printlogo


کد خبر: 209708تاریخ: 1398/2/31 00:00
چوپانی و کراوات

یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری چوپانی می‌دوید و فریاد می‌زد: آاااای گرگ... آااااای گرگ... مردم بیایید که باز هم همان گرگِ پدرسگ(!)، به گله حمله کرده و چیزی نمانده تا همه چیزتان را بگیرد و با خودش ببرد آنطرف آب... چوپان، همانطور که فریاد می‌زد و می‌دوید، حواسش بود که مردم یکجورِ ناجوری نگاهش می‌کنند، اما اهمیت نداد و به دویدن ادامه داد و داد تا اینکه رسید به جمعیت توی مسجد. چوپان، دست بُرد و ترمزدستی را کشید، اما لاستیک جلو سمت راننده ترکید و چوپان با کله پرت شد توی جاکفشی. چوپان کم نیاورد و با صدای گرفته داد زد: آااااای... 
همین موقع، جوانی به او نزدیک شد و گفت: داری اشتباه داد می‌زنی بچه جون! اینجا 40 ساله که شهر شده. چوپان گفت: چیزه... من اومدم توی نمازجمعه شرکت کنم. جوان، لبخند «عاقل اندر سفیه»ی زد، نگاهی به کراوات چوپان کرد و جواب داد: اینجا مسجده، مصلا نیست. امروز هم جمعه نیست، شنبه است!


Page Generated in 0/0052 sec