدأ ازلی آدم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب می‌گذرد اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است.  چشمانش بسته شد اما نگاهش باقی ماند، دهانش بسته شد اما کلامش باقی ماند. زمین مهبط است، نه خانه وصل. در اینجا نور از نار می‌زاید و بقا در فناست و قرار در بی‌قراری. زمین معبر است و نه مقر... و ما می‌دانستیم. پروانه‌ای دوران دگردیسی‌اش را به پایان برد و بال گشود و پیله‌اش چون لفظی تهی از معنا، از شاخه درخت فرو افتاد. رشته وحی گسست و ما ماندیم و عقل‌مان. عصر بینات به پایان رسید و آن آخرین شب، دیگر به صبح نینجامید. در تاریکی شب، زیر زیرکی نوحه غربت را زمزمه می‌کرد. خانه، چشم بر زمین و آسمان بست و در ظلمت پشت پلک‌هایش پنهان شد. پرده‌ها را آویختیم تا چشمان‌مان به لاشه سرد و بی‌روح زمین نیفتد و در خود ماندیم و یتیمانه گریستیم. دیری نپایید که ماه برآمد و در آینه خود را نگریست و شب‌پرک‌ها بال به شیشه کوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند.  عزیز ما، ‌ای وصی امام عشق! آنان که معنای «ولایت» را نمی‌دانند در کار ما سخت درمانده‌اند اما شما خوب می‌دانید که سرچشمه این تسلیم، اطاعت و محبت در کجاست. خودتان خوب می‌دانید که چقدر شما را دوست می‌داریم و چقدر دل‌مان می‌خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم. ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم. لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را شکست. سر ما و قدم‌تان، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان(ع).
منبع: ماهنامه‌ «سوره» آذرماه ۱۳۶۸


Page Generated in 0/0111 sec