سیمین دانشور از آن سیمینهایی نبود که بگذارد برود، جلال را در همین ایران پیدا کرده بود، عاشقش شده بود و با اینکه چند سالی را هم برای تحصیل در خارج از ایران در اروپا و آمریکا گذراند، در عاشقانههایی که به جلال مینوشت این را یادآوری میکرد. زیبا جملاتی است که سیمین وقت رسیدن به ایتالیا در 11 شهریور 31 و با کنایه به «غربزدهها» برای جلال نوشته است: «در طیاره با وجود متلکهای این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه میکردم و هرچه میکوشیدم خود را آرام بکنم نمیتوانستم. اکنون که این کاغذ را مینویسم کمی آرام شدهام و رضا به داده دادهام». عاشقانههای جلال و سیمین خواندنی است، دانشور در یکی از پاسخهایی که از راه دور و از پالو آلتو برای جلال میفرستد، مینویسد: «جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل هُـم هُـم هستم که از دوریام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه میکنی؟ صبر داشته باش.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل افسرده حالش به شود دل بد مکن
این سر شوریده باز آید به سامان غم مخور.
و تو یوسف منی، نه من سیاهسوخته بدبخت. مگر من چه تحفه نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شدهای و بیخود خیالت را ناراحت میکنی. میدانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیده است، کاغذ 25 سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شدهام. عزیز دل من، مگر من بچه 2 سالهام که در آمریکا گم بشوم و یا ندانمکاری بکنم. من نمیفهمم 2 روز دیر و زود شدن کاغذ چرا باید تو را به این حد آشفته بکند؟ کاغذ دوم تو همان کاغذ هشت صفحهای مفصـل و دقیق تو که در جوف آن، برادرت کاغذی نوشته بود، دیروز رسید و کاغذ سومت امروز. دومی را 23 سپتامبر فرستاده بودی و سومی را 25 سپتامبر. در دومی کاملا ً آرام و آسوده بودی و بعد از 2 روز این همه بیطاقتی و بیصبری. تو را به خدا، مرگ من، بالاغیرتاً بیتابی نکن و اینطور مرا در دیار غربت نترسان. کاغذت را 10 بار خواندهام. آنقدر آَشفته، آنقدر جملهها درهم، ناتمام و افتاده؛ فکر نمیکنی که من خر وامانده منتظر چـُش هستم و این چُـشها مرا بهکلی از پا درمیآورد؟ مگر خودت به آمدن من رضایت ندادی؟ مگر نمیگفتی که من هیچ علاقهای به آمریکا ندارم، مگر نه بنا شد من بروم و بعد سعی کنیم راهی پیدا شود تو بیایی؟ عزیزم، پس شجاعت تو، مردانگی تو، همت تو، عزم و اراده قوی تو کجا رفته است؟ مگر من مردهام؟ مگر تو را دیگر دوست ندارم؟ مگر من خیال ندارم برگردم؟ عزیزم، قربان شکل ماهت بروم، محبوب زیبا و بیهمتای من، چرا آنقدر بیطاقت و بیصبر هستی؟ تو به من قول داده بودی عصبانیت خود را علاج کنی. تو قول داده بودی سلامتی خود را حفظ کنی. این است نتیجه قول و قرار و وعده و وعیدهای تو؟ مدت این سفر 9 ماه بود که یک ماه و دو روزش گذشته است. میماند 8 ماه دیگر. من قول میدهم سر هشت ماه برگردم، ولی آیا تو میخواهی وقتی برگردم چگونه از من پذیرایی کنی؟ میخواهی دیگر حتی «نا» هم نداشته باشی؟
و جلال عزیز، از کاغذت پیداست که آبرویم را پیش همه بردهای و به کس و ناکس داستان ندانمکاریهای مرا گفتهای. اتفاقا من از غالب شاگردهای خارجی، زودتر در آمریکا دوست پیدا کردم و زودتر از همه به اوضاع آشنا شدم. جلال عزیز، برای چه چیز من دلت تنگ شده؟ برای شلختگیام؟ برای کدبانوگریهایم! بیخود زندگی را به خودت حرام نکن. چشم به هم بزنی یک سال سر آمده است. یادت باشد که من میخواهم وقتی آمدم تو را سالم و چاق و چلّه ببینم ـ سیمین تو». چندسالی است دلتنگیهای سیمین و جلال تمام شده است. سیمین بار سفر بسته و رفته است.
2 نامه از سیمین دانشور به جلال آلاحمد
سیمین تو
سهشنبه 2 سپتامبر 1952 / 11 شهریور 1331-ایتالیا
جلال عزیزم، قربانت گردم. رفتم و از سختجانیهای خود سخت شرمندهام. بیتو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیشبینی میکردم، مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم. در طیاره با وجود متلکهای این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه میکردم و هر چه میکوشیدم خود را آرام بکنم نمیتوانستم. اکنون که این کاغذ را مینویسم کمی آرام شدهام و رضا به داده دادهام. باری، خود کرده را تدبیر نیست. فقط جلال عزیز، اگر تو بودی، دیگر هیچ غصهای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات انگار یک خاری در گلویم نشسته است. زن مهماندار که اشکهای مرا دید، پرسید از معشوقت جدا شدهای؟ بقیه را از رم برایت خواهم نوشت و اگر زنده ماندیم و به لندن رسیدیم کاغذ را از لندن برایت پست خواهم کرد. اکنون الوداع.
چهارشنبه 3 سپتامبر 1952 / 12 شهریور 1331 - لندن
جلال عزیزم، این کارت را از لندن از پارک هتل برایت مینویسم. رم که رسیدیم چنان که در نامهام نوشتهام، یکی، دو ساعت ماندیم. رم از طیاره به حدی زیبا بود که به آن همه زیبایی و صفا حسد بردم. آنقدر سبز، آنقدر خرم که نمیتوان وصف کرد. آنجا مستر اتلی و خانمش هم سوار شدند و تمام راه با ما بودند. در فرودگاه لندن که از شهر دور است و با اتوبوس یک ساعت تمام طول کشید که به شهر رسیدیم، از او استقبال کردند و عکس گرفتند. امروز لندن هستیم و عصر امشب یعنی ساعت 8 حرکت میکنیم. منتظر کاغذم باش که از نیویورک خواهم نوشت. قربانت میروم و همهاش حسرت میخورم کاش با هم بودیم. سیمین تو